از آسيه نظامشهيدي قبلا دو مجموعه داستان به نامهاي «تمساح محبوب نيوزلندي من» و «عادتهاي صبحگاهي» منتشر شده است و دوران چرخ اولين رمان ايشان است كه در 530 صفحه به همت نشر نگاه منتشر شده است. از همان بند اول داستان، ما وارد زندگي شخصيت اصلي داستان ميشويم كه او خود ما را به دل جنگ و روزهاي بمباران تهران پرت ميكند.
دنيا، راوي (داناي كل محدود به ذهن دنيا) و شخصيت اصلي داستان نظارهگري است كه در ميان بحبوحه تازه اجتماعي، به جهان مينگرد. او نه آن گذشته اشرافي- فئودالي خانواده را تاب ميآورد و نه آن هياهوي بيرون را. با اين همه دنيا سرش را براي ديدن بالا ميگيرد و در خيابانها و كوچهها قدم ميزند تا هم گذشته اشرافي خود را از ياد نبرد (با مرور خانه و محله قديميشان) و هم عشقهاي از دست رفته نوجوانياش را در ذهن مرور كند كه همه با جنگ از بين رفتهاند. در اين ميانه اما، او هنوز نميخواهد به خود بباوراند كه خود نيز عاشق نوه عمويش است كه از همان خانداني است كه او از آنها گريزان است. رمان دوران چرخ رماني است زنانه، نه از اين نظر كه شخصيت اصلي آن زن است، بلكه از اين نظر كه جزيينگر و درونزاد است (گرچه شخصيت اصلي داستان از ديدگاه سوم شخص روايت ميشود و يعني از بيرون به خود نگاه ميكند نه از درون ولي همين نگريستن از بيرون به خود است كه از قضا اين رمان را از ديگر رمانهاي زنانهنويس جدا ميكند)، چه نويسنده در طول رمان و گاه و بيگاه با وجود حمايت مستتر از دنيا، با اين زاويه ديد توانسته است نگاهي فراتر از خود به شخصيت اصلي بدهد و او را از نقش قرباني صرف يا نقش زن كامل بيعيب كه ديگران همه، به خصوص مردها، بايد در مقابلش پاسخگو باشند و خودش از پيش حقانيتش بر خواننده معلوم، فراتر رود و نقشي بينابينِ خوب و بد از خود ارايه دهد.
دنيا در اين داستان، مثل برخي شخصيتهاي داستان شخصيتي خاكستري دارد كه طيف سفيد آن در جواني دنيا پديدار ميشود و طيف تيره آن در ميانسالي و به هنگام آوار مشكلات بر سر و رويش. با اين همه نويسنده نميتواند از اين بگذرد كه در جايجاي رمان و با بينش و نظرگاه دنيا، او را در سرنوشت و راه و رسم زندگي مقصر جلوه دهد؛ تقصيري كه گرچه معطوف به خودش است اما سعي دارد در اين تقصير هم رعايت بيطرفي را بكند و ديگران (جامعه، محيط و خانواده) را، در مجموع، در اين تقصير شريك كند. رمان چندان حادثهمحور نيست و با شرح ماجراهاي يكنواخت زندگي در دوران جنگ (در دوران جواني دنيا)، كلاسهاي دانشگاه و اساتيد، حرفهاي پدر و مادر و همسايههاي مجتمع بهجتآباد (كه نقش برخي شخصيتهاي آنجا تا آخر داستان ادامه مييابد) ذرهذره پيش ميرود تا به نقطه اوج اول رمان برسد كه آشنايي دنيا با مردي است كه بعدها قرار است همسرش شود.
مردي با گذشتهاي مبهم، رفتار و سكناتي مبهم و حتي عاري از زيبايي چهره و اندام در نگاه دنيا؛ دختري كه قرار است او را دوست داشته باشد (دنيا در اين داستان به شكلي بارز عيبهاي ديگران را ميبيند؛ گويي نمادي از جامعه بيمار جلوي چشم اوست).
ابهام شخصيت مرد براي دنيا، نمادي است از ابهام دنياي پشت سر دنيا؛ دنياي مردماني اهل عمل، شرايطي بسيار كنشمند كه حاصلش همان چيزي شده كه جهان امروزه دنيا را تشكيل ميدهد بيآنكه او بتواند از كم و كيفش سردر بياورد. فاصله عمدي دنيا با مرد دلخواهش، نماد فاصله دنياي امروزي از دوره گذشته است و بيكنشي او نيز در مقابل، نماد بيكنشي همنسلانش در مقابل
نسل آرمانگرايي كه هم از نظر سن و سال و طبيعتا از نظر مطالعاتي و عملگرايي بسيار از نسل دنيا پيش بودند.
مرد بيست سالي از او بزرگتر است. معلمش است و از همه مهمتر از نسلي است كه دنيا تازه به جهانشان چشم باز كرده است. دوستان رضا، سررشتهداري، حتي پسردايي و ديگراني كه گذري در زندگي او دارند پايبندي خود را از دست ميدهند اما رضا كه عشق كهنه خود را از دست داده، روياهايي را كه زماني در غرب بوده يكي يكي باخته است، هرگز شبيه دوستانش به زندگي خو نميگيرد و ذرهذره ويران ميشود. مردان نسل او، مرداني كاملا اهل عمل، اهل مطالعه، پرگو در حد زيادهگويي كه گاه در نقش راهنما و مشاور براي ديگران و به خصوص همسرشان كه در
اينجا دنيا است و زماني هم شاگردش بوده است فرو ميروند. تضاد بين زندگي اين دو فرد، از همينجا مثل رخنهاي سر باز ميكند و تمام زندگي
زناشويي آنها را دربرميگيرد و با گذشت زمان رخنه بزرگ و بزرگتر ميشود. بزرگتر شدن اين رخنه جدايي و شكاف در زندگي زناشويي آنها را با بيماري مرد داستان تشديد ميكند كه همچنان كه اين بيماري آن آرمانگراي قديمي را به ويراني ميبرد، زندگي و خانواده را هم با خود به اعماق تاريك مغاكي از فقر و تنهايي و فلاكت اخلاقي ميرساند با دو بچه كه هر كدام خاطرهاي تلخ از
مادري دارند كه زماني تنها تكيهگاهشان در مقابل پدري گرفتار در بيماري و انديشههاي خود بوده است. نويسنده با همين تنشها كه بعد به تنش بين خود و نسل بعدي كه دو فرزندش است، ما را تا انتهاي داستان ميرساند.«... و بعد نور شيريرنگ سحرگاهي، پشت خلأ پهن شد. دنيا چشم باز كرد و ناگهان توي كيسه بالا آورد. در استفراغ خودش نفس كشيد. از وسط كيسه سوراخي باز شده بود، دنيا كه نفس ميكشيد كيسه جمع ميشد و دوباره باد ميكرد.
گره كيسه را كه گشود، شكافي را ديد كه هوا را توي كيسه آورده بود؛ اين كيسه كثافت! سايه
پرندهاي بزرگ. سياه پشت پنجره پيدا شد كه بالهاش را به شيشه ميزد و انگار صدايي از حلقش بيرون ميآمد؛ «پاشو!پاشو!پاشو!» (ص522)
دنيا با استعاره كيسه كثافت، تمهيدي از دست و پا زدن براي مردن جور ميكند. انگار با تمام بدياش نفس راهش را از ميان سوراخ و سنبهها باز ميكند تا صبحگاهان صداي آن پرنده را بشنود.
آيا شخصيت دنيا، در پايان رمان تغيير ميكند؟ اين چيزي است كه به عنوان خواننده رمان دوست دارم تغيير كرده باشد. نشانههايي از تغيير هست.
شخصيت گرچه چندان متحول نميشود و كارهايش به دست دوستان و آشنايان دورش سامان مييابد بيآنكه خود در آن نقشي داشته باشد اما در پايان، دنيايي كه در فرودگاه منتظر رسيدن فرزندانش است شبيه همان دنياي اول رمان نيست، گرچه از لحاظ انفعال همان است اما خشم در آخر داستان گسترده شده است.
او اگر هم هنوز دچار خشم است، فرصت ابراز خشم را ديگر ندارد: «اما بدي اين ديوار اين بود كه گاهي رخنهاي در آن ايجاد ميشد. شكافي، حفرهاي كوچك و خلاصه چيزي كه دنيا بتواند آن بيرون را ببيند، يا ديگران بتوانند سرك بكشند و از آن شكاف، حفره، يا منفذ به قلمروي او وارد بشوند و پشت ديوار بتني او را ببينند.
اين شكاف ناخواسته ايجاد ميشد» پس دنيا بدون اينكه خود بخواهد در ديوارش رخنه ايجاد شده (حداقل توسط بچههايش) و توانسته نگاهش را معطوف به بيرون از خود و مشكلاتش كند. همين براي من خواننده خبر خوبي است. فرودگاه مكاني است كه آدم آن ميل دوست داشتن آدمها را ميتواند تجربه كند. آدمهاي گذري، از همه رنگ و جنس و نژاد. آدمهايي كه ميآيند و نميمانند. در فرودگاه دنيا هم مثل ديگر آدمها نميتواند دور خود ديوار بكشد چون
محل تردد است (شايد بتوان گفت محل تردد فرهنگها)، آدمها ميآيند از كنارت رد ميشوند، تنه ميزنند، پوزشخواهانه لبخند ميزنند و ميروند بدون اينكه خاطره خوب يا بدي از تو در ذهنشان حك كنند.
دنيا در فرودگاهي كساني را ميبيند كه با آنها بر سر خشم است (اقوام همسرش) اما نميتواند در
آنجا با خشم با آنها رفتار كند. عذرخواهانه لبخند ميزند تا از كنارشان بگذرد و به تماس تلفنياش پاسخ دهد.
فرودگاه دنياي درهاي باز است و دنيا ايستاده در آستانه درهاي باز فرودگاه رو به جهان تازه. دنيا اما ديگر دوست ندارد به پشت سر برگردد و حتي همان موبايل (وسيله ارتباطي) را هم دور مياندازد. ارتباطاتش را با جهان كلا قطع ميكند همچنان كه غرق در جهان است مثل همان دنياي اول داستان ميخواهد دور از دنيا باشد.
آسيه نظام شهيدي متولد مشهد است و در سال 1340 در ميان خانوادهاي ادبدوست زاده شد. وي كه داستاننويسي را از سنين بالا شروع كرد با توجه به پيشينه خانوادگي كه در زمينه ادبيات داشت از نوجواني مطالعه متون داستاني به ويژه ادبيات غرب را آغاز كرد و از همان دوران با آثار برجسته ادبيات آشنايي پيدا كرد.
وي دانشآموخته حقوق قضايي از دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران است و تحصيلات خود را در رشته كارشناسي زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه پيام نور مشهد ادامه داد. يك عمر مطالعه و نوشتن ذوقي او سرانجام در سال 87 و با شركت در نشستهاي داستاننويسي مشهد، شكلي جدي به خود گرفت.
نظام شهيدي نوشتن نمايشنامه و متنهاي اجرايي براي راديو مشهد را در سال 61 و همچنين چاپ برخي داستانها در نشريات و اينترنت را در كارنامه خود دارد.
با اينكه داستاننويسي را دير شروع كرده اما در داستانهاي خود موفق بوده است.
نثر سالم، دغدغهمندي و پختگي در پرورش داستانها برخي از ويژگيهاي مثبت آثار اوهستند: «حديقه الحقيقه»، مجموعه داستان «تمساح بودايي نيوزيلندي من» و مجموعه داستان «عادتهاي صبحگاهي». ديگر كتابهاي منتشر شده نظامشهيدي هستند.
جهان داستاني نظامشهيدي به گونهاي است كه هم ميتوان دغدغههاي اجتماعي پررنگ را ديد و هم شيوهاي اززنامهنويسي كه منحصر به خود اوست. نظامشهيدي در پرورش شخصيتهاي داستاني به تكنيكهاي دست و پاگير متوسل نمي شود بلكه با سادهترين نگاه به پيرامون خود، دست به ابتكاراتي ميزند كه در ادبيات داستاني كمسابقهاست. كساني كه آثار اين نويسنده را دنبال كردهاند، به خوبي ميدانند كه او ازآنجمله نويسندگانياست كه كيفيت را فداي كميت نكرده و با وجود اينكه فقط چند كتاب منتشر كرده توانسته جايگاه خود را دردنياي ادبيات داستاني باز كند.