وسط اتوبان چمران، رو به شمال كه بايستي، تپههاي اوين، آن تپههاي بيانتها كه انگار هيچوقت تمام نميشود، شرق تا غرب نگاه آدم را پر ميكند. وقتي هواي تهران، خوش است، كارتنخوابهاي حاشيه اتوبان، سربرميگردانند سمت شمال، چشم ميدوزند به آن تپههاي بيانتها. انحناي نرم تپههاي خاكستري اوين روي شيب دامن آبي آسمان، كارتنخوابها را عاشق ميكند، ياد روزهاي خوب ميافتند؛ روزهايي كه تمامقد، در خدمت زندگي بودند. همينطور كه محو زيبايي پيش چشمشان هستند، يكيشان پا ميگذارد وسط اتوبان، با قدمهايي كه سرعتش از شتاب دور چرخ ماشينها كمتر است، به عمد كمتر است. كارتنخوابها، همينطور محو اوج و فرود توازن رنگ و فرم هستند كه جيغ ترمزي، از نفس افتادن لاستيك چرخهايي كه شيارهايش از جوي خون گرم رنگ ميگيرد، برشان ميگرداند سمت اتوبان. نگاهشان را، همان نگاه ملتهب از عاشقي را به جنوب و شمال اتوبان ميدوانند و لاشهاي ميبينند چند قدم دورتر. مچاله كه بود در زنده بودنش، مچالهتر هم شد وقتي تصميم گرفت مرگ را ممكن كند، روي آسفالت اتوبان؛ در محضر آسمان اوين....
25 دقيقه طول كشيد تا حميد، يك رگ پيدا كند كه هنوز خشك نشده باشد و جوي باريكش پشت آن لايه نازك پوست و عصب، جريان داغ هرويين را در خود ببلعد. حميد، در باقيمانده يك لوله فاضلاب لانه ساخته بود. باقيمانده لولهاي پايين پاي برجهاي اتوبان چمران، آنقدر ناديدني كه در اين 4 سال، تعجب هيچ نگاهي را سبب نشده بود. لوله بتني، اريب از دل نخالههاي تلنبار در زمينهاي بيمصرف حاشيه برجها بيرون زده بود و دو متر درازا داشت با دهانهاي به اندازه اينكه يك آدم، دولا، خودش را تا انتهاي لوله بكشاند. چند وجب از كف لوله؛ آن چند وجب انتها كه در تاريكي گم ميشد، با چهل تكهاي از شندرههايي از هر جنس، فرش شده بود و ديوارههاي مقعر همان چند وجب، تابلويي بود از دهها كيسه پلاستيك آويزان به دهها گيره كوچك كه هر كدام، آبستن تكهاي از زندگي بود؛ نان خشك، ليوان و بشقاب پلاستيكي، فندك و چسب زخم وپنبه الكلي و سرنگ و سوزن. حميد، جاساز پاتوق اتوبان بود. ميگفت همين الان (ساعت 2 بعدازظهر) 20 ميليون تومان جنس زير اين لوله جاسازي شده. باور نكردم. يكي از وصلههاي كف را كنار زد و دست راست را مثل كوري كه ميخواهد با حس لامسه، مختصات يك غريب آشنا را كشف كند، آرام روي سطح زبر بتن كشيد. دست، يكجا از آمد و شد ايستاد. با چاقوي جيبي، همان تكه از سطح را تراشيد و آنچه بيرون آمد، توده متراكمي از خمير نان خشكيده بود كه گودي سوراخي نه چندان قطور را پر ميكرد. حميد سر نخ قند را دور انگشت پيچيد و دنباله نخ، هر چه از سوراخ كف بيرون آمد، كيسههاي كوچك انباشته از گرد سفيد مايل به خاكستري، گره خورده به درازاي نخ، مثل آويزهاي گردنبند. كيسه اول، كيسه دوم، كيسه دهم، كيسه بيستم.... من خيره درازاي نخ و كيسهها بودم با ابروهاي بالا جسته از تعجب، حميد من را نگاه ميكرد با لبخند شيطنت زدهاي كنج لبهايي كه از نازكي، انگار خطي كه صورت تكيدهاش را به شمال و جنوب تقسيم ميكرد. حميد بچه ايلام بود؛ بچه مرز. صاحب كارگاه در و پنجرهسازي كه كل كارگاه، هرويين شد و خرج خماري حميد شد و تمام. وقتي پدر و مادرش را كنج قبرستان خاك كرد، با 65 هزار تومان پول؛ كل پولي كه از فروش كارگاه باقي ماند، با همين كاپشن سورمهاي كه حالا هم دور خودش پيچيده و از هر درزش، لقمهاي پنبه بيرون زده، گوشه نيمكت پشت سر راننده اتوبوس خط تهران خزيد و خوابيد تا وقتي شاگرد راننده، شانهاش را هل داد كه «داداش رسيديم.» سال 90 بود. آن موقع حميد هنوز گرگ نشده بود. هنوز بايد با زاري و ادب، التماس مواد فروش ميدان آزادي ميكرد كه بابت جور كردن مشتريهاي گذري، يك ربعي دوا كف دستش بيندازد آن هم وقتي حميد از خماري، روي پاهايش بند نبود و نگاهش، لهله ميزد براي پيدا كردن سوراخي كه گوشهاش بچپد و كمربند بالاي بازويش چفت كند و التهاب ظريف رگ را كه با سر انگشتش لمس كرد، سوزن را زير پوست سر بدهد و آه از ته حلقي بكشد و زندگي، دوباره در جانش جاري شود. 2 سال طول كشيد تا حميد، پلهپله خودش را از كارتنخوابي پاي دامن نماد تهران كشاند تا اتوبان شمال شهر و آنقدر براي صاحب پاتوقهاي اتوبان امانتداري كرد و مشتري جور كرد كه شد جاساز «ممد شاه»؛ صاحب نوبت ظهر پاتوق اتوبان. وقتي روي شيب منتهي به پاتوق، پاشنه پا را روي گل و خاك، سفت ميكرديم، چوبدارها علامت دادند كه «ممد شاه» هنوز نيامده. بچههاي موبايل سنتر، سرنگ شماره 2 و كيسه كوچك حاوي چند تكه نان لواش و تخممرغ و سيبزميني پخته را كف دستهاي حميد گذاشتند و حميد رو به من گفت بدو.
«چهار ساله توي اين پاتوقم. اينجا پاتوق فرهاد بود كه گلوله خورد. مامورا زدنش. هيچ كسي نميدونه من تزريق ميكنم. يه شب درميون بايد بزنم. به پاهام ميزنم. ولي ديشب دوباره روي دستام زدم. سه سال بود روي دستام نزده بودم. اصلا توي زندگيم مواد نكشيدم. همهاش تزريق بود. توي منطقه ما مواد كم مياومد. همه تزريقي بودن. منم شدم مث بقيه.»
هنوز داغي دويدن از سربالايي پاتوق تا لانه حميد به تنم مانده بود ولي فقط چند دقيقه كفايت ميكرد كه سرماي آذر، لگد بپراند و مثل نيش سوزن، از تار و پود چند لايه لباس بگذرد و در پوست و استخوان فرو برود. حميد كه رفت انتهاي لوله نشست، لابهلاي پرحرفيهايش، پيت حلبي كنار دستش را گذاشت روي همان شندرهها و چند شاخه نازك و تكهاي چوب داخل حلب انداخت و بريده روزنامهاي آتش زد و شعله به تنشان گرفت كه گر بگيرند. صداي پكيدن شاخهها كه بلند شد، نگاهش به من افتاد كه چطور مچاله شده بودم از سرما. شعلهاي كه از دهان حلب بيرون ميزد، آنقدر وجود نداشت كه هواي دو متر لوله را حال بياورد. كمي جابهجا شد و چهارگوش پشمي كهنهاي از زير لايههاي كف پوش بيرون كشيد و دراز كرد سمت من.
«اين پتو رو بپيچ دورت. خيلي كثيف نيست. ماهي يه بار، لباس و پتو رو ميبرم مسجد سر پل، تو وضوخونه ميشورم.»
كيسه نان و تخممرغ و سيبزميني را كنار دستش گذاشته بود و ميگشت دنبال يك گرم هرويين كه زير كفپوشها پنهان كرده بود. قد يك بند انگشت بود؛ كيسه كوچك پلاستيكي كه از زير چند لايه زيرانداز پاره پيدا كرد. شعلههاي كوتاه قد آتش كه از دل پيت حلبي بيرون جست، پاچههاي شلوارش را بالا كشيد. ساق پاها ؛ انگار ساق پاي مرد مرده. كبودي رگ، روي درازاي ساق سرمازده تعريف نميشد اما از زير زانو تا روي نرمه استخوان روي پا، پر بود از سوراخهاي ريز. مثل صورت آبلهزدهاي كه دوره نقاهت را سپري ميكرد. همانطور كه زبانش از حركت نميايستاد و جمله به جمله، گذشته ناسورش را روي دايره ميريخت پيش چشم زني كه به اندازه 5 دقيقه دويدن او را ميشناخت، سيبزميني پخته را از كيسه بيرون آورد و تنهاش را به لبه تيز حلب فرو كرد كه با همان شعلههاي نحيف، تنوري شود. همانطور كه زانو به زانوي تنه حلب ميشد و ساق پا را مالش ميداد كه خواب از سر رگهاي نيم بندش بپرد، از جيب كاپشنش، بند كشي كوتاه قهوهاي رنگي بيرون آورد و از زير كنده زانو، محكم دور ساق گره زد. پيراهنش را بالا زد و از لايههاي شال نازكي كه دور كمر پيچيده بود، ملاقه كوچكي بيرون كشيد و يك گرم محتواي همان كيسه اندازه بند انگشت را خالي كرد در گودي ملاقه. شعله نازكي كه از سوختن آن چند شاخه بر ميخاست، كفاف گرم شدن رگ را نميداد. شعله كه آب شد، آخرين شاخههاي درخت را با چند تكه زغال داخل حلب انداخت. زغال كمك كرد شعله قد بكشد و گرماي آتش، محسوستر شود. هواي لوله هم، شد دود تلخ و تيزي كه چشممان را به اشك انداخت و نفسمان را به سكته.
«اين سرما كاري ميكنه كه اصلا نميفهمي چي زدي. اين موادم ديگه جواب نميده. خلوصش خيلي پايينه. سر همين جنس ناخالص بود كه رگام زود بسته شد. الان ميزني، 10 دقيقه بعد دوباره خماري.»
كارتنخواب؛ آدمي كه هلش دادهاند به سمت كارتنخوابي، ياد ميگيرد در سختترين شرايط، چطور زنده بماند. مردي كه كارتنخواب شده، انگار زندگي و زنده بودن در اين ساعتهاي تنهايي و آوارگي را، بيشتر قدر ميداند. انگار به تعريف جديدي از فلسفه «بقا» ميرسد در اوج تنهاييهاي استخوانشكن «كارتنخوابي»؛ تعريفي كه در روزهاي قبل از «كارتنخوابي» بلد نبود. در آن روزهايي كه زندگي، تعريف چركي داشت؛ تعريفي كه از تظاهر به خوشبختي ريشه ميگرفت. كارتنخواب اما، مرد كارتنخواب اما، نيازي به خوشبختي ندارد كه بابتش، براي تظاهر كردن وقت تلف كند. براي مردهاي كارتنخواب، تقويم زندگي انگار دو رو دارد؛ قبل و بعد از كارتنخواب شدن و در تمام ساعتهاي كارتنخوابي، در آن خلوتهاي
تمام نشدنيشان، حتما اين درك بيواسطه لذت «بقا» را به طعم بدلي زندگي در همزيستي با غريبههاي بيصورت ترجيح ميدهند.
«ما يه روز به جايي ميرسيم كه ديگه زدن و نزدن فرقي نداره. انگار يه جورايي با زندگي بيحساب ميشي. اولين سوزن رو كه دادي زير پوست، همون لحظه باختي. مهم نيست ديگه چقدر. قمارباز رو ديدي؟ وقتي ميبازه، ديگه سر عدد و رقم باختش با وجدانش چونه نميزنه. اون روزي كه ننه بابام زنده بودن، يه جو شرم اينو داشتم كه تو محلي كه بابام پيشنماز مسجدش بود، رد ندم. اونا كه مردن، ديگه هيچي مهم نبود. سالهاست ديگه هيچي مهم نيست جز كلنجار سر اينكه چطور يه روز بيشتر نفس بكشم.»
شيشه كوچك آبليمو را از پر شالش بيرون ميكشد و محتواي ملاقه را با چند قطره آبليمو مخلوط ميكند و ملاقه را چند ثانيه روي شعله آتش نگه ميدارد. سرنگ و سوزني كه از تيم هميار گرفته سرهم ميكند و دواي عمل آمده با آبليمو را داخل سرنگ ميكشد. انگشت سبابه دست چپش همچنان در كار پيدا كردن رگ روي ساق پاي راست است. يك وجب پايينتر از زانو، انگشتش را نگه ميدارد و بعد از چند تقه، سوزن را به آرامي ميفرستد زير پوست. محتواي مخزن سرنگ، رنگ ميگيرد از خون و سوزن را با تاني يك آدم نااميد، آرام بيرون ميكشد. سرنگ و سوزن را كنار ميگذارد و پوست سيبزميني تنوري شده را ميكند و يك ورق نان لواش را مثل بشقاب، كف دست ميگيرد و نصف سيبزميني را روي نان له ميكند و نان و سيبزميني را درهم ميپيچد و لقمه حجيم را ميچپاند در دهانش. همينطور كه لقمه را ميجود، سرنگ را دوباره بر ميدارد و دوباره دست به كار پيدا كردن رگ روي ساق پا ميشود.
«حالا من جاي داداش كوچيكت، شما كه مث ما نيستي و سالمي، از زندگيت راضياي؟»
من از زندگيام راضي هستم؟ هيچوقت اين سوال را از خودم نپرسيده بودم. از كدام زندگي؟ زندگي مشترك؟ روزگار جواني؟ زندگي پس از جدايي؟ گرههاي عاطفي تمام اين سالها؟ تنهاييهاي ويرانكنندهاي كه مثل مار دورم چنبره ميزند؟ رضايت از كدام تكه؟ در آن ساعت از آن روز آذر ماه، تكيه داده به ديواره يك لوله بتني فاضلاب، سرمازده، با سوال يك كارتنخواب گرسنه، گير افتاده بودم كنج بايگاني افكارم . حميد كه لقمه اولش را قورت داد و تخممرغ پخته را از پوست درآورد و روي تكه دوم نان لواش، له كرد، تكليفم با خودم روشن شده بود. انگشت دستش كه روي نقطهاي از ساق پا متوقف شد و سرش را نزديك برد كه از وجود رگ مطمئن شود و سرنگ را دست گرفت و تا نزديك التهاب نامحسوس زير پوست برد، نيمي از زندگي من را ميدانست.
تا حالا شده خودتم وسوسه بشي بكشي ؟ (حميد ميپرسد)
«يكي، دو بار آره. وقتي ميرفتم پاتوقاي آزادگان و كنار دستشون مينشستم و اونا شيشه ميكشيدن... ولي هيچوقت جراتشو نداشتم، امتحان كنم.» (من ميگويم)
خستهتر از بار اول، سوزن را از زير پوست بيرون ميكشد و سرش را تكان ميدهد. هربار كه اميدوار به هدفگيري درست، سوزن را زير پوست سر ميدهد، هر بار كه سوزن به جاي آنكه وارد رگ شده باشد، فقط بافتهاي زير پوست را مجروح كرده، براي نشئگي حريصتر ميشود و اين از لرزش صدايش معلوم است، از پرت گفتنهايش، از سيگار پشت سيگار كه درگودي بند انگشتانش، دود ميشود بيآنكه پك خورده باشد.
«من توي همه اين سالهاي تزريق، هيچ ضرر نكردم. ميدوني كجا ضرر كردم؟ اون بار اول كه مزه مواد زير زبونت گير كنه. »
از پاي راست نااميد شده. پاچه پاي چپ را بالا ميكشد و روي كف، جابهجا ميشود تا از روشنايي روز، براي رديابي حركت انگشتش روي ساق پا كمك بگيرد. بند كشي قهوهاي رنگ را زير زانوي چپ ميبندد. زير لب با خودش حرف ميزند، با ساق پايش و با رگهاي نيمه خشكيدهاش شايد. كلماتي بيمفهوم كه فقط ضرباهنگش را ميشنوم. وارد حريمش ميشوم. نزديك پيت حلبي مينشينم؛ آنقدر نزديك كه بوي ترشيدگي لباسهاي چركش را هم نفس ميكشم.
« هوا سرده. واسه همينه جواب نميده.»
ميگويد كه از كيسه سوم آويزان به ديواره چند تكه زغال داخل حلب بيندازم. داخل كيسه پلاستيكي دست ميبرم و آخرين تكههاي زغال را بيرون ميآورم. زغال، براي روشن شدن آتش است. اغلب آدمها، زغال ميخرند كه آتش روشن كنند و كباب بپزند. تعداد خيلي كمي از آدمها، زغال ميخرند كه آتش روشن كنند تا از سرما نميرند. حميد، از همانها بود. از همان تعداد خيلي كم. مهم نيست كه چرا به اين شرايط رسيد. مهم اين بود كه حميد اگر زغال و شاخه درخت و تكههاي چوب پيدا نميكرد، از سرما ميمرد. ابزار زندگي، براي همه آدمها در وسعت اين كشور يك تعريف دارد، اما معلوم نيست اين تعريف با كاركرد آن ابزار، همخواني داشته باشد. اگر از دهانه لوله بتني سر بيرون ميآوردي و به بالا، به سمت اتوبان نگاه ميكردي، تابلوي خيلي بزرگ تبليغ يك برند معروف چرم را ميديدي؛ تبليغي كه يك زن و مرد خوشحال؛ خوشحالتر از حميد و باقي كارتنخوابهاي اتوبان، لباس چرم به تن داشتند و رو به همه رانندهها، رو به همه مسافرها، رو به همه ماشينهاي عبوري، لبخند ميزدند. آن تابلو، آن برند، سهم آدمها از زندگي بود. سهم آدمهايي كه از تنهايي يك كارتنخواب در تاريكترين لحظههاي شب و روشنترين لحظههاي روز و در ساعتهاي يلدا و در آستانه تحويل سال، هيچ دركي نداشتند. كارتنخوابهاي اتوبان كه خودشان را زير ماشينهاي عبوري پرت ميكردند، ميخواستند يك نفر، در اين شهر بزرگ با اين همه تابلوي تبليغاتي نويدبخش خوشبختيهاي دمدست، حداقل يك نفر، يادش بماند، درد تنهايي براي كارتنخواب چه معنايي دارد.
از كجا ميفهمي رگت ديگه جواب نميده؟
«يا سوزن توش نميره يا اگه رفت، خون ازش درنمياد. هيچ كس اون اول به من ياد نداد كه نبايد خون بازي كنم. خون بازي رگ رو خشك ميكنه. تزريق تو مويرگ، تزريق تو سرخرگ، تزريق رو مچ دست، رگ رو خشك ميكنه. وقتي اومدم تهران ياد گرفتم كه تزريق درست يعني كه بايد تو شاهرگ اصلي بزني. اينطوري، رگات بعد 5 سال عين چوب نميشه. من هنوز وضعم خوبه، يه رفيق دارم همه رگاش خشك شده. ديگه بايد زير بغلش بزنه، يا تو گردنش. ميره حموم عمومي، اونجا روبهرو آيينه واميسه ميزنه. ولي من... يه رگ دارم كه... هميشه... تو بدترين شرايط بايد جواب بده...»
فاصلهدار شدن كلماتش، اوج خماري و كلافگي بود. همينطور كه با حركت انگشت سبابه روي ساق پا، آخرين اميدهايش را امتحان ميكرد، نگاهش كردم. 31 سالهاي بود كه انگار پا به دهه پنجم زندگي ميگذاشت. موهاي سرش سفيد شده بود و از شدت كثيفي؛ از سرگذاشتن روي بستر خاك و نخاله، از به چرت رفتن پاي توده زباله، از وقفههاي يك ماهه و دو ماهه در حمام رفتن كه آنقدر از صاحب حمامها كتك خورده بود كه جرات پا گذاشتن به حمام عمومي نداشت، توده انبوه و ژوليدهاي از تارهاي سست سفيد بود كه فقط پوست سرش را ميپوشاند. ريش سه روزهاش، تكيدگي صورت بر اثر سوءتغذيه شديد و گودرفتگي گونهها بر اثر فرسودگي فك را پنهان نميكرد. پوست صورت و دستها بر اثر مواجهه شبانهروزي با گرما و سرماي هواي اتوبان و جستن مايحتاج بقا از ميان زبالهها، آنقدر چروك خورده و زبر و جمع شده بود كه تصور ميكردي اگر اين همه چروك زمخت، از هم باز شود، پوست به اندازه صورت و دست دو نفر آدم، كش ميآيد. چشمهايش، وقتي نگاهت ميكرد، پردهاي پررنگ از حس نااميدي بود. غير از دندانهاي پيش و يك يا دو دندان شكستهاي كه در دهانش باقي مانده بود، وقتي حرف ميزد، حفرهاي خالي با لثههاي قهوهاي رنگ باز و بسته ميشد و اتفاقا، سيبزميني آبپز و تخممرغ پخته، برايش بهترين غذا بود.
هنوز آخر خط نرسيدي؟
«آخر خط ديگه كجاست به نظرت؟ خماري آدمو نميكشه. من نميدونم زجر كشيدن چه جوريه. وقتي بايد بزني، هر جا رگ ديدي ميزني. ولي اون وقتي كه بايد بزني، اين، اينكه رگت خشك شده، اينكه رگت پيدا نميشه، اين ديوونه ميكنه آدمو.»
اگر ميخواستم صاف بنشينم، سرم ميخورد به سقف لوله. اگر به ديواره لوله ميچسبيدم، نميتوانستم پاهايم را دراز كنم. شيب بيرونزدگي لوله از زمين، طوري بود كه حتي نميشد در درازاي لوله بخوابي. حميد 4 سال بود كه داخل اين لوله دو متري زندگي ميكرد. 8 سال بود كه زندگي را با تزريق يك گرم شروع ميكرد و زندگي را با تزريق يك گرم پايان ميبرد. طلوع و غروب برايش مفهومي نداشت مگر وقتي كه هرويين، از سر سوزن سر ميخورد داخل رگ و رخوت داغ، تمام تنش را مثل حبابي در برميگرفت و جنون نشئگي، ذره ذره وجودش را پر ميكرد. اين، كل معناي «زندهگي» بود براي جوان 31 سالهاي كه لب دره فراموشي ايستاده بود تا كي نوبتش برسد براي سقوط آزاد در ژرفاي مرگ و هيچ چشم انتظاري هم نداشت كه اگر همين روزها، روي تخت غسالخانه، آن 4 تكه پوست و استخوان را كفن پيچ كردند و روي لوح فلزي كوچك، اسمش را و تاريخ ولادت و فوتش را نوشتند و غسالها زير تابوتش را گرفتند تا قطعه مجهولالهويهها، پيجوي مرده ريگش شود. حميد، مثل همه كارتنخوابهاي اين شهر، تنها بود و يك روز هم از همين تنهايي، در همين تنهايي، براي داستان زندگياش جمله پايان مينوشت و نقطه پايان ميگذاشت. به همين سادگي... .
وقتي رگت رو پيدا كردي، چرا همه شو يه جا نميزني؟
«نفسم بند مياد. طاقتش رو ندارم. يه گرم، يه جا، انگار ده تا كيسه سيمان رو سرت خالي كنن. خيلي خيلي برام سنگينه.»
جورابش را در ميآورد و با سر انگشت، روي برآمدگي پا را لمس ميكند؛ اين همان رگ روز مباداست. سكوت مطلق، فضاي لوله فاضلاب را پر كرده. در محوطه بيرون از لوله هم انگار كل كائنات سكوت كردهاند. حميد در فاصله سرفههاي خشك، صلوات ميفرستد و از خدا كمك ميخواهد. سوزن را به آرامي، اريب در كبودي ممتد روي برآمدگي پا فرو ميبرد. چند ثانيه مكث ميكند، شستش را آهسته روي پمپ فشار ميدهد و ذرهاي از محتواي سرنگ، كم ميشود. حالا بعد از 25 دقيقه، حميد به انتهاي لوله تكيه ميدهد و چشمهايش را ميبندد. فقط همين. هيچ واكنشي نيست. نه بازتابي از لذت، نه بازتابي از درد. روي صورتش، هيچ خطي جابهجا نميشود، رگهاي گردنش، هيچ تكان نميخورد، براي يك لحظه، انگار زير نگاه سنگين آسمان اوين، ميميرد. چند دقيقه ميگذرد، زوزه سگي از دور شنيده ميشود. آتش حلب، خاموش شده. چهارگوش كهنه پشمي را روي شانه و دستهاي حميد مياندازم. سوزن، روي برآمدگي پا آونگوار تاب ميخورد و نيمي از سرنگ، هنوز تركيبي از خون و هرويين است. چشمهايش را باز ميكند. بدون هيچ كلمهاي، به حلب خاموش اشاره ميكنم و سر تكان ميدهد. همانطور كه نشستهام، خودم را تا دهانه لوله فاضلاب ميكشم. آخرين لحظهاي كه ميخواهم از لوله خارج شوم، حميد دوباره چشمهايش را باز ميكند و دست چپش را به نشانه خداحافظي بالا ميآورد.