گزارشي از همايش «هشت دهه علوم اجتماعي در دانشگاه تهران» با سخنراني اساتيد جامعهشناسي
در دفاع از جامعهشناسي
سخنراني حميدرضا جلاييپور
گذر علوم اجتماعي از تعصبگرايي روش شناختي
گفتار علوم اجتماعي در ايران به سوي تعادل در حركت است
حميدرضا جلاييپور: من در اين فرصت كوتاه كوشش ميكنم به عنوان يكي از علاقهمندان به آموزش و تحقيقات علوم اجتماعي ارزيابي خود را از فرآيند آموزش و تحقيقات علوم اجتماعي (يا گفتار علوم اجتماعي) در ايران در 13 فراز زير ارايه دهم. هشت فراز اين ارزيابي به تغييرات مثبت گفتار علوم اجتماعي اشاره دارد و پنج فراز آن به وجه آسيبشناسانه اين فرآيند توجه ميكند.
تغييرات مثبت
1- شكاف بين خاستگاههاي دوگانه رشد گفتار علوم اجتماعي نسبت به دهههاي گذشته دارد كمتر ميشود.
علوم اجتماعي در ايران دو خاستگاه جداگانه داشته است. يكي خاستگاه رسمي، دانشگاهي و حكومتي است. اين سازمان رسمي بيشتر در پي آموزش و تربيت دانشجوياني بوده است كه بتوانند نيروي مورد نياز دستگاههاي بروكراتيك و اداري و رو به رشد حكومت و دولت را در ايران معاصر و مدرن تامين كنند. با ديد خوشبينانه ميتوان گفت قصد اين بروكراسي ايجاد امنيت، رفاه و نوعي نوسازي، ترقي و پيشرفت براي جامعه بوده است. به بيان ديگر در اين خاستگاه حاميان نظام دانشگاهي بيشتر بهدنبال بالا بردن مهارتهاي عملي و ابزاري دانشجويان بودند نه بالا بردن بينش و دانش دانشجويان براساس «نظام معرفتي مدرن و ارزشهاي متناظر با آن» كه ريشه در آراي متفكران خردگراي عصر روشنگري دارد.
خاستگاه دوم علوم اجتماعي خاستگاه مدني، انتقادي روشنفكران نوگرا بود كه بهدنبال نقد و تغيير وضع موجود غير قابل دفاع جامعه بودند كه فريدون آدميت از برجستهترين محققاني بود كه اين خاستگاه را به ايرانيان معرفي كرد. بستر كاري اين روشنفكران دانشگاه و حمايت حكومتي نبود بلكه بيشتر كارشان معطوف به روشنگري در ميان افكار عمومي جامعه و با حمايت نهادهاي مدني از آنها بوده است. ديدگاه اين روشنفكران بيش از آنكه رواج آموزشهاي عملي، مهارتي و ابزاري باشد، رواج آموزشهايي بود كه متاثر از انسانگرايي، نظام معرفتي جديد و متاثر از فكر عصر روشنگري بود. اينها هم مثل دسته اول بهدنبال روشنگري، تغيير و تحول فرهنگي، اجتماعي و سياسي براي كل جامعه ايران بودند نه فقط دولت.
در دهههاي گذشته بين اين دو خاستگاه دره عميقي وجود داشت زيرا دسته اول بهدنبال تحكيم حكومت و دسته دوم به دنبال نقد ريشهاي و حتي انقلاب بودند. تغييراتي كه در فرازهاي بعدي به آن اشاره ميشود در دهههاي اخير شرايطي را فراهم كرده كه اين دو خاستگاه توليدي گفتار علوم اجتماعي را به هم نزديك كرده است. علامت آن اين است كه هماكنون ما در ايران هم با دانشگاهيان درگير با مسائل عمومي جامعه سروكار داريم و هم روشنفكراني را داريم كه كارهاي آنها روي فضاي فكري و آموزشي دانشگاه تاثيرگذار است. همينجا جا دارد از پايهگذاران رشتههاي علوم اجتماعي مثل غلامحسين صديقي، احسان نراقي و مشوقين اين رشته مثل آريانپور در دسته اول و از روشنفكراني كه مروج انديشه اجتماعي و انتقادي (از روشنفكران قبل از مشروطه تا مرحوم شريعتي) بودند، به ديده احترام ياد كنيم. اين دو جريان، گفتار علوم اجتماعي در ايران را در مسير «تمهيد» اين رشته به راه انداختند و اميدواريم روزي كشور ما مثل هند و ساير كشورهاي صنعتي به مسير و مرحله «تراكم» گفتار علوم اجتماعي برسد. (اين كه ثمره كار گفتار علوم اجتماعي در ايران خيلي از افراد را راضي نميكند بيش از آنكه دليل معرفتي داشته باشد، دليل سياسي دارد. زيرا در ايران مخالفان بنيادگراي علوم انساني تكيه به امكانات جامعه مدني ندارند بلكه بيشتر ذيل يك نگاه امنيتي تكيه بر امكانات دولت پنهان دارند. همه بايد به ياد داشته باشيم گفتار علوم اجتماعي در اين فضا به حيات خود ادامه ميدهد.)
2- هماكنون در فضاي عمومي ايران انديشهورزي جامعهشناسانه، جمعيتشناسانه و مردمشناسانه به راه افتاده است. تداوم اين «جامعهشناسيدن» در آينده ميتواند به «داشتن انديشه جامعهشناسانه» از سوي ايرانيان كمك كند. ما هنوز در مرحله «تمهيد» گفتار علوم اجتماعي در ايران هستيم و به مرحله «تراكم» گفتار علوم اجتماعي نرسيدهايم. لذا اين انتقاد مخالفان بنيادگراي علوم اجتماعي در ايران كه ميگويند پس از دهها سال آموزش جامعهشناسي، هنوز در ايران «انديشه جامعهشناسانه» ايراني نداريم، پس علوم اجتماعي به درد نميخورد نقد بيربطي است. درست مثل اين است كه بگوييم چون علوم پزشكي در ايران علم ايراني نيست آن را رد كنيم و از آن استفاده نكنيم. الان مهم اين است كه در ايران «جامعهشناسيدن» يا تحقيقات جامعهشناسانه به راه افتاده است و اين خود مقدمهاي است كه در آينده ايران ما بتواندانديشههاي جامعهشناسانه توسط ايرانيان هم داشته باشد.
3- من به ياد دارم سه، چهار دهه پيش بخش قابل توجهي از نيروهاي اجتماعي براي رويارويي با مشكلات و آسيبهاي اجتماعي به نسخههاي ناسيوناليستي يا سوسياليستي يا اسلام سياسي مراجعه ميكردند. الان اغلب نيروهاي اجتماعي و حكومتي براي رويارويي با آسيبهاي اجتماعي به علوم اجتماعي و تحقيقات متناظر با آن مراجعه ميكنند. اين تغيير چنان قوي است كه حتي موج حكومتي ضد علوم انساني در دولت نهم و دهم نتوانست در فرآيند اين تغيير اثر قابل توجهي بگذارد، اگرچه همچنان كه خواهم گفت اخلال ايجاد كرده است.
4- بخش قابل توجهي از گفتار علوم اجتماعي گفتاري انتقادي است. ولي جالب اينكه هماكنون گفتار منتقدانه اجتماعي هم از «نقد» فراتر رفته و به «بازسازي جامعه» نيز فكر ميكند. بهترين علامتي كه اين تغيير گفتار را نشان ميدهد اين است كه چهار دهه پيش از دل گفتار انتقادي «انقلاب» بيرون آمد و حاملان گفتار انقلابي توجه زيادي به پس از انقلاب و پيامدهاي آن براي بازسازي جامعه نداشتند، اما هماكنون از درون گفتار انتقادي علوم اجتماعي به جاي انقلاب گفتار «اصلاحات» غلبه بيشتري دارد. در گفتار اصلاحات نقد هست ولي فراتر از نقد به بازسازي كم هزينه جامعه نيز فكر ميشود.
5- ما شاهد اين هستيم كه علوم اجتماعي و بخشي از اساتيد از محدوده آموزش و تحقيق در دانشگاهها بيرون آمدهاند و در حوزه عمومي به مسائل عمدهاي چون آسيبهاي اجتماعي، توسعه ناموزون و بدقواره، ضعف نهادهاي مدني، تقسيم كار اجتماعي نابهنجار، فرهنگ سياسي غير مدني (و امور ديگر) ميپردازند و با مخاطبان غير دانشگاهي روبهرو ميشوند. اين تغيير به معناي ظهور جامعهشناسي مردمانگيز و پاپيوليستي نيست بلكه به معناي ظهور جامعهشناسي مردممدار (Public sociology) در ايران است. پيش از انقلاب جامعهشناسي مردممدار ما گفتار انقلابي داشت ولي هماكنون گفتاري اصلاحي دارد.
6- تغيير مثبت ديگر اين است كه تحقيقات اجتماعي دارد به تدريج از بيماري «تعصبگرايي روششناختي» عبور ميكند. در گذشته تحقيقات دانشگاهي زير سيطره روشهاي كمي (عليه روشهاي كيفي) بود. از دو دهه پيش به تدريج روند معكوس شد و سيطره روشهاي كيفي بر روشهاي كمي آغاز شد. در سالهاي اخير به نظر ميرسد علوم اجتماعي دارد از اين تعصبگرايي روششناختي خارج ميشود و به نوعي تعادل ميرسيم. بدين معنا كه همه پذيرفتهاند اين «مساله تحقيق» است كه «روش مناسب» آن را (چه كيفي، چه كمي يا تركيبي) مشخص ميكند وگرنه روش براي پز دادن نيست.
7- علوم اجتماعي و جامعهشناسي در ايران بيشتر از گذشته در نهاد «علم» جامعهشناسي جهاني درگير شده است. الان جامعهشناسان ايران با اكثر چشماندازهاي مطرح در جامعهشناسي جهاني آشنا هستند و ارتباطات بين رشتهاي بيشتر شده است. همچون جامعهشناسي جهاني در ايران مطالعات خوشهاي درباره توسعه پايدار، جامعه مدني، جنبشهاي اجتماعي و آسيبهاي اجتماعي و فرهنگ سياسي جدي تلقي ميشود و تعصبات رشتهاي كم شده است.
8- ما هماكنون در تحقيقات و ارزيابيهاي اجتماعي «تواضع معرفتي» بيشتري ميبينيم و اين هم با جزمگرايي تعدادي ازاساتيد پيشين و هم با «نسبيتگرايي معرفتي» كه ويژگي كارهاي پستمدرنها است، تفاوت دارد ويك پيشرفت در گفتار علوم اجتماعي به حساب ميآيد.
آسيبها
1- نخستين آسيب كم توجهي به عدم تعادل در انديشهورزي و جامعهشناسيدن نسبت به دو مدرنيته است. همه ميدانيم و به تعبير طرفداران مطالعات فرهنگي دال مركزي گفتار علوم اجتماعي «مدرنيته» است. اما بايد توجه داشت از زمان نهضت روشنگري ما شاهد دو نوع انديشهورزي در ربط با مدرنيته هستيم. يكي مدرنيتهاي كه از نهضت فكري و انسانگراي «روشنگري» نشأت گرفته كه نمايندگان آن ولتر، نويسندگان دايرهالمعارف و امثال كانت هستند. در اين مدرنيته بر ارزشهاي جهانشمول مثل آزادي، برابري، برادري – خواهري و حقوق بشر تاكيد ميشود و از آزاديهاي فردي و اجتماعي دفاع ميشود.
مدرنيته دوم ريشه در متفكران «ضدروشنگري» دارد و اين انديشهها را ميتوان در آراي متفكراني چون هردر، برك و اشپنگلر سراغ گرفت. اين متفكران مدافع ارزشهاي جهاني و بشري نيستند و از نسبيت ارزشها دفاع ميكنند، نسبت به خردگرايي و دموكراسي بدبيناند و از نوعي ناسيوناليسم، نسبيگرايي و توفق يك بعدي جمع بر فرد دفاع ميكنند. جريان فاشيستي، راست افراطي و محافظهكار در غرب از آراي اين مدرنيته «ضد روشنگري» تغذيه كرده و ميكند. مهم اين است در فضاي فكري دانشگاهها از نظر ترجمه و آموزش متون انديشهاي ميان اين دو نوع مدرنيته يك تعادلي باشد نه اينكه «مدرنيته ضدروشنگري» سنگينتر شود. به عنوان مثال هماكنون در ايران اكثر كتابهاي مكتب فرانكفورت ترجمه و تبليغ ميشود در حالي كه دو متفكر برجسته اين مكتب (هوركهايمر و آدورنو) نازيسم و فاشيسم را به «روشنگري» نسبت ميدهند نه جنبش ضدروشنگري. لذا اين نگراني به جا است كه نكند داريم از تعادل ميان آشنايي با روشنگري و ضد روشنگري خارج ميشويم. الان به نظر ميرسد كتابهاي ضد روشنگري مثل ديالكتيك روشنگري، آثار فوكو، دريدا و كارل اشميت دارد وزن بيشتري نسبت به كتابهاي متفكران درجه اول روشنگري پيدا ميكنند.
2- آسيب ديگر ي كه علوم اجتماعي را رنج ميدهد تهاجم نرم، بيصدا و اداري بنيادگراهاي ضد علوم انساني به نقاط كانوني نظام دانشگاهي است. يكي از تهاجمها خلع يد كردن عملي گروههاي علمي و اساتيدشان از پذيرش اعضاي جديد هيات علمي از ميان فارغالتحصيلان برجسته است. در دوران احمدينژاد شاهد بوديم عضو جديد به گروههاي علمي پست ميشد. كافي است به انديشه پشت سر سه هزار بورسيه غيرقانوني توجه كنيم. توجيه اين بود كه اگرچه اين بورسيهها واجد شرايط علمي نيستند اما نيروهاي متعهدي هستند كه ميتوانند پس از فارغالتحصيلي نيروهاي وفادار به نگاه ضد توسعه و ضد علوم انساني را در دانشگاهها تقويت كنند و زمينهاي فراهم شود تا نظام از لوث وجود علوم انساني غربي به تدريج پاك شود!
3- قلب تپنده دانشگاه استاد خوب است. ولي همچنان دانشگاههاي ما نميتوانند شخصيتهاي برجسته در علوم اجتماعي را به دانشگاه براي تدريس جذب كنند يا براي تدريس به دانشگاهها دعوت كنند. به عنوان مثال هماكنون شخصيت برجستهاي در انديشه سياسي و جامعهشناسي سياسي مثل حسين بشيريه همچنان بايد دور از دانشگاه تهران باشد. همچنان دو استاد برجسته ايراني ماكس وبر شناس در دانشگاههاي امريكا را نميتوانيم براي تدريس به ايران دعوت كنيم. چندين سال است علي پايا استاد روششناسي از سفر به ايران محروم شده است (و ديگران). جالب اينكه اين محروميتها در زماني تشديد شده بود كه دولت وقت ادعاي مديريت جهاني نيز داشت!
4- آسيب بعدي ظهور تعارض جديدي است كه هنوز ابعاد و پيامدهاي منفي آن براي علوم اجتماعي و جامعه ايران روشن نيست. اين تعارض اين است: از يك طرف آموزش علوم اجتماعي به طرف يك افزايش سريع كمي پيش ميرود و اين افزايش بهشدت با انگيزههاي مالي و تجاري عجين شده و از طرف ديگر بخشهاي قدرتمندي از مخالفان افراطگراي علوم اجتماعي با اتكا به امكانات رانتي به مقابله نرم و پنهان با علوم اجتماعي متعارف ميپردازند و فرآيندهاي جذب نيروهاي شايسته را به بوروكراسي عمومي با اخلال روبهرو كردهاند. نتيجه اين تعارض اين است كه جامعه با افزايش كساني روبهرو است كه صاحبان مدرك بالا و بيكار را تشكيل ميدهند. پيامدهاي زيانبار اين تعارض بعدها روشنتر ميشود.
5- دانشگاه كنترلناپذيرشده و لذا نگاه امنيتي به دانشگاه چندسالي به طور جدي در دستور كار قرار گرفته است. گفتيم از ابتدا يكي از خاستگاههاي دانشگاه و رشد علوم اجتماعي آموزش و تربيت نيروي انساني براي بوروكراسي حكومت با حمايت همهجانبه حكومت بود. خواست حكومت افزايش مهارت عملي و ابزاري نه انتقادي دانشجو بود. اما با توجه به رشد آموزش و نگرش انتقادي در علوم اجتماعي و با توجه به نزديكي دو خاستگاه رسمي و مدني علوم اجتماعي به هم و با توجه به رشد فضاي مجازي، كنترل وجه انتقادي علوم اجتماعي براي دولت غيرقابل اجرا شده است. لذا مدتي است كه جناحي از قدرت از دانشگاه ترسيده و نگرش امنيتي بر دانشگاهها حاكم شده است. اين نگرش امنيتي يكي از موانع رشد و تاثير مثبت علوم اجتماعي در بستر توسعه پايدار جامعه ايران است. زيرا مهمترين عنصري كه ميتواند آسيبهاي فضاي آموزش و تحقيقات و گفتار علوم اجتماعي را درمان كند وجود يك «عرصه عمومي نقد و بررسي امن» و فعال بودن صاحب نظران و علاقهمندان در اين عرصه است نه اعمال نگاه امنيتي از بالا بر دانشگاهها.
جمعبندي
چرا گفتار علوم اجتماعي در ايران به سوي تعادل در حركت است؟ اينكه گفتار علوم اجتماعي ديگر در انحصار نگاه ابزاري و رسمي نيست و نگاه انتقادي رشد فزاينده دارد؛ اينكه شكاف ميان خاستگاه رسمي و حكومتي و انتقادي و مدني علوم اجتماعي دارد كم ميشود؛ اينكه علوم اجتماعي از سيطره «تعصبگرايي روششناسي» دارد آزاد ميشود؛ اينكه حذف و كنترل فضاي علمي در محيط واقعي علوم اجتماعي (با رشد فضاي فكري و مجازي) دارد تاثير خود را از دست ميدهد؛ اينكه گفتار علوم اجتماعي فقط در سطح انتقاد نمانده و به سطح بازسازي نيز توجه ميكند و نگرش اصلاحي بر نگرش انقلابي در عرصه عمومي و ايران امروز غلبه پيدا كرده است، همگي علايمي است كه اين نويد را ميدهد كه گفتار علوم اجتماعي در ايران به سمت تعادل و توازن پويا دارد حركت ميكند. اميدواريم همراه با اين حركت تعادلي در گفتار علوم اجتماعي، دولت ايران پس از ترميم ويرانيهاي دوره دولت نهم و دهم نيز به طرف يك دولت توسعهگرا حركت كند؛ آموزش و پرورش و رسانههاي ايران شهروندان ايران را به سوي شهرونداني آگاه، اخلاقي و ماهر نيز سوق دهند. تا بدينسان جامعه ايران بتواند با تقويت جامعه مدني تواني پيدا كند و بتواند معضلات عظيمي كه در پيش روي جامعه ما است (مثل خطر فرسايش فزاينده اقليم ايران، آسيبهاي اجتماعي، بحران اخلاقي جامعه، ضعف مردمسالاري و...) را تواناتر پشت سر بگذارد. انشاءالله.
سخنراني سارا شريعتي:
دستاوردهاي هشت دهه علوم اجتماعي در بيرون از دانشگاه
هشت دهه علوم اجتماعي در دانشگاه تهران، فراخواني به تامل در اين پيشينه است. اين هشت دهه چه دستاوردهايي داشته است؟ آيا اين دستاوردها را ميتوان در درون دانشگاه محصور كرد؟ آيا ميتوان از اين دستاوردها خارج از دانشگاه نيز سخن گفت؟ «در- خارج» از دانشگاه چگونه موقعيتي است؟ علوم اجتماعي در اين موقعيت، چه بيانهايي مييابد؟ نگاهي به تجربه شريعتي (مرحوم دكتر علي شريعتي)، در و خارج از دانشگاه ميتواند طرح پاسخي باشد.
از ما پرسيده شده است دستاوردهاي هشت دهه علوم اجتماعي در دانشگاه چه بوده است؟ تمايل دارم پيش از هر چيز به اين سوال پاسخ دهم كه نخستين دستاورد، همين هشت دهه است. هشت دهه وجود، به معناي هشت دهه پايداري است. هشت دهه پايداري در جامعه بيثبات ما. اين دستاورد كمي نيست. در جامعهاي كه جوانمرگي در دورههايي به قاعده بدل ميشود - جوانمرگي آدمها، نشريات، نهادها و در مواردي رشتهها... - 80 سالگي اين رشته، خود دستاورد مهمي است. در عين حال ميتوان به دستاوردهاي مهم ديگري نيز اشاره كرد: شكلگيري رشتههاي متمايز دانشگاهي، به وجود آمدن جمعي از اصحاب علوم اجتماعي، انتشار نشريات پژوهشي، ساخت انجمنهاي علمي... به يمن اين دستاوردها، علوم اجتماعي امروز از پيشينه، ساختارها و نهادهاي كم و بيش تثبيت شدهاي برخوردار است. در اين هشت دهه، پژوهشهاي ملي متعددي انجام شده كه سرمايه ارزشمندي هستند و بايد بيشتر به كارشان انداخت، به حرفشان گرفت و تواناتر از آن بهره برد. هر چند طبيعت اين علوم همچنان موضوع مناقشه است و حتي گاه در مظان اتهام، اما ميتوان خوشبينانه گفت كه همين امر نيز، در تامل بيشتر و در نتيجه تقويت و توانمندي نظري علوم اجتماعي موثر بوده است.
اما عنوان بحث من، «هشت دهه علوم اجتماعي» در- خارج دانشگاه است و ميخواهم از اين فرصت استفاده كنم تا توجه علوم اجتماعي دانشگاهي را به حاشيه اين علوم در خارج دانشگاه جلب كنم. به موقعيت «در- خارج» بودن، به داخل و خارج، به درون و بيرون. ميخواهم از نسبت دانشگاه و علوم اجتماعي دانشگاهي با جامعه صحبت كنم، از ضرورت گشايش دانشگاه به سمت جامعه و از كاربست اين علوم در جهت فهم مسائل اجتماعي. پرسشم اين است: دستاوردهاي علوم اجتماعي در- خارج دانشگاه چيست؟ هر سال، هر ترم، صدها و هزاران دانشجوي علوم اجتماعي، از دانشگاه فارغالتحصيل ميشوند، اين فارغالتحصيلان علوم اجتماعي، پس از دانشگاه، به كجا ميروند؟ پس از خروج از دانشگاه، چه نقشي در علوم اجتماعي ايفا ميكنند؟ برخي پس از تحصيل در درون دانشگاه مشغول به كار ميشوند اما اغلب به متن جامعه بازميگردند. يا در نهادهاي اجتماعي، مشغول به كار ميشوند يا در خانه مشغول خدمت. به اين ترتيب، فارغالتحصيلان علوم اجتماعي، علوم اجتماعياي منتشر، سيال و خارج از نهاد دانشگاه را عموميت بخشيدهاند. اين نيروهاي علوم اجتماعي در خارج دانشگاهند كه دانش علوم اجتماعي را به يك مطالبه مدني بدل كرده و در ترويج ادبيات، مفاهيم و تحليلهاي آن موثر بودهاند و در حالي كه ما در درون دانشگاه، بيشتر درگير مسائل اداري، تمايزات رشتهاي يا امواج فكري هستيم، آنها، مستقيم و بيواسطه با مسائل اجتماعي درگيرند و به عنوان فارغالتحصيلان علوم اجتماعي، در معرض پرسشها ومسائل واقعي هستند.
با اين وجود به نظر ميرسد دانشگاه به اين سرمايه عظيم انساني، بيتوجه است. اصولا دانشگاه به اين موقعيتهاي «در- خارج دانشگاه» بدبين است، آن را به رسميت نميشناسد. فعاليتهاي خارج از دانشگاه دانشجويان و اساتيد خود را نيز ناديده ميگيرد، حتي گاه توبيخ ميكند. دانش دانشگاهي را در محدوده كلاس درس، چاپ مقاله علمي-پژوهشي و نشر كتاب ترجيحا در انتشارات دانشگاهي، ارجحيت ميدهد و در اين صورت است كه ارزشگذاري ميكند. به نظر ميرسد كه استاد و دانشجو، با تمركز فعاليت خود در درون دانشگاه، هم از منزلت علمي بيشتري برخوردار ميشوند و هم از امنيت اجتماعي و سياسي بيشتري. اين وضعيت، به بسته شدن هر چه بيشتر دانشگاه و تخصصي شدن دانش دانشگاهي انجاميده است. اما به ميزاني كه دانشگاه به يك نهاد بسته، منفك از جامعه و محصور در خود بدل ميشود، همزمان نياز به خروج از اين محدوده و كاربست دانش تخصصي نيز افزايش يافته است. پديدههايي چون موسسات آموزش علوم انساني كه در سالهاي گذشته خارج از دانشگاه به وجود آمدهاند، يا «آكادمي موازي» كه درمتن دانشگاه شكل گرفت وحتي مواردي چون دعوت از اساتيد علوم انساني تا رشتههاي خود را دريك روز، يا طي يك وركشاپ، تعليم دهند...، همه در واكنش به دانشگاهي بسته و دانشي به افراط تخصصي شده است. جامعهشناسي پوبليك در امريكا را نيز - جامعهشناسي مردم مدار- ميتوان واكنشي به اين دانش محصور دانست. پديدهاي كه قبل آن، در دورهاي كه دانش اجتماعي در پيوند و در جهت مسائل اجتماعي بود و جامعه شناسان هر كدام در حوزه عمومي نيز حضور داشتند، پديد نيامد. مقصودم البته از حضور در حوزه عمومي، صرفا از طريق سياست نيست. سياست هم البته هست اما فقط سياست نيست. دريدا با مشاركت در قانون آموزشي فلسفه، يا بورديو با انتشار فلاكت جهان، و در ايران، سعيد مدني در پژوهشهاي وسيع خود در زمينه آسيبهاي اجتماعي، در نقش سياسي نبود كه حضور يافتند. شريعتي نمونه خوبي از اين موقعيت «در- خارج» از دانشگاه است. مقصودم فرد علي شريعتي است و نه انديشه وي. علي شريعتي، نخست دانشجوي فلسفه دانشگاه تهران و بعد دانشجوي ادبيات دانشگاه مشهد. رتبه اول ميشود و به عنوان بورسيه براي اخذ دكترا به خارج ميرود و در بازگشت، پس از دوره دبيري، استاد تاريخ دانشگاه فردوسي مشهد است. قبل و بعد دانشگاه، همواره خارج از دانشگاه حضوري فكري، اجتماعي و سياسي نيز داشته است. از زمان ورود به دانشگاه، به عنوان نويسنده و مترجم شناخته ميشده است و همچنين به عنوان زنداني سياسي. در طول زندگي دانشگاهياش همواره به دليل فعاليتهاي فكري خارج از دانشگاه، تذكر دريافت كرده، در مواردي توبيخ شده يا از آن ممانعت به عمل آمده است. در نهايت در جريان جشنهاي دو هزار و 500 ساله، اجبارا به بخش تحقيقاتي وزارت علوم به تهران منتقل ميشود و بعد بازنشستگي اجباري در سي و چند سالگي. از اينجا زندگي پس از دانشگاه شريعتي شروع ميشود. و اگر پيش از آن كل فعاليت خارج از دانشگاه شريعتي به چند سخنراني در ديگر دانشگاهها محدود بود، با خروج از دانشگاه اين فعاليتها بسط و گسترش چشمگيري مييابد. شريعتي امكان ورود به حوزه عمومي را با خروج-اخراج از دانشگاه يافت و اجبارا زيرزمين ارشاد را به كلاس درس بدل كرد. يك آكادمي موازي، يك جامعهشناسي پوبليك. اما اين دانشگاه بود كه مسبب و مولد اين جريان موازي شد. اين دانشگاه بود كه اخراجيهايش را آفريد. هنوز هم ميآفريند. اين دانشگاه بود كه با شكل دادن به آكادميسمي محصور و با طرد و توبيخ كردن هر نوع خروج از محدوده و گرايش به سمت جامعه، دو گانه آكادميك- روشنفكر را ايجاد كرد. به نظر ميرسد در ايران - بر خلاف امريكا كه رياست انجمن جامعهشناسياش به عنوان نهاد مشروع علم، نظريه پرداز جامعهشناسي مردممدار ميشود- پوبليك شدن جامعهشناسي به قيمت خروج از دانشگاه است. گويي شرط ورود به جامعه، خروج از دانشگاه است. جمعبندي ميكنم: دانش علوم اجتماعي در جهت تحليل مسائل اجتماعي و فهم جامعه امروز يك نياز است. اگر دانشگاه با ارجحيت دادن فعاليتهاي درون دانشگاهي و به رسميت نشناختن هرگونه موقعيت «در- خارج» از نهاد، نتواند يا نخواهد به اين نياز پاسخ دهد و ميان دانش تخصصي و مسائل اجتماعي رابطه برقرار كند، در بهترين حالت، اين روشنفكران منتقد خارج از دانشگاهند كه به اين نياز پاسخ خواهند داد و بار ديگر دوگانه آكادميك-روشنفكر در درون و در خارج دانشگاه ساخته خواهد شد. اين دو گانه خوبي نيست. اين دوگانه به نوعي نشاندهنده خنثي بودن دانش آكادميك، ناكارآمدي آن و محصور و منزوي بودن اين دانش است. اين دوگانه نشان از ناتواني دانش دانشگاهي در جهت برقراري ارتباط با متن جامعه دارد. تصور غلطي است اگر فكر كنيم كه اصل «خنثي بودن ارزشي» به دانشي بيشناسنامه، بيمصداق، ناكارآمد و ضرورتا بيربط با متن جامعه ميانجامد. ميتوان به شكل موردي، نشان داد كه همه جامعه شناسان بزرگ، چطور با مهمترين پروندههاي اجتماعي جامعه خود درگير بودند. گفتم كه در بهترين حالت اين روشنفكران منتقدند كه به نياز كاربست دانش اجتماعي در متن جامعه پاسخ ميدهند اما در بدترين حالت، اين عوامفريبانند كه به نام عموميت بخشي به علم، آن را تملك ميكنند، از ادبيات علوم اجتماعي استفاده ميكنند تا ناكارآمدش كنند. در اين ميان، البته كه مردم نيز نقشي ايفا ميكنند. مردم همواره مصرفكننده نيستند. آنها هم براي فهم مسائل اجتماعي، جامعهشناسي خود را، جامعهشناسي مردم را شكل ميدهند. يك جامعهشناسي مردم، توسط مردم و براي مردم! اين چگونه جامعهشناسياي است؟ اين همان تحليلهاي اجتماعي است كه هر روز از مردم ميشنويم، در تاكسي، در صف، در خيابان. ظهور اين اشكال دانش اجتماعي، شايد نشاني از همان «بحران مرجعيت» دانشگاه و جامعهشناسي باشد كه عنوان سخنراني دكتر قانعيراد بود و متاسفانه از آن محروم شديم. اينها انواع دانش خودآموخته اجتماعي است و نشان از يك نياز اجتماعي دارد. انواع دانش خودآموختهاي كه در جامعه ما دارد شكل ميگيرد و عموميت مييابد، اگر دانشگاه همچنان به عنوان يك نهاد بسته و منفك از جامعه عمل كند، اگر دانشگاه نتواند در نقش مرجع فكري حضور پيدا كند.
برش 2 جلاييپور:
ما هنوز در مرحله «تمهيد» گفتار علوم اجتماعي در ايران هستيم و به مرحله «تراكم» گفتار علوم اجتماعي نرسيدهايم.
در سالهاي اخير به نظر ميرسد علوم اجتماعي دارد از اين تعصبگرايي روششناختي خارج ميشود و به نوعي تعادل ميرسيم. بدين معنا كه همه پذيرفتهاند كه اين «مساله تحقيق» است كه «روش مناسب» آن را (چه كيفي، چه كمي يا تركيبي) مشخص ميكند وگرنه روش براي پز دادن نيست.
قلب تپنده دانشگاه استاد خوب است. ولي همچنان دانشگاههاي ما نميتوانند شخصيتهاي برجسته در علوم اجتماعي را به دانشگاه براي تدريس جذب كنند يا براي تدريس به دانشگاهها دعوت كنند. به عنوان مثال هماكنون شخصيت برجستهاي در انديشه سياسي و جامعهشناسي سياسي مثل حسين بشيريه همچنان بايد دور از دانشگاه تهران باشد. همچنان دو استاد برجسته ايراني ماكس وبر شناس در دانشگاههاي امريكا را نميتوانيم براي تدريس به ايران دعوت كنيم.
سارا شريعتي:
فارغالتحصيلان علوم اجتماعي، علوم اجتماعياي منتشر، سيال و خارج از نهاد دانشگاه را عموميت بخشيدهاند.
اين دانشگاه بود كه با شكل دادن به آكادميسمي محصور و با طرد و توبيخ كردن هر نوع خروج از محدوده و گرايش به سمت جامعه، دو گانه آكادميك- روشنفكر را ايجاد كرد.
مردم همواره مصرفكننده نيستند. آنها هم براي فهم مسائل اجتماعي، جامعهشناسي خود را، جامعهشناسي مردم را شكل ميدهند. يك جامعهشناسي مردم، توسط مردم و براي مردم!