• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲ خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4555 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۶ دي

نگاهي به سه فيلم از جشنواره سينما حقيقت

سوژه‌هايي كه سوختند

مرضيه حسين‌خاني

 

 

يكي از مشكلاتي كه سينماي مستند با آن روبرو است و اين به ايران و خارج از ايران هم مربوط نمي‌شود، اين است كه كارگردانان صرفا به انتخاب سوژه‌اي دراماتيك قانع مي‌شوند و بر اساس آن چيزي كه سينماي مستند توصيه مي‌كند - يعني واقع‌نمايي - تلاشي براي دراماتورژي اثر نمي‌كنند. يعني گمان مي‌كنند همين كه سوژه جذابي داشته باشند و همين سوژه را بدون دخل و تصرف روايت كنند، به خودي خود كافي است. همين اشتباه باعث مي‌شود انبوهي از سوژه‌هاي جذاب در سينماي مستند تبديل به فيلم‌هايي كسالت‌بار شوند كه هيچ جذابيتي براي مخاطب ندارند و تنها كاركردشان دادن يك سري اطلاعات تاريخي است كه به راحتي از ويكي‌پديا قابل استخراج است.

ماه گذشته جشنواره سينما حقيقت در تهران و پرديس چارسو برگزار شد و انبوهي از فيلم‌هاي مستند در آن به نمايش درآمد. در اين بين مي‌توان براي بررسي صحت گزاره بالا به سه فيلم اشاره كرد كه در سه فضاي متفاوت توليد شده‌اند. سه فيلمي كه سوژه‌هاي به شدت جذابي داشتند اما به خاطر اهمال مولف در دراماتورژي در نهايت تبديل به اثري ضعيف شده‌اند. البته نبايد منكر اين مساله شد كه تلاش كارگردان براي پيدا كردن سوژه‌اي بكر ستودني است. اما وقتي مي‌بينيم سوژه‌هاي بكري كه مي‌توانست تبديل به اثري درخشان شود، چطور حيف شده‌اند، دل‌مان مي‌سوزد.

 

سفر خاوير اِرو

خاوير ارو شاعر اهل پرو بود كه در سال 1963 به ارتش ملي آزادي پيوست و اسلحه به دست گرفت. او كه سري پرشور داشت در سن 21 سالگي به همراه تني چند از دوستانش راهي بوليوي مي‌شود و سپس به جنوب پرو باز مي‌گردد. او هنگامي كه قصد عبور از عرض رودخانه‌اي در كشورش را داشت در درگيري با نيروهاي حكومتي تير مي‌خورد و كشته مي‌شود. در مستند خاوير ارو ما با خواهرزاده شاعر مواجهيم كه سعي دارد روايتي از زندگي دايي‌اش به مخاطب ارائه دهد. او ابتدا از افراد نزديك و بستگانش شروع مي‌كند و سپس سراغ دوستان خاوير مي‌رود. معشوقه‌هايش، همراهانش در نبرد و كساني كه در جلسات ادبي با خاوير حضور داشتند جلوي دوربين مي‌آيند و سعي مي‌كنند گوشه‌هايي از زندگي شاعر جوان و مبارز را عريان كنند. شاعري كه در سن پايين اسلحه به دست مي‌گيرد و وارد جنگ چريكي مي‌شود و در نهايت توسط نيروهاي حكومت به رگبار بسته مي‌شود و جنازه‌اش روي آب شناور مي‌شود به خودي خود سوژه جذابي است. با اين حال روند تعريف كردن روايت توسط كارگردان يعني خاوير كوركوئرا به هيچ وجه نمي‌تواند اندكي از جذابيت زندگي ارو را به تصوير بكشد. آنچه در اين ميان مشكل‌زا شده است تاكيد بيش از حد كارگردان بر نقل‌قول‌هاي به دردنخور و احساساتي است.

آدم‌ها مي‌نشينند و در مورد گذشته‌شان پرگويي مي‌كنند و كارگردان نيز با فراغ بال تصويرش را مي‌گيرد و همان را عينا باز پخش مي‌كند. سويه مشخصي در نوع نزديك شدن به زندگي ارو وجود ندارد. اين نداشتن سويه به طور كامل از دراماتورژي نشدن اثر نشات مي‌گيرد. ارو شاعري است كه اسلحه به دست مي‌گيرد و كشته مي‌شود اما ما حتي نمي‌فهميم تقابل با او با چه كسي يا چه جرياني بوده است.

اينكه او افكار چپ‌گرايانه داشته است و به طبيعت خيلي علاقمند بوده به هيچ وجه براي ساختن تقابل كافي نيست و وقتي تقابلي در كار نباشد درامي شكل نمي‌گيرد. نتيجه چنين رويكردي مي‌شود خميازه‌هاي كشدار تماشاچيان هنگام تماشاي فيلم و بعد رسيدن به اين سوال كه چطور زندگي هيجان‌انگيز يك شاعر كه تبديل به چريك مي‌شود و در نهايت كشته مي‌شود مي‌تواند اين قدر ملال‌انگيز باشد؟ شايد اگر كارگردان به جاي مصاحبه با افرادي كه تقريبا يك حرف را مدام تكرار مي‌كردند كمي به پرو و در كل آمريكاي جنوبي دهه 50 و 60 ميلادي مي‌پرداخت و از تصاوير آرشيوي استفاده مي‌كرد، اوضاع تغيير پيدا مي‌كرد. اينكه ما لااقل بفهميم ارو با چه چيزي سر ناسازگاري داشته است. نكته بعدي فرم اشتباه فيلم است. شايد اگر اثر از جايي شروع مي‌شد كه ارو كشته شده بود و ما جنازه‌اي را مي‌ديديم كه جاي چندين گلوله بر بدنش است، خيلي بيشتر تحريك مي‌شديم كه بدانيم سرنوشت اين مرد چه بوده است عوض اينكه از كودكي او شروع كنيم و برسيم به دوران مدرسه‌اش و بعد دانشگاه و بعد ساير اتفاقات. شايد كارگردان اين تصور را با خودش داشته كه همه مي‌دانند ارو چه سرنوشتي داشته اما نكته جالب اينجاست كه ارو واقعا آدم معروفي نيست و شايد حتي خيلي از مردم پرو نيز او را نشناسند چه برسد به مردم ايران!

 

پرسنل اداره سوم

اين فيلم بدون شك يكي از بزرگ‌ترين حسرت‌هاي من در جشنواره سينما حقيقت است. سوژه‌اي به شدت جذاب و ناياب كه گير ايمان گودرزي افتاده اما او نتوانسته به خوبي از اين فضا استفاده كند. مستند «پرسنل اداره سوم» روایت یک شکنجه‌گر ساواک است که در اداره سوم ضدخرابکاری ساواک فعالیت داشته و حالا بعد از 40 سال به ایران برگشته و با تلاش‌های تیم پرسنل اداره سوم قانع شده در این مستند حضور یابد و از خاطراتش بگويد و با کسانی ‌که خودش شکنجه کرده روبرو شود. فكر مي‌كنم همين دو، سه خطي كه به عنوان روايت خلاصه فيلم عنوان شد، نشان داده باشد كه با چه روايت فوق‌العاده‌اي روبرو هستيم. يك شكنجه‌گر ساواك در كميته ضدخرابكاري بنشيند و از شكنجه‌هايش بگويد و با كساني كه خودش با دستان خودش شكنجه كرده، حرف بزند. چه چيزي مي‌توان از اين جذاب‌تر باشد؟ اما آيا باورتان مي‌شود كه كسي نتواند از اين سوژه فيلم خوبي بسازد؟ بله باور كنيد كه تيم ساخت پرسنل اداره سوم توانسته‌اند سوژه‌اي اين‌چنيني را حيف كنند. در اين فضا كه اگر فقط شكنجه‌گر و شكنجه‌ شده سابق را بنشانيم روبروي هم و بگوييم با هم حرف بزنيد و اين به خودي خود دراماتيك است. كارگردان نصف فيلم را به نشان دادن تصاوير بازسازي شده كليشه‌اي از شكنجه‌هاي ساواك اختصاص داده. دوربيني كه مي‌چرخد و فلو مي‌شود و بعد خون مي‌چكد روي زمين و يك آدم تپل با كراوات كه شمايل تيپيكال يك شكنجه‌گر را نشان مي‌دهد كه داد مي‌زند اعتراف كن و يك نفر ناله مي‌كند نهههه نههه! آخر چرا؟ اين لوس‌بازي‌ها براي چه است؟ كارگردان انگار نمي‌داند كجاست و در مورد چه چيزي دارد فيلم مي‌سازد و گرنه اين فيلم نمي‌توانست 40 دقيقه باشد كه 20 دقيقه‌اش تصاوير بازسازي‌ شده است. در قسمت‌هايي از فيلم شكنجه‌گر با كساني كه كابل به كف پاي‌شان مي‌زده، كساني كه سر و ته آويزان‌شان مي‌كرده روبرو مي‌شود و همين دقايق فيلم است كه واقعا تاثيرگذار و جذاب است. يعني دقيقا همان‌جايي كه تقابل ايجاد مي‌شود و درام شكل مي‌گيرد. كارگردان مي‌توانست تمام فيلم را به همين ديالوگ‌ها اختصاص دهد و آن وقت با كات‌زدن‌هاي به موقع روايتي منسجم بسازد كه ديدنش مو به تن هر كسي راست مي‌كند. اما في‌الحال ما با مستندي مواجهيم كه فرسنگ‌ها از يك اثر سينمايي فاصله دارد و دليل اصلي‌اش دور بودن كارگردان از فضايي است كه دارد در آن فيلم مي‌سازد.

 

اميد شهر خسته

يكي از جذاب‌ترين و دراماتيك‌ترين اتفاقات ورزشي چند سال اخير فوتبال ايران صعود تيم نساجي قائمشهر به ليگ برتر بوده است. تيم ريشه‌دار و پرطرفدار نساجي دو سال قبل بعد از 26 سال توانست به ليگ برتر صعود كند و اميد شهر خسته را زنده كند. همين كه يك تيم بعد از 26 سال بتواند به ليگ برتر برسد و در تمامي اين مدت هوادارانش عاشقانه پاي تيم‌شان بمانند مي‌تواند سوژه فوق‌العاده‌اي باشد. اما در همين سوژه جذاب چند خرده روايت دخيل شده‌اند كه داستان را جالب‌تر مي‌كنند.

شخصيتي به اسم محمد عباس‌زاده را داريم كه در ليگ برتر بازي مي‌كند اما وقتي مي‌بيند تيم زادگاهش به كمك احتياج دارد قيد ليگ برتر را مي‌زند و مي‌رود به نساجي تا آنها را به ليگ برتر برساند. همچنين وضعيت جدولي ليگ آزادگان در فصلي كه نساجي به ليگ برتر صعود كرد واقعا بغرنج بود. در 5 هفته آخر نساجي بايد همه بازي‌هايش را مي‌برد و منتظر امتياز از دست دادن رقبايش مي‌شد تا بتواند صعود كند. اين وضعيت باعث شد تا هفته آخر و دقايق پاياني نساجي در برزخ صعود و سقوط دست و پا مي‌زند تا اينكه بالاخره قرمزهاي قائمشهر مي‌توانند جواز حضور در ليگ برتر را
كسب كنند.

مريم الهاميان، كارگردان اميد شهر خسته تصميم مي‌گيرد از 5 هفته مانده به پايان مسابقات پا به پاي هواداران تيم برود و وقايع را ثبت كند. او همراه تيم به سفر مي‌رود و چند هوادار ويژه را برمي‌گزيند تا آنها به نمايندگي از تمام مردم قائمشهر بتوانند حال ‌و هواي طرفداران را منتقل كنند. مستند اميد شهر خسته مستند جذابي است اما اين جذابيت صرفا به خود سوژه برمي‌گردد و كارگردان نه تنها در اين ايجاد جذابيت نقشي نداشته بلكه در مقاطعي فيلم را از ريتم انداخته است. كاراكترهاي انتخاب شده در جاهايي از فيلم خيلي حرف مي‌زنند و حوصله مخاطب را سر مي‌برند. خود كارگردان كه انگار حتما بايد در فيلم حضور مي‌داشته گاه و بيگاه مي‌آيد و نريشن‌هاي سانتي‌مانتال قرائت مي‌كند. همچنين فيلم از لحاظ فني ايرادات فراواني دارد. تصاوير سوخته و فلو به وفور در جاي‌ جاي اثر ديده مي‌شود. مي‌توان گفت كه اين صعود اعجاب‌آور نساجي به ليگ برتر بعد از آن همه سال است كه مستند را نجات داده و دردناك اينجاست كه اگر هر كارگردان تازه‌كار ديگري هم قرار بود اين صعود را بسازد به همين شكل مي‌ساخت و همين بازخورد را مي‌گرفت. در حالي كه داستان تيم اميد شهر خسته مي‌تواند به مراتب بهتر و با كيفيت‌تر
روايت شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون