«دانههاش باهات حرف ميزنن ... ترش و ملسه ... درست مثل شب يلدا ... جون ميده براي يه شبنشيني باحال...» پيرمرد انارفروش اينها را ميگويد و انار قاچ كرده دانه قرمز خوشرنگي را به طرفم ميگيرد و با اصرار ميخواهد تا توكي به انار بزنم و امتحاني بكنم. نگاهم به دستان چاك خوردهاش ميافتاد كه نشان از عمري كار و تلاش دارد. كلاه نمدياش را روي سرش جابهجا ميكند و ميپرسد: بدم؟ چند كيلو؟
موقعي كه دارم پولش را ميدهم، بالاخره طاقت نميآورم و ميپرسم: مثل اينكه خيلي شب يلدا را دوست داري پدر جان!
-ها ... آره ... شب خوبيه ... بچههام و نوههام ميان خونهمون و تا آخر شب كلي حال ميكنيم.
دوباره ميپرسم: خودت هم كه ميوهفروشي و ديگه مشكل خريد ميوه را نداري!
- نه بابا ... من و اين چرخ كهنهام، سالهاست كه همدم هم هستيم و شب يلدا كه ميشه فقط انار ميفروشيم. آخه من معتقدم انار نماد عشق و زندگيه ولي مجبورم منم مثل بقيه، ميوههاي ديگه را از بازار روز يا بچههاي دستفروش بخرم.
به نظر نميرسد كه وضعش چندان خوب باشد و بتواند پول زيادي براي يلدا هزينه كند. براي همين به شوخي ميپرسم: مثل اينكه وضعت خيلي خوبه... با وجود قيمتهاي نجومي ميوهها، باز هم دنبال خريد ميوه و مهماني دادنهاي آنچناني هستي.
- نه بابا ... چه وضعي؟ چه پولي؟ باور كن براي خريد ميوه مقداري پول قرض كردهام ولي چه كنم؟ دل ما هم خوش است به اين مراسمها و دورهميهاي خودماني... همين كه بچهها و عروسها و نوههايم را دور هم ميبينم، حس ميكنم كه هنوز در اين بلبشوي زندگي، زندهام ... ما كه پول نداريم آجيل و تنقلات بخريم، خيلي هنر كنيم بتوانيم كمي تخمه بخريم، چرخ چوبي رنگ و رو رفتهاش را هل ميدهد و در همان حال زير لب ميگويد: مگر ديگه براي ما فقير بيچارهها چيزي جز اين دورهميهاي سالي يكي دوبار باقي مانده؟ همين كه حس ميكنم هنوز بچهها و نوههايم دوستم دارند، برايم يك دنيا ميارزد، انرژي ميگيرم تا باز هم كار كنم و زنده بمانم.
به انار چاك خوردهاي كه بهم داده نگاهي ميكنم و نگاهي به كمر تاخورده و جسم فرتوت پيرمرد كه به سختي گاري پر از انار را هل ميدهد تا روزياش را در كوچه و خياباني ديگر قسمت كند، مياندازم . انار شب يلدايي از پيرمردي كه هنوز بوي زندگي ميدهد و حس خوب و لذت داشتن يك «خانواده» اصيل ايراني.
دخترك دستانش را در هوا ميچرخاند، دارد اداي رقصيدن را در ميآورد؛ پشت چراغ قرمز چهارراه وليعصر پسركي كه چند سالي از او بزرگتر است پشت سرش دايرهاي را در دست دارد و آهنگ قديمي و خاطرهانگيز را ميزند. دخترك كه به زور 8-7 سالش ميشود، دم هر ماشيني كه ميرسد با لحن شيرنش ميگويد: يلدا مبارك خوش باشيد؛ و دستش را دراز ميكند تا كرامت راننده و سرنشينان خودرو را جمع كند. اسمش طاهره است و همراه با 5 برادر و خواهر ديگرش در حاشيه تهران زندگي ميكند. پدرش چند سال قبل به خاطر يك بيماري فوت كرده و حالا او و برادر بزرگترش هر روز به خيابانها ميآيند تا به قول خودش كاسبي كنند. از شيشه پاككني تا فروش بيسكويت و شكلات و اين روزها، رقص و آواز سر چهارراهها به بهانه شب يلدا. وقتي ازش ميپرسم يلدا را چقدر دوست داري؟ با همان لحن كودكانهاش ميگويد: آره، همه دور هم جمع ميشيم و كلي بازي ميكنيم، ميريم پيش مامان جون و بابا جونم، منظورش پدربزرگ و مادربزرگش است. كلي هم ميوه ميخوريم.
برادرش كه نگران طولاني شدن صحبتهاي ماست جلو ميآيد تا ببيند ماجرا چيست؟ وقتي از او هم در مورد يلدا ميپرسم، ميگويد: طاهره راست ميگه، ما هر سال شب چله ميريم خونه مامان جون و باباجونم. هر چي داريم ميبريم اونجا تا دور هم باشيم و كمي غم و غصه زندگيمون رو فراموش كنيم. البته ما كه وسعمون نميرسه آجيل و شيريني بخريم. هر سال مامان ميره بازار روز مركزي و سعي ميكنه كمي ميوه با كمترين قيمت بخره تا بچههاش كمي شاد بشن.
خواهرش را يواش هل ميدهد تا برود سراغ ماشين بعدي. دايرهاش را كه ميزند همزمان با لحني محزون ميخواند:
هنوز با همه دردم اميد درمان است ، كه آخري بود آخر شبان يلـدا را.
بازار روز جلال آلاحمد غوغاست. پاركينگها پر شده از ماشينهاي رنگارنگ. سالن شماره سه كه مخصوص ميوه است يك لحظه هم خالي نميشود. اما شايد جالبتر از همه سفره شب يلدايي باشد كه مثل همه بازارهاي ميوه، شهرداري در اينجا هم برپا كرده و شخصي كه لباس ننه سرما را تن كرده و با مردم عكس ميگيرد. مرد جواني كه همراه همسرش آمده تا ميوه شب يلدايش را بخرد، ديدگاه جالبي در مورد يلدا دارد: من شخصا شب يلدا را خيلي دوست دارم، چون نمادي است از زندگي. نمادي است از دوستيها. مردم و به خصوص مردم شهرهاي بزرگ و تهران، به خاطر مشكلات اقتصادي و درگيريهاي روزمره كمتر فرصت پيدا ميكنند مثل گذشتهها، ميهماني بروند يا ميهماني بدهند، ولي شب يلدا يا نوروز شايد آخرين فرصتهاي ما در سال براي ديد و بازديد و دور هم جمع شدن و شايد بودن باشد. «و البته شايد فرصتي براي اينكه بعضيها! گوشيهايشان را كنار بگذارند و چند ساعتي را به صحبت و گفتوگو بگذرانند.» اينها را همسر مرد به طعنه و به همسرش ميگويد و ادامه ميدهد: راستش را بخواهيد، الان وضعيت به گونهاي شده كه حتي در خانوادهها نيز كمتر صحبت و گفتوگو انجام ميشود؛ همه يا جلوي تلويزيون و ماهواره هستند يا سرشان توي گوشيهايشان است. اتفاقا ديشب داشتم فكر ميكردم كه يلدا چه فرصت خوبي است براي صحبت كردن با همديگر، براي با هم بودن، براي تجربه دوست داشتنها و عاشقيها.
پيرزن با علاقه موبايلش را درميآورد و به همسرش ميدهد تا عكسي به يادگار با ننه سرما بگيرد. او يلدا را با نوههايش ميشناسد. وقتي ميپرسي يلدا را چطور تعريف ميكنيد، برقي در نگاهش ميدرخشد و ميگويد: يلدا براي من و شوهرم، شبي به ياد ماندني و دوست داشتني است. عاشق يلدا هستم. ميدانيد الان چند ماه است كه پسر و دخترم و نوههايم را نديدهام. الان هم اگر اينجا هستيم به عشق آنهاست. مگه معني زندگي چيه؟ جز همين دورهميها و دوست داشتنها و عاشق شدنها، وگرنه كيه كه ندونه ميوه و آجيل گرونه و نفس خانوادهها رو ميگيره ... ما هم بازنشستهايم ولي خب چه ميشود كرد ، يعني اين آخرين فرصتهاي شاديمان را هم از دست بدهيم؟
دسته چرخ ميوهاش را كه پيرمرد به زور آن را ميكشد، ميگيرد تا مردش كمتر نفس نفس بزند . لحظهاي مكث ميكند، نارنگي خوش رنگي را از سبدش بيرون ميآورد و به طرف من ميگيرد و ميگويد: پسرم قدر خانواده و پدر و مادرتان را بدانيد و حتما شب يلدا سري به آنها بزنيد، آدم از يك لحظه بعدش هم خبر ندارد، شايد سال آينده فرصتي براي دور هم جمع شدن و شادي كردن در شب يلدا وجود نداشته باشد. در گوشهاي از محوطه بازار روز، گروهي مشغول اجراي برنامهاي شاد هستند ... موسيقي زنده و شادي مردم .... جوانترها دورهدار ميدان شدهاند و همراه با موسيقي شادي ميكنند. داريوش كه لهجه تركي قشنگي هم دارد و با تمام احساسش خواننده را همراهي ميكند، ميگويد: يلدا يعني همين .... يعني تو اوج فشارها و مشكلات زندگي، مردم هر جا كه هستند دور هم جمع شوند و سعي كنند كمي غم و غصههايشان را فراموش كنند و از زندگيشان لذت ببرند.
اينجا اما يلدا زودتر از 30 آذر آغاز شده است. ميهمانان جشن اينجا همگي لباس آبي رنگ يكدستي پوشيدهاند و هر چند نفر دور يك ميز سفيد رنگ پلاستيكي نشستهاند و با هم گپ ميزنند. دور تا دور سالن هم صندلي چيدهاند و تعدادي از چهرههاي فوتبالي باشگاه پرسپوليس آنجا هستند. اينجا شايد آخر دنيا نباشد، اما قطعا يكي از نقاط فراموش شده شهرماست . اينجا يكي از گرمخانههاي پايتخت در خاوران تهران است. گرمخانهاي كه هر شب بهطور متوسط بيش از هزار تا هزار و پانصد كارتنخواب و بيسرپناهان را پناه ميدهد. امشب، شب يلداي ساكنان خاورنشين است. خوانندهاي موسيقي شادي ميخواند و سالن را به وجد ميآورد ... 4- 5 نفري از لباس آبيها كه به وجد آمدهاند، بلند ميشوند و همراه موسيقي بشكن ميزنند و ميخوانند و بقيه هم دست ميزنند . به چهرههاي شكستهشان كه نگاه ميكني، تابلويي از دنياي بيمروت را ميبيني كه ظالمانه صورتشان را پر كرده از چين و چروك . اما اينها نيز امشب قصد كردهاند تا براي چند ساعتي هم كه شده؛ علي بيغم شوند و كمي «زندگي» كنند . يكي از لباس آبيها اناري را از روي ميز بر ميدارد و رقصان به سمت صندليهاي پيشكسوتان پيروزي ميرود و انار را به يكي از چهرههاي نام آشناي آن ميدهد و دعوتش ميكند تا بلند شود و با آنها همراهي و شادي كند . دعوتي كه بياستجابت نميماند و باعث ميشود تا چند نفري از چهرههاي سرشناس فوتبالي حاضر در سالن بلند شوند و براي شاد كردن دل جمعي كه اينجا دور هم آمدهاند، خواننده را همراهي كنند. اما اين پايان ماجرا نيست ... به يكباره و با حضور اين چهرههاي سرشناس در وسط سالن، انگار خيليهاي هم منتظر فرصت باشند، دم را غنيمت ميشمارند و خجالت را كنار ميگذارند و تقريبا همه بلند ميشوند و وسط سالن شروع به شادي و همراهي با خواننده ميكنند. صحنهاي كه شايد هيچ عكاس يا نقاشي نتواند به قدر كفايت زيبايياش را به تصوير بكشد؛ صحنه بينظيري كه تا نبيني عظمتش را درك نميكني. مسوولان خيريهاي كه اين مراسم را برپا كردهاند يا مسوولان شهرداري حاضر در سالن و البته چهرههاي فوتبالي تلاش ميكنند تا به زور هم كه شده جلوي اشكشان را بگيرند؛ شايد براي آنها نيز شب يلداي امسال تا ابد در خاطرههايشان بماند . شبي كه انسانيت و دوستي و مهر و محبت و عشق را با گروهي از جاماندگان از جامعه كه بسياري از آنها امروز خانوادهاي هم ندارند، تجربه كردند ... اينجا اوج زندگي، دوستي، مهرباني و عشق در بلندترين شب سال است ... بياختيار به ياد اين شعر فارسي ميافتم كه ميگويد: باد آسايش، گيتي نزند بر دل ريش - صبح صادق ندمد تا شـب يلدا نرود.