گزارشي از همايش «هشت دهه علوم اجتماعي در دانشگاه تهران» با سخنراني اساتيد جامعهشناسي
در دفاع از جامعهشناسي
سخنراني يوسف اباذري در همايش هشت دهه علوم اجتماعي ايران
جامعهشناسي و دشمنانش
سينا چگيني / جامعهشناسي يعني علم ارايه تحليل معين و واقعي از مسائل معين و واقعي مردم. مردم ايران، دستكم ظرف 10 سال گذشته، فقيرتر شدهاند. عصر روز دوشنبه يوسف اباذري، استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران، در حالي كه استادان و دانشجويان كثيري براي شنيدن حرفهاي او در تالار ابن خلدون دانشكده علوم اجتماعي جمع شده بودند، به تشريح مكانيزمهايي پرداخت كه در پس روندهاي فقيرسازي فزاينده مردم و جامعه ايران وجود دارد و از قضا هنوز هم هست. تضعيف جامعهشناسي و قالب كردن علوم و فنون بازار آزادي به همگان مكانيزمي است كه در حال حاضر هم ادامه دارد؛ مكانيزمي كه در پيوند با عقبنشيني دولت از انجام وظايف اقتصادي و اجتماعي خود در حق مردم است. با وجود همه حملات سالهاي قبل به جامعهشناسي، گويا هنوز و تا اطلاع ثانوي، فقط جامعهشناسي توان و امكان بيان صريح و مشخص اين مكانيزم و عواقب آشكار و نهان آن را دارد. اگر ثمره هشت دهه علوم اجتماعي در ايران وجود جامعهشناساني مانند اباذري باشد، ميتوان گفت جامعهشناسي و علوم اجتماعي در انجام وظيفه خود يعني تلاش براي كاستن از آلام واقعي مردم، نه تنها شكست نخورده است بلكه در حال حاضر و در آينده نيز ميتوان و بايد به آن اميد بست.
متن سخنراني يوسف اباذري، جامعهشناس برجسته كشورمان و استاد دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران را ميتوانيد در ذيل بخوانيد.
قبل از من احتمالاً دوستان در مورد 80 سال علوم اجتماعي در ايران حرف زدهاند و من در اين مورد صحبت نميكنم. فقط در مورد نسل خودم حرف ميزنم. موقعي كه به اين دانشكده آمدم آقاي دكتر توسلي، دكتر ساروخاني، دكتر محمد ميرزايي، دكتر صفينژاد، دكتر طالب، دكتر وثوقي و دكتر ازكيا و در خارج از دانشكده، در دانشگاه شهيد بهشتي دكتر رفيعپور حضور داشتند. اينها استادان من بودند و بسيار زحمت كشيدهاند. جا دارد از ايشان قدرداني كنيم كه چراغ اين علم را روشن نگه داشتند. و من اميدوارم كه زنده باشند و كماكان به كار خود ادامه دهند. بحثم را در مورد وضعيت فعلي جامعهشناسي يك مقدار به قبل از انقلاب برميگردانم. بحث من هم داخلي است و هم خارجي. منظورم اين است كه وقتي درباره وضعيت فعلي جامعهشناسي ايران صحبت ميكنم، ناظر بر سرنوشت جامعهشناسي به طور كلي در جهان خارج هم هست. قبل از انقلاب يك نوع الگوي دوركيمي، هگلي، پارسونزي و كينزي حكمفرما بود. متفكراني كه نام بردم خيلي با هم متفاوتند اما ميتوان در يك بحث وجه اشتراك آنها را نشان داد. من اينجا ناگزيرم فقط به آنها اشاره كنم و رد شوم. براي مثال هگل ميگويد كه دولت بالا، جامعه مدني در وسط و خانواده در پايين قرار دارند. دوركيم هم به مانند همين ميگويد بايد دولت بالا، اصناف، وسط و حيطه خصوصي پايين باشد. پارسونز اين الگو را چهار وجهي (سياست، اقتصاد،حقوق و فرهنگ) ميكند و كينز معتقد است كه دولت بايد مداخله كند، سپس جامعه وجود دارد و بعد زندگي خصوصي افراد. عمده پيشرفت جامعهشناسي بر مبناي همين الگوها صورت گرفته است يعني در اين الگوها دولت نيازمند اين بود كه بفهمد در جامعه چه خبر است و درست اينجا بود كه به جامعهشناسان مراجعه ميكرد. قبل از اين، جامعهشناسي از فلسفه اجتماعي چندان دور نبود. جامعهشناسان قرن 19 بيشتر يك نوع فيلسوف اجتماعياند. مثلا سه مرحله كنت بيشتر شبيه يك فلسفه تاريخ است تا جامعهشناسي. بنابراين جامعهشناسي