عباس معارف و غفلتزدايي از تفكر بنيادي در ايران معاصر
5- بيتوجهي به بنيادهاي فكري تمدن جديد و تقليل تمدن جديد به صرف كالاها و مصنوعات ماشيني و نظامهاي سياسي جديد در بدترين حالت و علوم و تكنولوژي و ايدئولوژيهاي سياسي در بهترين حالت، اصليترين عامل و مانع حل مشكلات مزبور و تاسيس تمدن جديد شده است. به عبارت ديگر بيتوجهي به تفكر بنيادين و مباني تمدن و فرهنگ جديد، موجب شده است كه تمدن جديد در تمام دورههاي تاريخي به صورت ناقص در ايران تاسيس و ساري و جاري شود. اين صورت و موجود ناقص البته چيزي جز فرزندان خلف انديشه ناقص و بيبنياد نيستند. اين نقص از وجود بحراني اساسي در تاريخ انديشه در دوران معاصر حكايت ميكند. به همين دليل تعداد متفكران بنيادانديش در دوران معاصر به تعداد انگشتان يك دست هم نميرسند. در اين مقال مختصر مجال پرداختن به چگونگي ظهور اين نحوه از تفكر و آغازگر و ادامهدهندگان آن نيست. اما به اقتضاي حوصله اين نوشته، اشاره ميشود كه سيدعباس معارف به تعبيري آخرين حلقه اين سلسله محدود بود كه با چشم پوشيدن از زندگي شخصي و استغراق در مسائل ناشي از تمدن جديد، خود را وقف شناسايي و حل مسائل مذكور از مجراي تفكر بنيادين ساخته بود. اگر چه اين نحوه تفكر در ابتدا صرفا به مباني فكري و نظري تمدن جديد توجه داشت اما به مرور به خود تمدن جديد و جنبههاي مختلف آن توجه نشان داد. عباس معارف از حيث توجه به ظاهر و باطن تمدن جديد اين نحوه تفكر را به اوج رساند و تلاش كرد تا نقايص انحا و اقسام تفكرات پيشين را مرتفع سازد. مراد اين است كه معارف نه غرق تفكر فلسفي صرف بود و صرفا به مباني فلسفي و نظري تمدن جديد توجه داشت و نه اسير صرف ايدئولوژي بود كه بيتوجه به بنيادهاي تمدن جديد، عملگرايي محض را براي حل مسائل جامعه كافي بداند و نه داشتن كارشناسي را دانش مطلق ميانگاشت و از انديشه كارشناسي انتظار معجزه داشت. معارف البته با پشتوانه عظيم و عميقي كه از فقه داشت و تسلطي كه در حقوق، اقتصاد و علوم سياسي و تاريخ كسب كرده بود و در نهايت دانش فلسفي گسترده و ژرفانديشي عرفاني به چهرهاي بيبديل تبديل شده بود كه شايد نتوان در تاريخ معاصر همانندي برايش جستوجو كرد. معارف تعلقات ايدئولوژيك را با دانش كارشناسي و فقه و فلسفه و عرفان جمع كرده بود و از اين رو با اتكاي به تفكر و فرهنگ قديم ايران و شناخت تفكر و فرهنگ و تمدن جديد در پي حل مسائل متعدد برآمده از تمدن جديد در ايران بود. معارف و جرياني فكرياي كه او به آن تعلق داشت افقي جديد در عرصه تفكر جديد در ايران گشودند و اين خامانديشي كه ميتوان گذشته را يكسره كنار زد و اكنون غرب را يكسره در اختيار گرفت را مطلقا بياعتبار ساختند. به عبارت ديگر راه جديدي را پيش روي ايرانيان گشودند كه با توهمات و تخيلات به وجود آمده در دوران جديد هيچ تناسبي نداشت. اينكه اين راه چقدر براي ايرانيان شناخته شده است، البته پاسخ رضايتبخشي ندارد اما اعتراض و رويگرداني از آن هم مطلقا ممكن نيست و راه نجات ايران بدون هيچ ترديدي در طرح مجدد پرسش از چيستي تمدن جديد و چگونگي تاسيس آن است. به عبارت ديگر بدون توجه به الزامات و اقتضاي آن تمدن جديد، تاسيس كامل آن ممكن نيست. در اينجا ميتوان پرسيد كه آيا جريان تفكر بنيادانديش و معارف، انديشيدن درباره تمدن جديد و مسائل آن را به غايت و نهايت رساندند و امروز تنها مشكل پيش روي ما اقدام و عمل است؟ چنين تصوري قطعا اغراق و غلو است و دور از عقل و انديشه حقيقي است. قطعا معارف نيز نتوانست بسياري از مسائل را حل كند زيرا مسائل دوران جديد چندان گسترده و البته دشوارند كه حل همه آنها و البته حل بنيادين آنها كار يك نفر نيست. مهم نيست كه معارف ديد همهجانبه و بنيادين به مساله تمدن جديد داشت و با تمام وجود سادهانديشي و توهم را به چالش كشيد. معارف در ابتداي پختگي فكري و ثمردهي مغلوب اجل شد و در شرايطي كه جامعه ايران سخت به او نياز داشت، ما را ترك كرد و روي به نقاب خاك كشيد. از اين تقدير گريزي نيست. اما آنچه ميراث فكري معارف است كه راه جديدي را كه آغاز شده بود هموارتر ساخت راهي كه البته جز با تفكر بنيادين و پرسش از مساله اصلي پيموده نميشود.
استاد تاریخ دانشگاه شهید بهشتی