• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4546 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۵ دي

واگويه‌هايي تلخ‌ و شيرين از كودكي و زلزله و دلهره

ماهور من

مسعود برادري

 

 

من با همايون و پدر قهرم. همايون با من و پدر قهر است. پدر با من و همايون قهر است.

مدتي است كه خودم را راحت كرده‌ام، دور خودم را خلوت كرده‌ام، خلوت خلوت و رفته‌ام توي يك فاز ديگر كه يعني حوصله هيچ‌كس را ندارم. اين طوري از رييس‌بازي‌هاي همايون هم خبري نيست و پدر هم انگار يك سايه است كه هر روز صبح به عادت هميشه ريش‌اش را از ته مي‌تراشد و كت و شلوار مي‌پوشد و مثل كسي كه كار مهمي داشته باشد ته‌مانده موهايش را برس مي‌كشد ولي هيچ‌وقت پايش را از اتاقش بيرون نمي‌گذارد.

حالا ديگر عصرها سرم را مي‌اندازم پايين و مي‌روم توي خيابان‌ها و به عشق بازي ماشين‌ها نگاه مي‌كنم بدون اينكه بخواهم به سين جيم‌هاي همايون جواب بدهم و حس تعقيب‌هاي او دل آشوبه به جانم بيندازد.

پدر انگار امروز راستي راستي مي‌خواهد برود بيرون، خدا كند اين كار را بكند، ماندن توي خانه زياد براي سلامتي‌اش خوب نيست. وقتي زياد توي خانه مي‌ماند، حضورش سنگين و پر حجم‌تر مي‌شود و انگار از درو ديوار مي‌رمبد روي وجودم.

خدا كند بزند به سرش و چند هفته‌اي برود بم پيش نرگس. پدر كه نباشد همايون هم مي‌زند بيرون و با دوست‌هاي قديمي‌اش گرم مي‌گيرد و من فرصت مي‌كنم، نفسي تازه كنم و چند روزي بشوم امپراتور خانه.

يادم نيست من و همايون آخرين بار چرا با هم چپ افتاديم، انگار ديگر براي هيچ كداممان مهم نيست. من و همايون مي‌دانيم كه جنس قهرهايمان با گذشته فرق كرده و انگار پشت به هم كرده‌ايم و مدام دورتر و دورتر مي‌شويم، انگار ديگر نگاه هر كداممان مي‌رمبد روي آن يكي.

همايون ديگر دارد، ديوانه مي‌شود و حتما توي سرش دنبال راهي است كه رخنه كند توي وجودم مثل مرغ پركنده بال‌بال مي‌زند و حركاتش عصبي است. همه راه‌هاي ورودي به وجودم را آنچنان مسدود كرده‌ام كه يك زلزله هفت و نيم ريشتري هم نمي‌تواند، بازش كند.

سايه پدر را از لاي در نيمه باز اتاق ديدم كه به طرف در حياط مي‌رود، نفس عميقي كشيدم بعد پله‌ها را آمدم پايين و توي اتاقش سرك كشيدم، انگار نه انگار كه خانه زن ندارد، همه ‌چيز برق مي‌زد ولي من يك اشتباه كردم كه باعث شد به مشاعر خودم شك كنم، پدر نرفته بود بيرون. او توي اتاق بود و با همان جلال و جبروت هميشگي پشت به قاب عكس تازه تميز شده‌ات نشسته بود و خوب فهميدم كه دارد توي آيينه روبه‌رو زيرزيركي تماشايت مي‌كند.

انگار سايه پدر را كه من ديده بودم، همايون هم ديده بود چون چند لحظه بعد از ورود من به اتاق خودش را از لاي در كشيد تو و من خوب فهميدم كه حضور پدر غافلگيرش كرده، كمي دست به دست كرد و بدون آنكه از تك و تا بيفتد، اداي كسي را درآورد كه دارد، دنبال چيزي مي‌گردد و پدر هم مثل هميشه با بي‌تفاوتي‌اش تحقيرمان كرد و با حركت حق به جانبي كه به گردنش داد به ما فهماند كه هر چه سريع‌تر قلمرواش را ترك كنيم.

مي‌دانم كه همايون دلش لك زده براي چنين سوژه‌اي كه چند ساعت پياز داغش را زياد كند و هي بخندد حتي يك چشمه هم آمد كه درصد قهري‌ام را بسنجد ولي اصلا راه ندادم. به نظرم همايون هم بايد كم‌كم مثل پدر قلمرويي براي خودش دست و پا كند. اين طوري هم خودش راحت مي‌شود و هم من مي‌توانم دستي به وضعيت كج و كوله‌ام بكشم.

خيلي دوست دارم، بدانم همايون اين روزها درباره من چه فكر مي‌كند از اين تصور كه او واقعا تمام جيك و پيك‌هايم را بداند، مور مورم مي‌شود. البته خوب مي‌دانم كه نم پس نداده‌ام وگرنه همايون از آن آدم‌هايي نيست كه اين قدر تحمل داشته باشد و به رويم نياورد.

گاهي دلم براي آن روزهايي تنگ مي‌شود كه با همايون دعا مي‌كرديم پدر چند هفته‌اي برود بم پيش نرگس و گاهي كه اين دعا مستجاب مي‌شد چه غوغايي راه مي‌انداختيم توي آن خانه درندشت. انگار ديگر گنجشك‌هاي شلوغ علاقه‌اي ندارند كه قاصد دعاهاي من به پيش خدا باشند و حتما همايون هم همين حال و روز را دارد. مي‌دانم كه دعاهاي من و همايون وزنه سنگيني بود كه گنجشك‌ها ارزش رساندنش را حس مي‌كردند ولي حالا تنها شده‌ايم و شايد به زعم گنجشك‌ها رسميت نداريم.

من و همايون براي رساندن دعاهايمان به گوش گنجشك‌ها شيوه جالبي داشتيم. دعاهايمان را در كف دست همديگر مي‌نوشتيم و رو به گنجشك‌ها فوت مي‌كرديم و يكي از آنها داوطلب مي‌شد كه قاصد باشد، چه لذتي داشت زماني كه تصميم گرفتيم تا گرفتن نتيجه به اين كار ادامه بدهيم و صبح روزي كه پدر شال و كلاه كرد تا برود پيش نرگس، اولش كمي دلمان برايش سوخت و بعد تصميم گرفتيم قلك‌هايمان را بشكنيم و يك سور حسابي براي گنجشك‌ها راه بيندازيم و البته اين كار را هم كرديم.

به نظرم آن روز بهترين روز زندگي گنجشك‌ها بود و آنها آزادانه خانه را گذاشته بودند روي سرشان و با صداي تار مرد همسايه كه چهار مضراب درويش‌خان را مي‌نواخت، شكم چراني جانانه‌اي راه انداختند.

گاهي فكرهاي احمقانه‌اي به سرم مي‌زند مثلا فكر مي‌كنم پدر وقتي در خانه نيست باز هم هست و وقتي هست در خانه نيست. در مورد همايون هم همين طور فكر مي‌كنم. من نمي‌دانم همايون چطور ممكن است بي‌خيال دوست‌هايش بشود و مدام بتپد توي خانه و هي با خودش كلنجار برود كه از چه راهي مي‌تواند به دنيايم سرك بكشد.

امروز مي‌روم و يك دل سير به عشق بازي ماشين‌ها نگاه مي‌كنم، ماشين‌هايي كه انگار خودشان جان دارند و هي يك خيابان راست را مي‌روند و برمي‌گردند و نديده‌ام كه هيچ وقت عاشق همديگر بشوند.

همايون به اينگونه عشق بازي‌ها مي‌گويد، عشق‌هاي حقير ولي من مي‌گويم اين هم يك نوعش است ديگر و مي‌گويم ماشين‌ها هم حتما دل دارند.

سايه پدر يك بار ديگر از لاي در نيمه باز رد شد و بعد صداي باز و بسته شدن در حياط آمد، پله‌ها را دويدم پايين و توي اتاقش سرك كشيدم، نبود. رفتم توي كوچه را نگاه كردم تا مطمئن شوم. سايه‌اي از سر كوچه پيچيد توي خيابان. برگشتم و خودم را پرت كردم توي اتاقش و هاج و واج ديدمش كه باز زل زده به آيينه روبه‌رو.

هميشه به ياد ضيافت گنجشك‌ها هستم. انگار شاداب‌ترين روز زندگي‌ام بود. سال‌هاست كه از آن روز بيرون نيامده‌ام، يعني انگار هنوز 11 ساله‌ام و گذشت اين همه سال نتوانسته از آن روز بكشدم بيرون. انگار در همان روز مانده‌ام و صداي گنجشك‌ها و تار همسايه كه زماني پدر مي‌گفت، استاد است و يكي از مفاخر ملي از گوشم بيرون نمي‌روند. هر جا باشم و صداي گنجشك بشنوم، صداي تار مرد همسايه هم خودش را داخل مي‌كند و چهار مضراب درويش‌خان اوج مي‌گيرد.

من فكر مي‌كنم كه اين آدم اصلا استعداد موسيقي ندارد ولي پدر مي‌گفت، صاحب سبك است و يكي از يگانه‌هاي موسيقي. پدر قول داده بود كه به او معرفي‌ام كند. من هم بي‌ميل نبودم و زماني كه او توي حياط راه مي‌رفت و يكي يكي نام آهنگ‌هاي مرد همسايه را برايم مي‌گفت، سعي مي‌كردم ياد بگيرم ولي نمي‌دانم چرا فقط نام چهار مضراب درويش‌خان يادم مانده است.

همايون مدام مي‌گفت، پدر تصميم دارد براي هميشه برود و پيش نرگس بماند و من مي‌گفتم غيرممكن است چون همه مي‌دانيم كه او از شوهر نرگس خوشش نمي‌آيد كه البته حرف من درست بود چون پدر يك روز يا يك شب آمد و تپيد توي اتاقش و همه قول و قرارهايش يادش رفت و ديگر توي حياط به صداي تار گوش نداد و زير لب آواز نخواند. از آن موقع هر روز كت و شلوارش را مي‌پوشد و مثل كسي كه كار مهمي داشته باشد ته‌مانده موهايش را برس مي‌كشد و هيچ ‌وقت پايش را از اتاق بيرون نمي‌گذارد.

من نمي‌دانم يك استاد موسيقي كه سال‌هاست دارد يك آهنگ را مي‌نوازد، چگونه استادي است؟ و نمي‌دانم قهرهاي خانوادگي كه مي‌گفتي اصلا سابقه نداشته از كدام منفذ وارد شدند و همايون و مرا كه با هم به اين دنيا آمده‌ايم و با هم گريه كرده‌ايم و با هم خورده‌ايم و خوابيده‌ايم به جان هم انداخته؟ شايد همايون حالا ديگر كاري به كارم نداشته باشد ولي هنوز ازش مي‌ترسم.

دلم مي‌خواهد يك بار ديگر پدر به من بگويد «ماهور من» و بعد بلندم كند روي دست‌هايش و وسط حياط دور خودش بچرخد و بچرخد تا من سرم گيج برود و تو بيايي و باز غرولند‌كنان از ميان دست‌هايش، بيرونم بياوري و طوري سرش داد بزني كه بدانم زياد جدي نيست و باز پدر مرا از ميان دست‌هاي تو بيرون بياورد و بچرخاند و كمي تو را و كمي خانه وارونه را و كمي مرد همسايه را ببينم كه گوشه‌اي از حياط خانه‌اش نشسته و ساز بزرگش را در بغل گرفته و انگار دارد چهار مضراب درويش‌خان را مي‌نوازد.

همايون ديگر كم آورده، مي‌دانم. او خوب مي‌داند كه من چرخاندن‌هاي پدر را مي‌خواهم، من مي‌خواهم كه بگويد ماهور من و حق دارم چشم‌هايم را ببندم و وسط اتاق بچرخم و كمي همايون را و كمي در نيمه باز كه سايه پدر هي از لايش رد مي‌شود را ببينم.

همايون هاج و واج كز مي‌كند گوشه اتاق و فقط نگاه مي‌كند و من هم براي اينكه بيشتر حرصي‌اش كنم، پاهايم را محكم به زمين مي‌كوبم و بلند فرياد مي‌زنم، ماهور من ماهور من و بعد عكس‌هاي هميشه را كه از توي روزنامه‌ها كنده‌ام از گوشه‌اي كه خودم مي‌دانم، بيرون مي‌آورم و محكم به طرف‌اش پرت مي‌كنم و او وحشت‌زده با پشت به ديوار مي‌چسبد و درست مثل 11 سالگي‌هاي من، تو را صدا مي‌زند و عكس‌ها را مثل جانوراني موزي كه به جانش افتاده باشند از خود دور مي‌كند.

اول‌ها مي‌گفتم كه پدر لاي همين عكس‌هاست، كنار نرگس و شوهرش و همايون پوزخند مي‌زد و پله‌ها را سرازير مي‌شد. پدر انگار امروز راستي راستي مي‌خواهد برود بيرون، خدا كند اين كار را بكند، ماندن توي خانه زياد براي سلامتي‌اش خوب نيست. اين طوري با خيال راحت مي‌توانم، تلويزيون را بشكنم و از همايون بخواهم كه پرتش كند توي كوچه، كاري كه هر سال در همين روز انجام مي‌دهم. با اين چرندياتي كه تلويزيون نشان مي‌دهد انگار نبايد منتظر سايه پدر باشم كه از لاي در برود بيرون يا بيايد تو. مگر پدر چند وقت ديگر مي‌خواهد پيش نرگس بماند؟

امروز مي‌خواهم بروم و يك دل سير به عشق‌بازي ماشين‌ها نگاه كنم، ماشين‌ها سرگرمم مي‌كنند و يادم مي‌رود كه روزنامه‌هاي لعنتي را ببينم، حالا چند سالي است كه لابه‌لاي عكس‌هاي تكراري‌شان دنبال چيزي نمي‌گردم. جايي پيدا كرده‌ام كه عكس‌هاي قديمي را مثل عكس‌هاي امروزي درست مي‌كنند و من چند سال است، منتظر لحظه‌اي هستم كه سايه پدر از لاي در نيمه باز بخزد بيرون تا بيايم بقاپمت و يكراست بروم قديمي‌ات را بدهم و جديدت را تحويل بگيرم ولي افسوس كه هر روز به عادت هميشه ريش‌اش را از ته مي‌تراشد و كت و شلوارش را مي‌پوشد و مثل كسي كه كار مهمي داشته باشد ته‌مانده موهايش را برس مي‌كشد و هيچ‌ وقت پايش را از اتاق بيرون نمي‌گذارد.

همايون ديگر از تك و تا افتاده، فكر كنم بي‌خيال شده و همه جيك و پيك‌هايم را ناديده مي‌گيرد. گاهي طوري نگاهم مي‌كند كه انگار دلش برايم مي‌سوزد، نگاهش مثل آدم‌هاي مسن است يعني نگاه عاقل اندر سفيه يك مرد بزرگ‌تر به خواهر 11 ساله‌اش.

مي‌دانم باور نمي‌كني ولي همايون اين جوري است ديگر. از همان بچگي همين طور بود، مدام دوست داشت بيايد پيش تو و متقاعدت كند كه من هر چه مي‌گويم، دروغ است و مي‌دانم كه حالا هم مي‌آيد و دور از چشم پدر تمام جيك و پيك‌هايم را كه مي‌داند، برايت مي‌گويد ولي تو كه باور نمي‌كني.

همايون مي‌گويد پدر براي هميشه رفته پيش نرگس و مي‌دانم كه دروغ مي‌گويد، حرصي‌ام مي‌كند وقتي از اساس همه‌ چيز را مي‌برد زير سوال.

وقتي خاطره گنجشك‌ها را برايش مي‌گويم طوري نگاهم مي‌كند كه انگار روحش خبر ندارد، عادت كرده از اساس وجود آدمي را كه تمام روز كت و شلوار مي‌پوشد و بارها سايه‌اش از لاي در نيمه باز رد مي‌شود، ناديده بگيرد.

همايون اين جوري است ديگر. حتي مي‌خواهد صداي تار مرد همسايه را كه گوش فلك را هم كر كرده، نشنيده بگيرد به گمانم دارد، ديوانه مي‌شود. ادعا مي‌كند كه سال‌ها از من بزرگ‌تر است! آخر چطور ممكن است دو نفر كه با هم به دنيا آمده‌اند و با هم گريه كرده‌اند و با هم خورده‌اند و خوابيده‌اند كوچك‌تر يا بزرگ‌تر از همديگر باشند؟

احمقانه است آدمي كه مدام جلوي چشم‌هايت رژه مي‌رود، نبيني و مثل مرغ پركنده بال بال بزني تا به ديگران بفهماني كه پدر زير آوارهاي يكي از همين عكس‌هاي مزخرف روزنامه‌هاست. همايون اين جوري است ديگر.

من در روز تولدم تلويزيون را مي‌شكنم و او پرتش مي‌كند توي كوچه و بعد همه‌ چيز را انكار مي‌كند، انگار زده به سرش. گاهي نگرانش مي‌شوم. اگر يك‌ بار ديگر آشتي كنيم براي دل او هم كه شده دعاهايمان را در كف دست همديگر مي‌نويسيم و رو به گنجشك‌ها فوت مي‌كنيم و تا گرفتن نتيجه بازگشت پدر ادامه مي‌دهيم.

دعا براي برگشتن پدري كه توي خانه حضور دارد، مسخره است ولي همايون است ديگر، خودت كه مي‌داني او مثل هميشه مي‌خواهد ثابت كند كه معني اسم كوچكم را هم نمي‌دانم و نام گوشه‌هاي دستگاه ماهور را كه از پدر ياد گرفته، طوطي‌وار رديف مي‌كند اما چهار مضراب درويش‌خان را نشنيده كه هميشه همراه با غلغله صداي گنجشك‌ها بيداد مي‌كند.

من دلم مي‌خواهد نو شوي و چروكيده نباشي، دلم مي‌خواهد عكست را نو كنم. دلم مي‌خواهد هر روز صبح كه بيدار مي‌شوم، بروم كهنه‌ات را بدهم و نوات را تحويل بگيرم اما مگر همايون اين چيزها حالي‌اش مي‌شود؟ مي‌گويد كهنه كهنه است، روزنامه ديروز كهنه است، عكس‌هاي تويش كهنه‌اند، آوار كهنه است، صداي تار مرد همسايه كهنه است. مدام راه مي‌رود و نحوست روز تولدم را به رخم مي‌كشد و مي‌گويد پدر در همين روز تصميم گرفت كه تا ابد پيش نرگس بماند و من مي‌دوم پيش پدر تا بگويد كه آمده و من همين را بكوبم توي پيشاني همايون ولي او با حركت حق به جانبي كه به گردنش مي‌دهد به‌ من مي‌فهماند كه قلمرو‌اش را ترك كنم و باز سايه‌اش مي‌آيد و از لاي در رد مي‌شود و باز من مي‌دوم لاي عشق‌بازي ماشين‌ها و تمام حواسم را جمع مي‌كنم تا يك جشن تولد يك نفره براي خودم راه بيندازم.

من زنده‌ام و مي‌خواهم زندگي كنم ولي همايون عجيب علاقه دارد، وجودم را انكار كند و من هم درست مثل 11سالگي‌ام حرف‌هايش باورم مي‌شود و خودم را مي‌رسانم به اتاق پدر كه سرم را بگذارم روي پاهايش و يواشكي توي آيينه تو را ببينم و كمي گريه كنم ولي پدر با حركت حق به جانبي كه به گردنش مي‌دهد به من مي‌فهماند كه بايد قلمرو‌اش را ترك كنم.

حالت‌هاي پدر حالا هميشه مثل زماني است كه از دست شوهر نرگس عصباني بود، ديگر نمي‌گويد ماهور من و همه قول و قرارهايش يادش رفته و بر عكس اجازه مي‌دهد كه همايون هر چقدر دلش مي‌خواهد، اذيتم كند.

پدر ديگر مهربان نيست و من براي همين با او قهرم. همايون كه هميشه وجودش را انكار مي‌كند يك ‌بار گفت كه بيچاره تا هميشه مجبور است يك آينه دق يعني شوهر نرگس را تحمل كند و انگار همايون با تمام نفهمي‌اش اين يك حرف را درست زده چون حالا انگار پدرهمه‌ چيز را به تصور شوهر نرگس مي‌بيند و شايد مرا هم اين طور مي‌بيند كه اجازه نمي‌دهد به قلمرو‌اش پا بگذارم.

من نگران همايون هستم و مي‌دانم تو هم هستي. من شايد هيچ‌وقت ديگر باهاش حرف نزنم، آخر احمق مي‌ترساندم. مدام مي‌گويد، مرد همسايه مرده. انگار نه انگار صداي تارش را كه چهارمضراب درويش‌خان را مي‌نوازد همه جا را پر كرده. مي‌گويد هيچ ‌وقت يادش نمي‌آيد كه حتي صداي يك گنجشك توي اين خانه پيچيده باشد، انگار خودش را زده به كوري و كري. من مي‌گويم، فضله گنجشك‌ها حالا تا سينه‌كش پنجره‌هاي خانه آمده‌اند. چشم‌هايت را باز كن و ببين، گوش‌هايت را باز كن و صدايشان را بشنو ولي انگار نه انگار.

انگار دوست دارد مرا نبيند، فكر مي‌كند من نمي‌بينمش كه يواشكي مي‌خزد توي اتاق و هق هق‌اش مي‌رود بالا.

مي‌دانم كه دلش برايم تنگ شده. يك روز غافلگيرش كردم و يك‌باره خودم را انداختم توي اتاق و ديدمش كه عكس من و تو و پدر را بغل كرده و انگار دارد توي هوا راه مي‌رود.

خيلي دلم مي‌خواهد مثل همان وقت‌ها بيندازمش توي حمام و چند ساعتي بشورمش ولي حيف كه باهاش قهرم. هنوز تنبل است، مي‌دانم بدنش بو مي‌دهد چون مدام دارد، خودش را مي‌خاراند.

اي كاش مي‌توانستم يك روز غيرتي‌اش كنم تا فضله گنجشك‌ها را كه ديگر دارند تمام خانه را مي‌پوشانند، جمع كند، براي مردي به قد و قامت او كاري ندارد كه دستي به سرو روي اين حوض كپك‌زده بكشد و دوباره برش گرداند به وضعيت همان روزها.

گاهي وقت‌ها ازش خوشم مي‌آيد چون بي‌توجه به حضور پدر مي‌خزد توي اتاق و ساعت‌ها همان جا مي‌ماند، حالا شده همان پسري كه مي‌خواستي، يك مرد كه دلت مي‌خواست يك ‌بار هم كه شده جلو شوهر نرگس دربيايد و حالي‌اش كند، دختر دسته‌گلي كه در اختيارش گذاشته‌اند از زير بته درنيامده. يادت هست، مي‌گفتي مي‌ترسي بميري و ديگر نرگس را نبيني؟

سر نترسي دارد مثل همان وقت‌ها كه توي عالم بچگي نمي‌توانست گريه‌هايت را ببيند و اجازه مي‌خواست برود، گردن شوهر نرگس را بشكند و دست نرگس را بگيرد، بياورد مثل همان وقت‌ها كه پدر با پوزخند گوشه‌چشمي نگاهش مي‌كرد و تو آه مي‌كشيدي.

وقتي صداي تار مرد همسايه بلند مي‌شود انگار آتش به جانش افتاده، تمام سوراخ سنبه‌ها را به روي خودش مي‌بندد و گاهي مي‌بينمش كه پنجه‌هايش را فرو كرده توي موهاي بلندش و گوشه‌اي از قلمرو پدر كز كرده و بلند بلند چيزهايي مي‌گويد تا غير از صداي خودش هيچ صدايي نشنود.

همچو مواقعي آرزو مي‌كنم‌ اي كاش پدر چند ساعتي برود بيرون تا همايون بتواند صداي نعره‌هايش را بيشتر به گوش‌هاي خودش برساند اما پدر مثل روزي لباس پوشيده كه مي‌خواست برود پيش نرگس اما پايش را هم از اتاق بيرون نمي‌گذارد.

مي‌دانم كه همايون دلش مي‌خواهد تو درست مثل من باهاش حرف بزني و حرف‌هايش را بشنوي، دلم مي‌خواهد در حق‌اش خواهري كنم و به سرو وضع‌اش برسم و برايش آشپزي كنم اما در آشپزخانه را قفل كرده و صد تا آت و آشغال گذاشته كه نتوانم بروم تو. صد بار بهش گفته‌ام كه ديگر لازم نيست، بترسد اما مي‌ترسد. مي‌ترسد از روزي كه پدر يك دل سير چشم توي چشم‌هايش دوخت و سايه‌اش از لاي در نيمه باز اتاق به طرف در حياط خزيد تا براي هميشه برود پيش نرگس. مي‌ترسد از هياهوي گنجشگ‌ها با شكم‌چراني آن روزشان. مي‌دانم چرا در آشپزخانه را پلمب كرده و ديگر نمي‌خواهد، پايم را آنجا بگذارم، انگار مي‌ترسد باز هم بخواهم اداي آشپزي كردن تو را دربياورم و كار دست او و خودم بدهم. او مي‌ترسد كه دوباره كاري بكنم كه مجبور شود، پاي برهنه بدود توي كوچه و همسايه‌ها را خبر كند اما كار از كار گذشته باشد.

روزها خودش را با خاراندن سر و بدن و ريش بلندش سرگرم مي‌كند و شب‌ها كز مي‌كند، گوشه‌اي از قلمرو پدر و انگشت‌هايش را مي‌جود، طوري رفتار مي‌كند كه انگار حرف‌هايم را نمي‌شنود و اگر هم مي‌شنود، برايش بي‌اهميت است و من هم ديگر خودم را راحت كرده‌ام، دور خودم را خلوت كرده‌ام، خلوت خلوت و رفته‌ام توي يك فاز ديگر كه يعني حوصله هيچ‌كس را ندارم...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون