از يلدا در تلويزيون و سينما و تئاتر چه خبر؟
چرا براي «يلدا» حرفي نداريم
احسان صارمي
نگاهي به جدول نمايشهاي اين روزهاي تهران بيندازيد. تصور كنيد هوسِ تماشاي نمايشي با خانواده، در شب يلدا به سرتان زده باشد. چه چيزي نصيبتان ميشود؟ پاسخ صريح و روشن است: هيچ. شايد بتوان مثلاً گفت سنگلج جايي است براي يك دم يلدايي شدن؛ اما يلدايي شدن دقيقا چيست؟ اگر يلدا آن چيزي است كه تلويزيون به ما ميدهد كه بايد گفت تلويزيون خود مصداق رويكرد ضديلدايي است. همه ساكت، صمم و بكمم روبهروي نوري خيرهكننده نشسته، لب از لب نميگشايند و به سردترين رسانه تاريخ بشريت خيره ميشوند. يلدا شب سردي است؛ اما نياز به گرمي ديگري است؛ گرمي كه روزگاري زير كرسي يافت ميشد و اين روزها هيچجا.
پس بيخيال تلويزيون. برويم سراغ سينما. روي پرده سينما چه نصيبمان ميشود؟ مطرب؟ خداي من درجه سني فيلم اصلا مناسب حضور خانواده كه نيست، بعدش مگر مطرب يلدايي است؟! همهچيز بيشتر به يك عقدهگشايي تاريخي بازميگردد. حالا به بچه حالي كن مثلا چرا شماعيزاده گيتارش را گذاشته و رفته، بچه ميپرسد كجا رفته و تو ميگويي LA. قطار سوالات ادامه مييابد تا جايي كه اصلا فيلم را هم از دست ميدهي. اين چه شب يلدايي است؟! تازه در آن تاريكي سينما و وفور نفسهاي ساكت، پرسش و پاسخ فرزند و والد ميشود مته توي سر مخاطبان. پس روزگار به كام ما نيست.
نه تئاتري هست و نه سينما و تلويزيون. پس يلدا را چطور با هنر گره بزنيم؟ مگر نه آنكه يلدا بخشي از فرهنگ ماست و فرهنگ ابزارش هنر است؟ پس چرا براي يلدا هنري نداريم؟ اين همه هيچي براي يك شب بهيادماندني نوبر است. شايد يكي بگويد موسيقي كه هست؛ ولي چند آهنگ يلدايي ميشناسيد؟ به جز «تو شب يلداي مني» چه بر زبانتان جاري ميشود؟ باز هم پاسخ يك هيچ بزرگ است.
ميگوييم يلدا بخشي از فرهنگ ماست. بدون شك آنچه يلدا را بدل به يك فرهنگ كرده وجه آييني آن است؛ آييني كه در گذر سالها و قرنها، به بخشي از حافظه جمعي ما بدل شده است. بخش جذابي كه ميماند و مدام براي رسيدنش لحظهشماري ميكنيم. با اينكه از گذر عمر خرسند نيستيم، اما با آمدن يلدا اين احساس به ما دست نميدهد كه يك سال پيرتر شدهايم و شايد فرصتهاي ناب زندگي كردن را از دست دادهايم. حتي شايد فراموش كنيم در همين سال 1398 چه بر سرمان آمده است. ميخواهيم يك شب را بيدغدغه بگذرانيم، اين بيدغدغگي برآمده از همان آيين است؛ آييني كه به ما ميگويد كنار هم جمع شويد و شادي كنيد. حالا بماند كه اين شادي به چه نحوي نمودار ميشود؛ اما ميل به شاد بودن بخشي از يلدابودگي است.
به بخش اول مطلب بازگرديم. تصور كنيد به سرتان زده براي شب يلدا اثري هنري را انتخاب كنيد كه ميل يلدايي شما را دوچندان كند؛ در چنته شما چيست؟ هيچي، اما فرصت داشتن چنين لحظهاي ناممكن بود؟ خير. آيين براي آن فرصت هم برنامهاي داشته؛ برنامهاي كه گويي فراموش شده است. يلدا محصول آيين است و آيين مجموعهاي از كنشها؛ كنشهايي كه در بستري دراماتيك به جهاني نمايشي بدل ميشود؛ جهاني كه در آن رقص، آواز و روايت، داستان آمدن سرمايي 3 ماهه و رفتن رنگ از درختان و ريزش برف را نقل ميكنند. حالا كه اين روزهاي تهران سياه و پردود است، چقدر داستان ميچسبد. همان چيزي كه نه در فيلمها مييابيد و نه در تئاترها. خيالتان را راحت كنم، ما براي يلدا چيزي نداريم.
يلدا يك نمايش خياباني ميخواهد، با آتشي عظيم، قصهاي پرشور ميخواهد از جنگ ميان خير و شر كه در آن خير دست خالي هم پيروز ميشود. بعدش پا ميكوبد و غريو شادي سر ميدهد. بعد قهرمان خير از ما ميخواهد كه فرياد بكشيم و دست بزنيم. پسرت ميپرسد چرا، تو هم ميگويي وقت شادي است. پسرت ميپرسد چرا براي سرما شادي كنيم؟ و تو ميگويي شبها طولانيتر ميشود و وقت بيشتري پيش هم صرف ميكنيم، هوا سرد است و بيشتر در دل خانه پيش هم ميمانيم، بدنها يخ ميزنند و وقت آن داريم كنار هم يكديگر را گرم كنيم. شايد مرد كنار دستت بگويد، دمت گرم، پاسخي دادي به همه پرسشهاي دخترم.
حالا بازگرديم به بخش اول اين مطلب، چه در چنته داريم؟ ميگردم. ميبينم در سنگلج براي يك شب جواد انصافي ميخواهد براي ما قصه تعريف كند. قصه شب چله و آمدن سرما. با خودم فكر ميكنم اين ديار يلداپرست، چند جواد انصافي دارد؟ يك عدد، دو عدد و... كم دارد به خدا، انصافيها در حال انقراضند و همين يك انصافي هم يك شب در سنگلج 200 نفره، يكدههزارم جمعيت تهران را اقناع ميكند. اين همه شعارهاي قشنگ در باب حفظ آيينها و سنتها شده است انقراض؛ انقراضي شبيه انقراضهاي جزيره گالاپاگوس؛ انقراضي كه به دست خودمان رقم ميخورد و نهايتش ميشود يلدا شبي براي هيچ. حالا در خيابان كه قدم ميزنم شهر را ميبينم مملو از پوسترها و بيلبوردهاي يلدايي؛ اما دريغ از يك آيين، يك شادي، يك لذت دستهجمعي. ما سالهاست آهنگ مشتركي براي خواندن نداريم.