درنگي بر شعر «م. آزاد»
در چشم شاعراني بيكاره
سعيد اسكندري
در اينكه «م. آزاد» آنقدرها كه از ضرورت رسالت اجتماعي در شعر سخن گفته يا شعر خودش را اجتماعي خوانده، شعرهايي با سويههاي اجتماعي نيرومند ارايه نداده است، سخن بسيار گفتهاند. مثلا او در مقدمه مجموعه كامل اشعارش، شعرهاي دفتر «آيينهها تهي است» را از نوع تغزل اجتماعي ميداند و معتقد است همين تغزل اجتماعي در «قصيده بلند باد» با سمبلهايي ظريف پوشيدهتر و پنهانتر شده و شكلي پرداختهتر پيدا كرده و از آن سو در دفتر «با من طلوع كن» از بيان گنگ و سمبليك به سمت بيان روشن اجتماعي به صورتي غريزي و تند و خشن حركت كرده است؛ اما در مجموعه «با من طلوع كن» نيز اشعاري كه از تغزل و تصويرپردازي صرف يا تغزل اجتماعي گاه گنگ و سمبوليك به سمت شعرهاي با سويههاي روشن اجتماعي، سياسي حركت كرده باشند چندان زياد نيست. با اين همه م. آزاد در شعر «تاريك روشنست» تا حد زيادي از تغزل اجتماعي كه گاه بياني گنگ و سمبليك هم دارد به سمت بيان روشن اجتماعي ميل كرده است.
«تاريك روشنست» شعري است تحت تاثير انديشههاي ماركس، از آن نوع كه در روزهاي سرايش اين شعر در ايران مطرح بوده است، نه از نوع اگزيستانسياليستي آن. در شكلي به شدت روسي و داراي جنبههاي غيردموكراتيك كه ناقص هم درك شده است. انديشهاي كه روشنفكران را داراي فرهنگ خردهبورژوايي و برج عاجنشين ميداند.
آزاد خود در كتاب زندگينامهاش كه در قالب مصاحبه است، اعتقاد خود را به اين انديشه البته با تغييراتي نسبت به گذشته در روزهاي پاياني عمر تصديق ميكند و ميگويد: «من اساسا به خود جوهره انديشه ماركس و سوسياليسم كه عبارت است از اينكه بشر بتواند به اندازه استعدادش بهره ببرد، اعتقاد دارم. اين انديشه آرماني يك انديشه عام بشري هم هست.» در آغاز اين شعر هم شاعر كارگري را توصيف ميكند كه در تاريكروشن سرد و سوزناك صبح از فرط فقر و گرسنگي بايد به سركار برود و اين كارگر كه از عناصر كليدي انديشه ماركس است در حالي كه از سرما رنج ميبرد و براي رفتن به سركار عجله دارد، با آن وضعيت اسفبارش زيبايي صبح را در چشم شاعر بيكاره كه سرگرم تماشاي آسمان است، كمرنگ ميكند. در اينجا واژه بيكاره در مقابل كارگر تا حد زيادي دست آزاد را رو ميكند و به شعر ضربه ميزند؛ زيرا تكليف خود را با يك طرف ماجرا كه شاعر است، به صورتي صريح و شعاري روشن ميكند.
در ادامه شاعر دست به اعمالي خرده بورژوايي ميزند كه مختص انسانهاي برج عاجنشين است. او مرگانديش است و در وهم فرو رفته و اتاقش غرق در دود سيگار است و قهوهاي مينوشد كه فكر ميكند سياه و مزخرف است و گم در جهان تخيل و با ديدي روشنفكرانه –به آن معنا كه در بالا اشاره شد– همه چيز را تصنعي و سترون ميبيند. به همه چيز اعتراض ميكند و از آنها منزجر است اما خود براي تغيير اين وضعيت كاري انجام نميدهد. شوق و شور در او مرده است و براي نجات از اين يأس و تصنع و ناباوري در انتظار «انفجار شوق» و «ارغوان طالع» است «تا منفجر شود/ در قلب اين سكون مجرد». گويا او نميداند كه تنها با اتحاد اين كارگران يا با اتحاد با اين كارگران است كه آن تغيير اساسي يا آن انفجار و انقلابي كه انتظارش را ميكشد به وقوع ميپيوندد و در پايان هم شاعر دوباره به سمت پنجرههاي اتاقش ميرود؛ يكييكي آنها را باز ميكند و كارگر پير را ميبيند كه هنوز در انتظار ايستاده است. انتظار رفتن به سر كار يا شايد هم انتظار افرادي چون شاعر كه در راه تغيير دادن اين جهان به او بپيوندند. شاعر اما از فرط سرما پنجرهها را ميبندد. از سوي ديگر شايد اين شعر نوعي انتقاد از خود هم باشد. يعني آزاد در اين شعر خود را سرزنش ميكند كه با تمام حرفهايي كه درباره رسالت اجتماعي زده است، شعرش بيشتر نوعي تغزل تصويرگرا و تا حدودي رمانتيك را ارايه ميدهد كه با كلمات و عناصر تصويرسازي محدود بيشتر به فكر فرم و نوآوري در وزن بوده است تا مسائل اجتماعي و سياسي و بيشتر زمزمه بوده است تا فرياد.