نگاهي به شعر «هست شب» نيما
اوج شاعر در پرده آخر
كيانوش تنها
شعر «هست شب» نيما با گزاره بدون ترديدي آغاز ميشود كه به وجود شب دلالت ميكند، اما نيما با گذاشتن فعل «هست» در ابتداي شب، گويي به موجودي قابل لمس و جاندار اشاره ميكند؛ گويي ديگر با تعريفي از يك وضعيت مواجه نيستيم، بلكه جانوري به وسعت شب را ميبينيم از گوشت و رگ.
در تعريف اين خبر كه «هست شب» بلافاصله بعد از آن ميگويد: «يك شب دم كرده»، اين دم، هم رطوبتي جانكاه است كه راه نفس را ميبندد و هم دم گرفته شبي است كه رنگ رخ باخته است: جانوري خوابيده در افق و محتضر.
آن وقت كه نيما ميگويد: «باد، نوباوه ابر، از بر كوه/ سوي من تاخته است» با تكرار حرف «ب» ميخواهد لب را به گونهاي بجنبانيم كه صداي سمضربههاي تاخت اسبي را، رپرپه طبلي را، در صحنهآرايي آخرالزمانياش بشنويم و هول قيامت از درون شعر و از درون نيما، ما را فرا گيرد.
شب، نماد هولي است متجسد، لوياتاني است كه ما را يونسوار بلعيده تا تمام طول عمر كوتاهمان را با صبري زشت محك بزند، هولي كه از بيدستي و تكماندگي ما در بادها و سياهيها برميآيد نه از با هم بودنمان.
هر چه ميگذرد ما با تن شب آميختهتر ميشويم، آنقدر كه خود را از آن و آن را از خود تمييز نميدهيم: «هم از اين روست نميبيند اگر گمشدهاي راهش را».
شبي كه روح تاريك تن بيابان است، بياباني بيپايان از شب كه تمامش راه است و راهي ندارد، زندان بيديوار و بيپاسبان كه با تمام بيكرانگي، از تنگي به مردهاي در گور ميماند: «با تنش گرم، بيابان دراز/ مرده را ماند در گورش تنگ» و اينجاست كه نيما ما را با حقيقتي هولناكتر از بيابان و تاريكي و شب مواجه ميكند: اينكه تمام هر آنچه گمگشتگي است و هيولاي شب و مرده بيجنبش، در قلب اوست –در قلب ماست- «به دل سوخته من ماند» و در دهليزهاي بيپايان قلب سوخته خودش گم شده و صداي تاخت نوباوه ابر، صداي ضربان قلب اوست كه در تمام بيابان -در تمام تناش- ميپيچد: «به تنم خسته كه ميسوزد از هيبت تب». قلب اوست كه شايد مردهاي است. چه گريزي از قلب خود داريم؟ «هست شب. آري شب».
اين گردش از بيرون به درون، تعريف هر آنچه ذهني است با عناصري در طبيعت، سيال بودن ميان موضوع و تجسم بيروني آن و استفاده از دايره كلماتي گزينه و هوشيارانه، اين شعر را به معجزهاي شبيه ميكند.
نيما اثبات ميكند كه فقط با استفاده از مصالح شعر دوران كهن و تركيب آن با روح انساني مدرن كه دركي دقيق از زمانه خود دارد، ميتوان مسائل دوره معاصر را نيز بازگو كرد.
نيما در دستهاي از اشعارش كه كم هم نيستند (ري را، مرغ مجسمه، خروس ميخواند، در كنار رودخانه، تو را من چشم در راهم و...) سعي دارد تا با استفاده از طبيعت جاندار و بيجان و حيواناتي كه از عناصر روستايي و بكر تشكيلدهنده اطرافش هستند و روابطي كه ميان آنها كشف ميكند، روايتهايي از زيست انسان دورانش بدهد.
اين روايات گاهي واكاوي رابطه مردم و قدرت مسلط است، گاهي ابراز رابطهاي شخصي و عاشقانه است (با اينكه ممكن است نيما در شعرهاي عاشقانهاش روي به نمادپردازي بياورد، اما تماما سخن از عشقهايي خاكي، ملموس و انساني است) و زماني سعي بر اين دارد تا امري ذهني و تجريدي را با كمك اين عناصر سر و شكل دهد و چيزي ناگفتني را در روايتي شاعرانه بازگو كند.
به گمان من شعر«هست شب...» نمونهاي بينقص از دسته آخر است و با توجه به تاريخ پاي شعر (28 ارديبهشت 1338)، شاعر در اوج پختگي و دركش از چم و خم زبان شاعرانه خود به چنين نتيجه درخشاني رسيده است. «هست شب» گويي قله كمال روايت شاعرانه نيماست. بسيار چيز ميگويد در حالي كه روايتي خطي وجود ندارد، تصاوير فراتر از واقعيتاند، معلق، بر هم تاثيرگذار، نمادين (بدون اينكه مرجع اين نمادها در هيچ جاي شعر به صورت واضحي توضيح داده شوند) و در عين حال به نظر اين شعر دريچهاي است به فصل تازهاي از شعر نيمايي كه در ادامه ميراث جاودانه نيما به ما ميرسد.