در اين بطن و متن زاده شده است. هدف جامعهشناسي نه فلسفهپردازي بود (با وجود استفادهاش از فلسفهپردازي)، نه قرار بود روانشناسي اجتماعي را به اين معناي كنوني انجام دهد. جامعهشناسي ميخواست به شيوهاي تجربي به دولت و مردم جامعه كمك كند و ميانجي ميان اين دو باشد. جامعهشناسي در اين ميان نقش بسياري زيادي داشت واين نقش را ايفا كرد. ما شاهد شكوفايي انواع و اقسام نظريههاي جامعهشناسي بوديم. همه در سطح جهان با اين نظريهها كار ميكردند و مهمتر از همه، وجه تجربي جامعهشناسي بود كه البته بعد از انقلاب در سطح نظريهپردازي مغفول شد. اما براي همه بسيار مهم بود كه جامعهشناسي بايد به شيوهاي تجربي، ميان افراد يك جامعه، ميان دولت و ملت، و ميان دولت و خود دولت ميانجي ايجاد كند. بنابراين جامعهشناسي به اين عبارت يك علم مصلحانه است. در جامعهشناسي افراد راديكالي هم وجود دارند كه ميگويند تا شما كل جامعه را تغيير ندهيد اين جامعه به جايي نخواهد رسيد. منتها ساخت جامعهشناسي، بنيان مصلحانهاي دارد و درصدد اصلاح امور برميآيد. در اين ميان راديكالهايي هم وجود دارند كه حرفهاي خودشان را ميزنند. من هم راديكالها و هم محافظهكاران را خواهم گفت. اما خود جامعهشناسي به طور كلي بنياني مصلحانه دارد و در متن همين نهاد سهگانه يا چهارگانه پا ميگيرد و كار ميكند. در ايران، رژيم گذشته رژيم بسيار سركوبگري بود. به ظاهر ديكتاتوريها نيازي به جامعهشناسي ندارند. اين قضيه از استالين گرفته تا پينوشه صدق ميكند. جامعهشناسي براي اين رژيمها مخل است. جامعهشناسي به درد كسي ميخورد كه بتواند كارهايي را انجام دهد. منتها در رژيم گذشته الگويي جهاني وجود داشت و مهمتر از آن، خودش بدون اينكه بداند اين الگو را در درون خود داشت. فكر ميكرد كه دولت بايد به مردم توجه كند و نواقص موجود را برطرف سازد. در نتيجه جامعهشناسي ايران در آن موقع از يك جايگاهي برخوردار بود. من نميگويم همه آن موقع ميدانستند كه اين جايگاه را دارد يا دولت خودش ميدانست كه اين جايگاه را دارد. نه، فرض بگيريد اين جايگاه، تقليدي از غرب بود يا از غرب آمده بود. هر چه ميخواهيد اسمش را بگذاريد اما چنين الگويي حاكم بود. بعد از انقلاب ماجرا عوض شد. تاريخچه مفصلي وجود دارد كه چرا در اوايل انقلاب به جامعهشناسي ظنين شدند. در اينجا بايد از دكتر توسلي تشكر كرد، چراكه ايشان براي بقاي جامعهشناسي به يك معنا بسيار جنگيد و اثبات كرد كه بايد جامعهشناسي باقي بماند و ماند و به كارش ادامه داد. در بخشهاي مختلف منجمله عشاير، روستا، شهر، صنعت، توسعه و حركتهاي جامعه، جامعهشناسي به كار گرفته شد. اما بعد از جنگ اتفاقي افتاد كه ما چيز چندان زيادي از آن نميدانيم و آن را جدي نميگيريم اما عوارض آن اتفاق امروز دارد بروز ميكند و ما آن عوارض را به جاي ديگري ربط ميدهيم. يك جريان اقتصاد نئوليبرالي آمد كه از پايين همهچيز را گرفت. اين نكته بسيار مهمي است. جامعهشناسان اين ماجرا را متوجه نشدند چون به نوعي سرگرم فرهنگ و فلسفه و اين جور مسائل بودند و خود من هم به عنوان يك دانشجو به همين حوزهها ميپرداختم. متوجه نبودم كه بنيانگذاران جامعهشناسي در آثار خود فيالمثل وبر در كتاب اقتصاد و جامعه، دوركيم در كتاب تقسيم كار، زيمل در كتاب فلسفه پول، و ماركس در كتاب سرمايه به اين موضوع يعني رابطه اقتصاد و جامعه پرداخته بودند. هر چه جامعهشناسي اقتصاد را فراموش كرد اين نحله نوليبرال پيشتر آمد. در ابتدا زياد هم حضور نداشتند و هويدا نبودند. البته عدهاي به آنها توجه ميكردند اما به هر حال جامعهشناسي آنها را نميديد. اين نحله دو قاعده اصلي دارد. اگر ما درباره اين دو قاعده انديشه كنيم، به نتايج بسيار مهمي خواهيم رسيد. اين دو قاعده بسيار ساده هستند. اولين قاعده آن است كه قوانين اقتصاد لايتغير است و اين قوانين لايتغير، همان قوانين بازار آزاد است. خيلي مهم است كه شما بفهميد از نظر اين نحله بدترين دولت، دولت مداخلهگر است يعني آنها خواهان دولتي هستند كه به طريقي بگذارد قوانين اقتصادي لايتغير كار خودشان را انجام دهند. هر دولتي اگر بخواهد به هر طريقي و به هر وجهي مداخلهاي كند از نظر آنها نامقبول خواهد بود و جامعه را به جاهاي فاجعه باري خواهد برد. اين نكته، بسيار ساده است اما نتايج بسيار عظيمي دارد. در اقتصاد كينزي مبنا بر اين است كه گروههاي اجتماعي درباره اقتصاد با هم مذاكره و مشورت ميكنند، يكديگر را نقد و با هم چانهزني ميكنند. در اين اقتصاد، كارگران، كشاورزان و اساتيد با دولت و با كارفرما مساله اقتصادي را بايد حل كنند. بنابراين در اقتصاد كينزي براي چيزي به اسم دموكراسي جايي وجود داشت. نحله نئوليبرال تعبير خاصي از دموكراسي دارد. اقتصاد را از آن حذف ميكند و با اين كار تنها چيزي كه از دموكراسي باقي ميماند، آزادي مصرف است. آزادياي كه اينها دنبالش هستند آزادي مصرف است. مثلا در دوبي افراد در مصرف آزادند. هايك ميگويد: در پينوشه شيلي كه مردم را گردن ميزدند، مردم آزادتر از دوره آلنده بودند. اگر شما فيلم مستند battle of chile را نگاه كنيد، متوجه ميشويد دموكراسي در دوره آلنده به چه صورت بود و در دوره پينوشه به چه صورت. در شماره پيشين مهرنامه، آقاي قوچاني و آقاي غني نژاد در گفتوگوي خود از چيزي به نام ديكتاتوري اكثريت حرف ميزنند و معتقدند دموكراسي نبايد به ديكتاتوري اكثريت بينجامد. يعني اگر كسي انتخاب شد، نبايد به قوانين و قواعد اقتصادي دست بزند و دولت نميتواند روي اين قوانين مذاكره كند. بدترين دولت از نظر اين نحله دولت مداخلهگر است. آنها ميگويند دست پنهاني وجود دارد كه اگر بازار را رها كنيد، خودش جامعه را هدايت خواهد كرد. فرض كنيد به يك حزبي راي داديد. وقتي آن حزب سر كار آمد، نبايد به اقتصاد دست بزند، اين چه نوع دموكراسي است؟ حالا اين دولت مدام به من بگويد من براي تو هايپرماركت باز ميكنم، تو آزادي تا جايي كه ميتواني بخري، پورشه سوار شوي، تو در اين زمينهها آزادي. اما به دولت نگو كه بيكاري، دچار فقري، چراكه لازمه رفع بيكاري اين است كه دولت كاري بكند، اما دولت نبايد كاري بكند و ميگويد من كاري نميكنم. اينها مسائل بسيار سادهاي هستند اما ممكن است ما را به عهد باستان و حرفهاي عجيب و غريب ببرد كه اكنون ديگر همه از اين حرفها خسته شدهاند. اين مسائل بسيار ساده است. كسي كه دنبال اقتصاد بازار آزاد است، ميگويد در مورد اقتصاد، در مورد بيكاري، فقر و دستمزد با من حرف نزن. من اجازه نميدهم براي افزايش دستمزد اجتماع كنيد. من اجازه ميدهم در قالب يك NGO، سر كچلها را بشوييد، مهر و محبت بورزيد، پلنگ بابلي را از مرگ نجات دهيد، (كه البته سر اين موارد هم مشكل دارد) اما سر موارد اقتصادي با دولت حرف نزنيد چون اقتصاد يك دست پنهاني دارد كه قابل مشورت نيست. اين نحله را حاكمان ما پذيرفتهاند و ربطي به اين جناح و آن جناح هم ندارد و سياستها به سمت تحقق اين ماجرا ميروند، مثلا بحث خصوصي شدن دانشگاهها جزيي از اين برنامههاست. هر كسي ميآيد دانشگاه بايد خودش شهريهاش را بدهد. خود من در كلاس دكترا شش دانشجو دارم كه سه نفر آنها خصوصي هستند. هر كس هم كه براي مديريت و وزارت ميآيد به دنبال همين خصوصي سازي است. اين جريان ديگر چيز پنهاني هم نيست. حالا فرقي ندارد كه يكي مهربانتر و يكي نامهربانتر اين را پيگيري كند.
قاعده دوم اين نحله آن است كه چيزي به اسم جامعه وجود ندارد و تنها افراد هستند كه وجود دارند. اين نحله در بوق و كرنا ميدمد كه ما عاشق فردگرايي هستيم. اما اين فردگرايي به معناي آن است كه شما فرد هستيد و حق نداريد در قالب يك جمع، بر سر زندگي خودتان با دولت يا كارفرما و غيره مذاكره كنيد. شما حق داريد جمع شويد برويد تئاتر يا هر تفريح ديگر. چيزي به اسم جامعه وجود ندارد و فقط فرد وجود دارد. حاصل اين دو قاعده، اين است كه اگر چيزي به اسم جامعه وجود نداشته باشد و قوانين اقتصادي لايتغير باشند، اولين علمي كه در سطح جهان از دايره علوم به بيرون پرتاب ميشود جامعهشناسي است و اين اتفاق در سطح جهان افتاد و الان نيز اين مساله در ايران در حال رخ دادن است. شعر گفتن و زدن حرفهاي رمانتيك در مورد اين قضايا كار راحتي است اما اين يك روند عيني است كه در حال رخ دادن است و همه به آن متعهد هستند. در نتيجه اينجاست كه جامعهشناسي وجود نخواهد داشت. فرياد مرگ جامعهشناسي كه سر ميدهند، ممكن است از سوي محافظه كاران ايران باشد، اما نئوليبرالهاي ايراني هم درست همين كار را ميكنند. حرف تاچر اين بود كه چيزي به اسم جامعهشناسي وجود ندارد كه بعد به من بگويد بايد تحقيقاتي انجام شود؛ چون اگر تحقيقات دولت را مجبور به مداخله كنند قواعد اين نحله زير پا گذاشته خواهد شد. بنابر نظر اين نحله فقر را با دولت نميتوان حل كرد چون دست پنهان بازار آزاد وجود دارد و بايد اين كار را بكند. اين نحله ميگويد جامعهشناسي نابود شده است. يكي از دلايلي كه امروز جامعهشناسي در سطح جهاني نابود شده و در سطح ايران هم در حال به حاشيه رانده شدن است، درست به همين معناست، يعني اينكه چيزي به اسم جامعه وجود ندارد، و تنها قوانين اقتصادي لايتغير وجود دارند. متاثر از اين، در اينجا چه اتفاقي افتاد؟ تغييراتي حتي در آموزش كشور داده شد مبني بر اينكه ما بايد تحقيق كنيم. آموزش به نفع تحقيق از بين رفت. اين تحقيق هم مربوط بود به پروژههاي دولتي كلان كه پس از انجام، بايگاني ميشوند و معلوم نيست چه ميشوند. در واقع در اين شرايط چيزي هم عايد جامعهشناسي ميشود اما نتايج اين تحقيقات قرار نيست وارد جامعه شود چون اگر نتيجه اين تحقيقات اين باشد كه دولت بايد فلان تصميم اقتصادي را رها كند، دولتها به هيچوجه حاضر به اين كار نيستند. بنابراين نتيجه اين ميشود كه تحقيقات تبديل به فرم محض شدهاند. من تحقيق ميكنم، پول كلاني ميگيرم و بعد اين، تحقيقات بايگاني يا محرمانه ميشوند، چون به چيزي اشاره ميكنند كه نميتوان در جامعه مدني آن را مطرح كرد. اينكه گهگاه چيزي از اين تحقيقات وارد جامعه مدني ميشود، حاصل تلاشهاي شخصي افراد است و حاصل كار گروهي نيست.
با تضعيف جامعهشناسي، دو علم بسيار تقويت شدند؛ يكي روانشناسي است و ديگري فلسفه. منظور از روانشناسي اين است: اين نحله ميگويد جامعه مشكل دارد اما از نظر آن، مشكل كجاست؟ مشكل در فرد است، نه در جامعه. چه كسي بايد به اين فرد رسيدگي كند؟ روانشناسي. چرا ايرانيان بالاترين ميزان مصرف قرصهاي روانپزشكي را دارند؟ براي اينكه نميتوانند مسائل خود را ابراز اجتماعي كنند. ابراز اجتماعي يعني اينكه من بگويم فقيرم، خانه ندارم، شهرم آب ندارد. به عقيده اين نحله اينها را نه دولت كه بازار بايد درست كند. حاصل اين فرآيند اتميزه شدن افراد است. رواج رمالي نتيجه آن است كه فرد در پي آن است كه كسي به او بگويد چه بر سر تو خواهد آمد. همبستگي اجتماعي (به معناي دوركيمي)، يعني اينكه در جامعه اصناف بتوانند مردم را مجتمع كنند و بين دولت و ملت ميانجي باشند. دوركيم به دنبال جنگ و دعوا نيست. اصناف ميخواهند به دولت بگويند ملت اين مطالبه را دارد و به ملت بگويند دولت اين مطالبه را دارد. فردگرايي دوركيم يك فردگرايي اخلاقي است. صنف و دولت در معناي دوركيمي، اخلاقياند. اين نحله نئوليبرال، بدترين اتهامات را به دولتي ميزند كه ميگويد من قصدي اخلاقي دارم و به چنين دولتي نسبت فاشيسم و داعش و غيره ميدهند. بنابراين ابتدا بايد ببينيم چه اتفاقاتي دارد ميافتد و پس از آن درباره كاستيهاي علوم اجتماعي صحبت كنيم. كاستياي در جامعهشناسي وجود ندارد بلكه اين نحله ديگر جايي براي جامعهشناسي قايل نيست.
علم دومي كه با تضعيف جامعهشناسي تقويت ميشود، فلسفه است. خود من هم در اين قضيه يعني در تقويت فلسفه نقش داشتم. اما فلسفه الان دارد بلايي سر جامعه ايران ميآورد كه جا را براي جامعهشناسي تجربي تنگ كرده است. حالا چرا فلسفه؟ هرچه جامعهشناسي به مساله اتميزه شدن افراد ميپردازد، فلسفه ميگويد من به بنيانها ميپردازم و به دنبال مقولات جديد هستم. گرايشهاي رسمي و محافظهكار دانشگاهها نيز ميگويند مقولات جامعهشناسي كافي نيستند و ما بايد مقولات جديدي بياوريم. از كجا ميآورد؟ از شكلي از فلسفه. اين جريانها ناشي از سوءنيت يك عده و افراد نيست، داستان اين نيست كه عدهاي سوءنيت دارند و ميخواهند انحصار ايجاد كنند بلكه وقتي شما جامعهشناسي را رها كنيد، معلوم است كه فلسفه جاي جامعهشناسي را خواهد گرفت. به طور كلي، سه روند فلسفي در ايران فعلي وجود دارد؛ يكي فلسفه ايران باستان كه بنياد را ايران باستان و ايرانشهر ميداند. معتقد است ما بايد از دوره ايران باستان شروع كنيم و انواع و اقسام ناسزاها را به روشنفكري ديني ميدهد كه ميخواهد از اسلام شروع كند. شيوه بروز اجتماعي اين دسته، طرفداران كوروش كبير است كه در جامعه هم حضور دارند و تجسم همين دسته هستند. روند ديگر، نئوليبرالهاي ايراني هستند كه به جامعهشناسي با بدترين زبان فحش ميدهند و آن را ايدئولوژيهاي جامعهشناسي ميدانند. به نظر آنها چيزي به نام جامعه وجود ندارد. وقتي شما بگوييد چيزي به نام جامعه وجود ندارد، اگر تحقيق جامعهشناسي هم بكنيد چون ساخت به شكلي است كه دولت نبايد به هيچوجه در زندگي مردم مداخله كند، اين تحقيق كارايي نخواهد داشت. ماجراي انديشه و اصرار بر انديشه، در پي درست كردن مقولات است. بي توجه به اينكه اين علوم و مقولات جهاني هستند و ايراني و فرنگي ندارد اما درمقابل جامعهشناسي به جهان تجربي ميپردازد. مثال سادهاي ميزنم: عينك براي آن است كه چيزهاي بيرون را بهتر ببينيم. مقولات جامعهشناسي به منزله همين عينك هستند. حالا هر قدر من بخواهم عينك عجيبي را خودم بسازم، مساله عوض نميشود. اين نحله ميگويند ما بايد مقولات نو و تازهاي بسازيم و ايران باستانيها هم اين را ميگويند. آنها هم ميگويند ما با توجه به سنت مقولات تازه ميسازيم. اما روند سوم همان جامعهشناسي محافظه كاري است كه اكنون رواج دارد. شعار اين دسته آن است كه مرگ جامعهشناسي يا چيزي به نام جامعه وجود ندارد. نكته جالب اينجاست كه ايران باستانيها با نئوليبرالها در ليبراليسمشان مشتركند. فلسفه ليبرالي با محافظه كاران در اين شريكند كه چيزي به نام جامعه وجود ندارد. با وجود اينكه اين سه فلسفه خيلي پرطمطراق هستند، بهشدت با هم شريكند و مخالفتهايشان با هم بر سر بهتر بودن مقولات خودشان در مقايسه با مقولات ديگري است. در و تخته آنها با هم جور است. وقتي بنيانهاي علم تجربي جامعهشناسي را ميزنيد، چنين جرياناتي به راه خواهد افتاد. ميتوان نشان داد اين سه روند در اصليترين اصول با هم شريكند. هر سه ميگويند: من بايد مقوله نو بياورم. برجسته شدن مقوله نو كه با پست مدرنيسم آمد، پديدهاي بازاري و كالايي است. يعني من كالاي نو ميخواهم. به همين خاطر ميگويند مقولات جامعهشناسي كهنهاند. مندرساند. به درد من نميخورند چون من مقوله نو ميخواهم. محافظه كاران هم همين را ميگويند و فكر ميكنند اگر اين مقولات را از فرهنگ خودمان درآورند، اين مقولات نو ميشوند و نو هستند. ليبرالها و ايران باستانيها هم همين را ميخواهند. هر سه در اين شريكاند كه چيزي به اسم جامعه وجود ندارد و لاجرم جامعهشناسي به عنوان علمي تجربي نيز وجود ندارد. آنها ميگويند من با تفلسف قادرم كه حدود و ثغور جامعه را مشخص كنم، امكان وجودش را مشخص كنم. اين مفهوم نو بودن، همان كهنهاي است كه نو ميشود.
به اين معنا، جامعهشناسي اكنون به تعبير بورخسي جايگاهش را از دست داده است. جامعهشناسي جا ندارد. البته در تقسيمبندي معروف حيوانات بورخس كه فوكو آن را نقل ميكند، بورخس ميخواهد نشان دهد كه هر نوع تقسيم بندي، بي بنياد است. در وضعيت فعلي، وقتي شما اين نظام را ميآوريد، جامعهشناسي ديگر بنيادي ندارد و كاري نميتواند بكند. وقتي قوانين لايتغير اقتصادي حاكم شود، جامعهشناسي كاري نميتواند حتي درباره فقرا بكند. حتي اگر جامعهشناسي بهترين تحقيقات را انجام دهد، هيچ اثري نخواهد داشت چون دولت نميتواند مداخله كند و نبايد بكند. تا زماني كه ما جامعهشناسان اين نكات ريز را نفهميم، همينطور خواهيم بافت. جالب است روانشناسي، از طيف رمال تا بزرگترين روانكاوان، بازارشان سكه است، فلاسفه كه حرفهاي عجيب و غريبي ميزنند بازارشان سكه است، اما جامعهشناسي، مردمشناسي و علومي كه تجربي هستند كه ميخواهند دخالتي در زندگي مردم كنند، جايي برايشان وجود ندارد. اگر ما اين نكات را نفهميم، مدام بر سر هم خواهيم زد و مفاهيمي از اين طرف و آن طرف خواهيم آورد كه به نفع هيچ كس نيست. دانشگاه هم بر اين فكر دارد شكل پيدا ميكند. اين شكل از دانشگاه و تحقيق محوري عجيب و غريب (يعني همان پروژههاي بزرگ) در دوره آقاي دكتر معين آغاز شد و در نتيجه آن آموزش از دست رفت. يكي از محسنات دانشگاه تهران آموزش بود. امروز ديگر كسي حوصله آموزش ندارد. به شكل رسمي هر كس كه در كلاس درس ميدهد، بايد 13 ساعت مطالعه كند. چه كسي حاضر است 13 ساعت كتاب بخواند. كسي كه وارد دانشگاه ميشود بر مبناي يك سيستم نميتواند و نبايد درس بدهد. دانشجو هم به همين منوال عمل ميكند. دانشجوي امروز، عمله تحقيق است. تحقيقات ميلياردي وجود دارد كه دانشجو بايد برود آنها را انجام دهد تا پولي گيرش بيايد. در نتيجه آموزش رها شده است. تقصير كسي هم نيست. وقتي در سيستم و نظام موجود، آموزش رها ميشود، نتيجه همين خواهد بود. من از دانشجويان دعوت ميكنم خودشان به چيزهايي كه مينويسند نگاه كنند. كسي دست كسي را كه موقع نوشتن نبسته است اما چرا دانشجويان چنين چيزهايي مينويسند؟ دليل آن ضعف آموزش است. ضعف آموزش، پديدهاي سيستميك است و نتيجه نيت خوب يا بد اين و آن نيست. منكر آن نيستم كه عدهاي دلشان بيشتر براي دانشگاه ميسوزد و عدهاي كمتر، منتها در برابر چنين سيستمي خلعسلاحاند. بنابراين، مشكل ما اين نيست كه متفكر وارد نميكنيم، متفكر صادر نميكنيم. در دنياي جامعهشناسي ايران، كسي جاي كسي را تنگ نكرده است. منتها مساله بر سر اين است كه جايگاه از دست رفته است. دولت نيازي به جامعهشناس براي شناخت مردم ندارد. مردم هم اگه جامعهشناسي بيابند كه مشكلاتشان را به دولت بگويد، دولت ميگويد نميتوانم. مثال سادهاي بزنم. زماني كه قيمت حاملهاي انرژي را بالا ميبريد و اسم آن را تعديل ميگذاريد، يعني ميخواهيد آن را به قيمت بازار آزاد نزديك كنيد تا قيمت آن را بازار آزاد تعيين كند. اين پروژهاي است كه تمام گروههاي سياسي ميگويند اي كاش ما آن را انجام ميداديم. اينجاست كه بايد كمي عميقتر نگاه كنيم. وقتي شوك وارد شد، نتيجهاش را ديديم. قدم بعدي منطقي اين روند، سياستهاي انقباضي است. اين منطق است و ربطي به تدبير ندارد. اگر اين دولت آن زمان هم بود، باز هم الان سياست انقباضي در پيش ميگرفت. سياست انقباضي يعني همان چيزي كه يونان و اسپانيا را به اين روز انداخته است. كشورهاي امريكاي لاتين اتفاقا به كمك جدي گرفتن جامعهشناساني كه خودشان خودشان را جدي گرفتند، سعي ميكنند از اين مهلكه فرار كنند. بنابراين مساله اين نيست كه آدمهاي خوب و بد دارند اين كار را ميكنند بلكه سيستمي است كه دارد اين كار را ميكند. سياست انقباضي نه ناشي از تدبير است و نه ناشي از اميد بلكه نتيجه منطقي در پيش گرفتن سياستگران كردن يا تعديل حاملهاي انرژي است. آلمانها دارند به يونان ميگويند سياست انقباضي را اجرا كنيد. سياست انقباضي يعني حق نداريد به بهداشت پول بدهيد، در ايران مرتب دنبال اين هستند كه بهداشت را خصوصي كنند. همين بحث درباره آموزش هم صادق است. دولت در ايران ميگويد من پول ندارم. اين يك سيستم فكري است كه دولت ميگويد من پول ندارم و كاري نميتوانم بكنم. چون در سيستم كينزي مساله اين است كه چطور دولت با پولي كه ندارد، توسعه ايجاد كند، نه با پولي كه دارد. وقتي شما اين سيستم فكري را اتخاذ ميكنيد، يكي از نتايج آن نابودي دانشي است كه من در آن كار ميكنم يعني جامعهشناسي. آدمهاي خوب و بد در دنيا خيلي وجود دارند اما مساله مهم در پيش گرفتن اين شكل از سياستهاست. يونان، اسپانيا و ايتاليا وارد اين ماجرا شدند و به خاك سياه نشستند. الان هم اتحاديه اروپا به آنها ميگويد يك قران دستمزد اضافي نبايد بدهيد، پول بهداشت را بايد مردم بدهند، پول آموزش را مردم بايد بدهند. در ازاي قرضي هم كه به ما داريد بنادرتان را بفروشيد تا من بيايم و سرمايهگذاري خارجي كنم. ما هم كه اينقدر براي سرمايهگذاري خارجي له له ميزنيم، نتيجه منطقي شكلي از سياست است. به همين ترتيب است كه ميبينيم آلمانيها ميخواهند به ثمن بخس خاك يونان را بخرند. به همين علت است كه ميگويند كاري كه هيتلر با تانكهايش نتوانست بكند، خانم مركل با بانكهايش ميكند. در اين الگو و سيستم، جامعهشناسي هيچ جايي ندارد براي اينكه جامعهشناسي اتفاقا علمي است تجربي كه ميان گروههاي اجتماعي ميانجيگري ميكند و طالب دخالت دولت است. وقتي چنين نيست جامعهشناسي بدل ميشود به شعر و يك چيزي براي خودش ميگويد. اكنون خطاب من واقعا به نسل آينده است. اين ماجرا را جدي بگيريد. جايي نيست به شما كمك كند. به شريعتي و آل احمد برگرديد. در خانههايتان كتاب بخوانيد. تكنولوژي را هم دور بيندازيد. كتاب بخوانيد و زياد دور و بر كامپيوتر نگرديد. جامعهشناس امروز بايد عميقا برگردد به ريشههايش و شروع به خواندن كند. به منابع اصلي رجوع كنيد. محكوميد اين كار را بكنيد وگرنه از بين ميرويد. چيزي كه در پايان ميخواهم بگويم اين است كه مردم دارند به سمت جامعهشناسي ميآيند. اين شكل از سياست نئوليبرال چنان تلفاتي در بين مردم داده است كه آنها اتفاقا نيازمند جامعهشناسي هستند. هزاران بيكار، استانهاي از كار افتاده، هزاران نفر دچار آنومي؛ هرچه واقعيت بيشتر به سمت جامعهشناس ميآيد، دست جامعهشناس بسته است. اين بند را هيچ كس، نه دانشكده، نه كنفرانس، نه نگاه كردن فيلم، نه ديدن تئاتر براي شما حل نخواهد كرد. بايد بخوانيد تا بتوانيد كه اتفاقا به اين واقعيت پاسخ دهيد.
برش 1
كاري كه هيتلر با تانكهايش نتوانست بكند، خانم مركل با بانكهايش ميكند.
با تضعيف جامعهشناسي، دو علم بسيار تقويت شدند؛ يكي روانشناسي است و ديگري فلسفه.
وقتي قوانين لايتغير اقتصادي حاكم شود، جامعهشناسي كاري نميتواند حتي درباره فقرا بكند.
نحله نئوليبرال تعبير خاصي از دموكراسي دارد. اقتصاد را از آن حذف ميكند و با اين كار تنها چيزي كه از دموكراسي باقي ميماند، آزادي مصرف است.
اين نحله نئوليبرال، بدترين اتهامات را به دولتي ميزند كه ميگويد من قصدي اخلاقي دارم و به چنين دولتي نسبت فاشيسم و داعش و غيره ميدهند.
مردم دارند به سمت جامعهشناسي ميآيند. اين شكل از سياست نئوليبرال چنان تلفاتي در بين مردم داده است كه آنها اتفاقا نيازمند جامعهشناسي هستند.
يكي از دلايلي كه امروز جامعهشناسي در سطح جهاني نابود شده و در سطح ايران هم در حال به حاشيه رانده شدن است، درست به همين معناست، يعني اينكه چيزي به اسم جامعه وجود ندارد و تنها قوانين اقتصادي لايتغير وجود دارند.
آلمانها دارند به يونان ميگويند سياست انقباضي را اجرا كنيد. سياست انقباضي يعني حق نداريد به بهداشت پول بدهيد، در ايران مرتب دنبال اين هستند كه بهداشت را خصوصي كنند. همين بحث درباره آموزش هم صادق است. دولت در ايران ميگويد من پول ندارم. اين يك سيستم فكري است كه دولت ميگويد من پول ندارم و كاري نميتوانم بكنم.