• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4541 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۳۰ آذر

هفت قصه شب يلدا از پشت ديوارهاي دروازه غار

نغمه تذروان فال‌فروش

نيلوفر رسولي

 

 

«همان آبك را نديدي؟ كدوم آبك؟ همان آبكي كه آتش را كشته بود. كدوم آتش؟ همان آتشي كه چوبك را سوخته بود، كدام چوبك؟ همان چوبك كه سگك را زده بود. كدوم سگك؟ همان سگكي كه شغال را رفته بود. كدوم شغال؟ همان شغالي كه مرغك را برده بود. كدام مرغك؟» مي‌خوانند و انگشتان كوچك‌شان را به هم مي‌كوبند، دو تيله‌هاي براق چشمان‌شان مات كرشمه‌هاي تنبور و تمبك است، مات سيم‌هاي تار و بوي چوبي كه هوا را پر كرده است، اين پا و آن پا مي‌كنند تا نوبت‌شان شود، خم شوند تا هوا را به عمق ريه‌هاي كوچك‌شان فرو ببرند و بعد با رساترين صداي دنيا بپرسند: «كدام آبك؟ كدام آتش؟ كدام شغال؟ كدام مرغك؟» مرغك‌هاي كوچك سر باغچه ايستاده‌اند، گيسو بلندان‌شان تور و پولك قرمز به سر كرده‌اند، بالا سرشان انارهاي كاغذي، رديف به رديف با آخرين باد كم‌زور پاييز مي‌لرزد و رنگي به تاك خشك‌شده بالاي حوض مي‌دهد. «همان مرغك را نديدي؟ كدام مرغك؟ همان مرغك دم سفيد سينه پلنگي، سر باغچه رضايي، سر دالان پريدي، باغ زاغان چريدي.» مرغك‌ها باهم تكرار مي‌كنند: «سر دالان پريدي، باغ زاغان چريدي» و بعد دست مي‌زنند و مي‌دوند تا انارها‌شان را بگيرند. اينجا همان باغچه‌اي است كه مرغك دم‌سفيد از دست عمو شغالك و سگك ماوا گرفته است، پشت خمي از كوچه‌هاي دروازه غار، پشت ديوارهاي سوخته‌اي كه سياهي زمستان از جان‌شان ريشه نمي‌كشد، ميان آجرهاي يخ‌زده‌اي كه غبار زمان ازآنها ويرانه‌اي بيشتر به جاي نگذاشته است، خانه‌اي است با دو ايوان آجري آبي، با طاق‌هاي گلي، با يك حوض آبي و تاك قدبلند، اينجا مرغكان دم‌سفيد و سبزه‌پوست چرخ مي‌زنند، دانه‌هاي سرخ انار را دست به دست مي‌كنند و منتظر تاب دو گيسوي سپيد ننه سرما هستند. ننه سرما با يل ترمه و تنبان قرمز و شليته پرچينش بيايد و چارقدش را كنار بزند، بوي مشك و عنبرش از سر و رويش ببارد و شايد كنار پله ايوان بنشيند، دستي بكشد روي زانوش و اين‌بار او باشد كه از بقچه‌اش جعبه فال بيرون بياورد، بگيرد جلوي اين مرغك‌هاي فال‌فروش و بگويد: «بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر، باغ شود سبز و شاخ گل به برآيد.» مرغك‌هاي قد و نيم‌قد، هفت‌ساله، هشت ساله، نه ساله، ميان اين حوض جمع شده‌اند و حتي اگر ننه‌سرماي سپيد مو و سرخ روي هم نيايد، آنها به‌جاي تمام مادربزرگان قصه خواهند گفت، هفت قصه از گلوگاه هفت چكاوكي كه چاووش‌خوانان مرغك‌هاي لرزان آينده‌اند.

 

طلا: خونه آجيلي

«يكي بود يكي نبود توي يه روستايي يه دختره با مامان و باباش زندگي مي‌كرد و دختره مامان باباشو دوست داشت، اما مامان دخترشو دوست نداشت. مامان دخترشو برد توي جنگل تا ولش كنه خانوم، اما دختره ناراحت شد و گريه كرد. خانوم خيلي گريه كرد اما بعد ديگه تصميم گرفت گريه بسه. رفت و رفت تا رسيد به يه دونه خونه شكلاتي و آجيلي. خونه پر بود از پسته و بادوم و شيريني خامه‌اي. بادوم‌هندي و گردو و بازم پسته، اما توي اون خونه يه پيرزن بدجنس زشت و دماغ گنده بود. خانوم، براتون بگم كه اون پيرزن بدجنس و دماغ گنده كه سيبيل هم داشت، مي‌خواست اون دختره رو بخوره. اما دختره باهوش بود و يه روز كه پيرزنه تو قابلمه غذا درست مي‌كرد، دختره آتيش رو روشن كرد و پيرزنه‌رو انداخت تو آتيش. بعدش خانوم اون دختره جواهراي پيرزن رو پيدا كرد و رفت پيش مامانش. جواهرا رو داد. مامان باهاش مهربون شد و بعد ديگه تا آخر به خوبي و خوشي زندگي كردن.»

 

افشين: كاوه آهنگر

«آهنگري بلد نيستم اما مي‌خوام كاوه باشم. من دوست دارم شب يلدا زودتر برسه، مادربزرگم مي‌گفت يلدا شبيه كه ضحاك مي‌ميره، برف كه مي‌باره، ننه سرما كه گيسوهاشو مي‌تكونه همه ضحاكا مي‌ميرن، كاش همه ضحاك‌ها توي افغانستان بميرن، نه نميرن، همشون بشن كاوه. شايد منم كاوه باشم. من دوست دارم رييس‌جمهور بعدي ما دكتر باشد، دكتر قلب و چون دكتر قلب است جنگ را تمام كند، من هم دكتر قلب مي‌شوم و مي‌روم آنجا، براي مادر و پدرم سوغات مي‌خرم، دوست دارم‌ تا يلداي سال بعد دكتر بشوم و با رييس‌جمهور صحبت كنم و براي مادرم جوراب نو بخرم كه پدرم به من بگويد آفرين. دكتر كه شدم اسم پسرم را هم مي‌گذارم كاوه.»

 

بي‌نظير: ويلاي آبي

«شب يلدا خيلي قشنگه اما من انار و هندونه و قصه و شعر نمي‌خوام، اينا كاراي بچگونست، من يه ويلا مي‌خوام يه ويلاي آبي. همه جاش آبي باشه. دستشويي و حمومش آبي. همه كاشيا و حتي سبزه‌هاش هم آبي باشه. يه استخر بزرگ داشته باشه، استخر آبي با آب آبي. بعد به خود شما هم مي‌گم خانوم بيايد يلدا را توي ويلاي آبي من جشن بگيريم. همه هم لباس آبي مي‌پوشيم و كيك آبي مي‌خوريم. تا اون موقع مثلا خيلي بزرگ شدم، براي دوتا آبجي‌هام ده تا جوراب آبي مي‌خرم. دكتر مي‌شم و روپوش آبي مي‌پوشم، من نمي‌تونم به شما بگم كه چرا بايد بايد بايد بايد دكتر بشم، اما بايد دكتر بشم. به بابام بگيد اجازه بده من دكتر بشم.»

 

طاهره: دكتر اعصاب

«يلدا يعني جمع‌شدن كنار مامان‌بزرگي كه خيلي بزرگ باشه، موهاش هم بايد بلند باشه. مامان‌بزرگ من در افغانستان مرد، بمب اومد از آسمون و با بمب مرد. اسم خواهرم اما يلداست ولي هنوز كوچيكه. خانوم مي‌شه كمك كنيد من زودتر بزرگ بشم؟ نه اول يلدا بزرگ بشه بعد من. تا حالا هيچ شهري از افغانستان رو نديدم، بزرگ بشم و برم هرات را ببينم. مي‌خوام دكتر بشم، دكتر مغز و اعصاب و برم اعصاب همه رو توي افغانستان خوب كنم، اعصاب آقاهايي رو هم كه سرم داد مي‌زنند خوب كنم. مادرم مي‌گه شايد بعدا بريم افغانستان. خانوم شما هم افغانستاني هستيد؟ شما هم خونه مادربزرگتون رو نديديد؟ خانوم شما از كجاييد؟ چقدر من بايد پول جمع كنم كه برم اونجا رو ببينم؟»

 

تكتم: پارك نياوران

«يك روز به بچه‌ها گفتيم كه قرار است آنها را ببريم تهران‌گردي. همه پسرها از سر و كول هم بالا رفتند و گفتند كه مي‌خواهند بروند بالاشهر تهران را ببينند. يكي از دخترها آرام دستش را برد بالا و گفت كه برويم پارك نياوران. پرسيدم چرا؟ اما نخواست جواب بدهد. با بچه‌ها رفتيم پارك نياوران، تا رسيديم كنار حوض، همان دختر من را كشيد كنار و گفت كه «خانوم من هميشه اينجا كنار حوض، فال مي‌فروختم اما الان باورم نمي‌شه دارم بازي مي‌كنم.» بچه‌ها دويدند سمت وسايل بازي، دخترها سوار تاب مي‌شدند و پسرها فوتبال بازي مي‌كردند. حوالي ظهر بود و پسربچه‌اي به همراه پدرش در پارك مشغول بازي بود. مرد جلو آمد و بي‌سلام و عليك از من پرسيد داخل پارك چه كار مي‌كنيم، از كجا آمده‌ايم و خانه‌مان كجاست. آنجا بود كه من و همكاران هم اين حس پس‌زدگي را تجربه كرديم، اما بچه‌ها آنقدر ذوق داشتند كه اين پس‌زدگي چندان به چشم‌مان نيامد. با بچه‌ها رفتيم به رستوراني و هرچه دل‌شان مي‌خواست سفارش دادند، شايد اولين‌بار بود كه آنها به «تهران» مي‌رفتند تا در «تهران» خوش بگذرانند، اين بچه‌ها بچگي كردن را فراموش كرده‌اند.»

 

پريسا: پسرم علي

«علي پسر من بود. 10 سال پيش آمد خانه كودك و شد پسرم. مي‌آمد و مي‌رفت و مي‌گفت كه پدرش يكي از فرش‌فروشان بازار است، پسر فلان كس است و با اينكه مي‌آيد خانه كودك، اما چندان احتياجي هم به آن ندارد، سرش بالا بود . غرور پسر پانزده ساله‌اي را داشت و اجازه نمي‌داد كه بگويد در آن مغازه شاگردي مي‌كند و تاكنون فرصت نشستن پشت ميز و خواندن الفبا هم از او دريغ شده است. علي پسر من بود، علي پسر من، حالا به دليل قاچاق مواد مخدر زندان است، يك روز به من گفت كاش زودتر با شما آشنا مي‌شدم، آن وقت شايد به جاي قاچاق مواد، خودم هم مي‌شدم يكي از همياران‌تان. بعد از كار مواد ديگر اينجا سر نزد، جواب تلفن‌هايم را هم نداد، خدا را شكر خودش مصرفي ندارد اما حتي حالا هم مي‌دانيم كه به تمام لات‌هاي محله سپرده اگر به موسسه چپ نگاه كنند با او طرف هستند. علي نمونه‌اي از صدها پسربچه‌اي است كه اگر دير دست‌شان گرفته شود راه بي‌بازگشتي را طي خواهند كرد، ‌اي كاش زودتر علي را پيدا مي‌كرديم و حالا شب يلدا كنار ما بود.»

قصه آخر

خانه پرقصه پشت ديوارهاي «خانه كودك پويا» نقل شدند، خانه‌اي كه از سال 93 سامان‌گر كودكان كاري است كه از چرخه تحصيل باز مي‌مانند. كودكاني كه ساعت‌هاي طولاني در سرماي خيابان فال مي‌فروشند و شيشه پاك مي‌كنند تا آخر شب پولي را كمك‌خرج مادران و پدران‌شان ببرند، كودكاني كه تهران تاكنون به آنها روي خوشي نشان نداده است، اين مرغكان حالا به استقبال شب يلدا رفته‌اند، در اين خانه «اميد» با چشم‌هاي اين بچه‌ها بيگانه نيست، مركز «ياريگران كودكان كار پويا» خانه دوم كودكاني است كه به زعم خانم «پريسا والنتينا پويان»، مديرعامل خانه كودك پويا، خانه دوم كودكاني است كه بيشتر آنها از اتباع افغانستاني هستند:« كودكان آسيب‌پذير‌ترين انسان‌ها هستند و علاوه بر آن، كودكان درمان‌پذيرترين انسان‌ها هم هستند، اين درمان‌پذيري و اميدبخشي بود كه مرا به اين كار كشاند.»

كودكان كار خانه پويا پيش از آنكه طعم مشق و مدرسه را چشيده باشند، به دنياي بزرگسالي سوق داده شده‌اند، خرج خانه آورده‌اند و تهران را قدم‌به قدم به پاي پول طي كرده‌اند، اما همين كودكان همان خورشيدي هستند كه از شب سرد، چو آتش سر ز خاكستر برخواهند آورد، خانم پويان از اميد و آرزوهاي اين كودكان مي‌گويد، از اين كودكان كه تذروند و نغمه‌شان از سر هر سروي بلند خواهد شد: «اين كودكان بيش از هر كسي با معناي آسيب، ترس، تنهايي و ناامني آشنا هستند.» با اينكه سياهي شب در روزگار اين كودكان رخنه كرده است، اما كورسوهايي از اميد همچنان باقي است، كورسوهايي كه مي‌توانند روزي از شعله‌هايي لرزان، خورشيدهايي هميشه فروزان بسازند. خانم پويان آخرين بند اين داستان را چنين تمام مي‌كند: « اگر دست اين كودكان گرفته شود، هركدام فردا‌روز خود دست كودكان ديگري را خواهند گرفت، اما واي از غفلت و نديدن اين كودكان كه چه آسان و راحت مي‌توانند راه خطا بروند زيرا راهي جز راه خطا براي آنها تعريف نشده است.»


يلدا يعني جمع‌شدن كنار مامان‌بزرگي كه خيلي بزرگ باشه، موهاش هم بايد بلند باشه. مامان‌بزرگ من در افغانستان مرد.

ويلا مي‌خوام يه ويلاي آبي. همه جاش آبي باشه. دستشويي و حمومش آبي. همه كاشيا و حتي سبزه‌هاش هم آبي باشه.

علي نمونه‌اي از صدها پسربچه‌اي است كه اگر دير دست‌شان گرفته شود راه بي‌بازگشتي را طي خواهند كرد، ‌اي كاش زودتر علي را پيدا مي‌كرديم و حالا شب يلدا كنار ما بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون