• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4559 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۲۱ دي

مقدم مرا از دست ساواك خلاص كرد

محمدرضا باطني| تاثيرگذارترين فرد در زندگي علمي من، دكتر محمد مقدم بود. وقتي از خارج كشور برگشتم، مقدم دست مرا گرفت و به دانشگاه تهران برد. وقتي هم روند استخدام در دانشگاه تهران به مشكل برخورد، مرا از شر ساواك نجات داد. تقريبا سه ماه دنبال ساواك دويدم تا پرونده‌ام را براي استخدام در دانشگاه تهران رو به ‌راه كنم اما موفق نشدم، درنهايت يك روز دكتر مقدم مرا صدا زد و گفت: رضا! مشكل چيست؟ من هم جريان را برايش تعريف كردم از جمله اينكه ساواك در روند استخدام من سنگ‌اندازي مي‌كند. آن موقع در دانشگاه يك نماينده از ساواك حضور داشت، اما اين نماينده در جايي اتاق داشت كه آشكار نبود! به‌طوري كه چند سال تحصيل و حضور در دانشگاه تهران باعث نشده بود كه ما اين زيرزمين را ببينيم كه محل حضور يك تيمسار به عنوان نماينده ساواك در دانشگاه بود. يك روز دكتر مقدم مرا به اين زيرزمين برد و ما به ديدار نماينده ساواك يعني تيمسار حكيمي رفتيم. دكتر مقدم به من گفت رضا! هر مشكلي داري با جزييات براي تيمسار شرح بده. به عبارتي از من خواست آنچه كار خوب و بد كردم، براي تيمسار حكيمي تعريف كنم. بعد من تعريف كردم كه يك دفترچه داشتم و همه‌چيز را نوشته بودم و اين دفترچه به دست ساواك افتاده و حالا دست از سر من بر نمي‌دارند. تيمسار حكيمي از من خواست در يك نامه بنويسم تا حالا هر آنچه مي‌دانستم براي شما نوشتم و ديگر چيز مخفي ندارم، اگر مرا رها نكنيد به چند جا از جمله دفتر فرح و غيره شكايت مي‌كنم. من با خودم گفتم لابد اين فرد راه خلاصي از ساواك را بلد است و به حرفش گوش كردم و يك نامه با همين مضمون نوشتم و بعد از مدتي موثر افتاد و معلوم شد كه زبان هم را خوب مي‌فهمند. سه روز بعد وقتي با مادر و خواهرزاده‌ام ناهار مي‌خوردم، در خانه را زدند و خواهرزاده‌ام رفت و در را باز كرد و بعد آمد و گفت دايي! سه نفر آقا با يك ماشين سياه آمدند دم در و با شما كار دارند! من رفتم دم در و چون فكر كردم كه مي‌خواهند مرا ببرند، گفتم آقايان! من دارم ناهار مي‌خورم و اگر مادرم بفهمد شما دنبالم آمديد، ممكن است سكته كند. يكي از آنها گفت نه آقا با ما بيا، اين دفعه خير است! بعد مرا به يكي از خانه‌هاي امن بردند كه با جاهاي قبلي كه ساواك مرا برده بود، خيلي فرق داشت؛ چون در جاهاي قبلي كه ساواك مرا برده بود، اين دفعه اتاق مرتبي با دو صندلي و يك ميز تميز بود، حال آنكه دفعه‌هاي قبل هميشه يك صندلي بود و من روي صندلي نشستم. بعد يك نفر از آقايان دفترچه‌اي كه از من گرفته بودند را آورد و روي ميز گذاشت، اما دفترچه نسبت به قبل خيلي لاغر شده بود! بخش زيادي از اوراق دفترچه كنده شده بود و به هر حال دفترچه را به من دادند و همان كسي كه دفترچه را آورده بود، گفت آقاي باطني! دانشگاه تهران جاي حساسي است، ظاهرا گاهي عادت داريد، تك‌مضراب مي‌زنيد! اين عين حرف آن فرد ساواكي بود. بعد توضيح داد كه نبايد نقد كنيد، در دانشگاه تهران هم اين رويه را در پيش نگيريد. گفتم نمي‌توانم تك مضراب بزنم! او دوباره گفت: ببينيد علت اينكه ما پرونده استخدام شما را امضا كرديم، به اين دليل است كه شما فرد منصفي هستيد و همين دفترچه همان‌طور كه به دستگاه فحش داديد، خودتان را هم بي‌نصيب نگذاشتيد! داستان از اين قرار بود، وقتي من در حال نوشتن رساله‌ام بودم، گاهي وقتم تلف مي‌شد و كار خوب پيش نمي‌رفت. گاهي هنگام نوشتن رساله فرد مي‌بُرَد و ديگر ذهن كشش ندارد، بنابراين وقتي بريده بودم، يك مدت روي رساله كار نكردم، بعدا به خودم آمدم و گفت خاك بر سرت كنن كه پول مردم تراخمي بندرعباس را مي‌گيري تا درس بخواني، آن وقت صبح تا شب ول مي‌گردي!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون