محسن آزموده| از حدود 150 سال گذشته كه ايرانيان ناگزير به گردونه تجدد راه يافتهاند، تاريخنويسي ايراني هم بر منهاجي نوين پاي گذاشته و سنت كهن تاريخنگاري ما با تكانههاي سختي مواجه شده است، اگرچه آنطور كه داريوش رحمانيان در گفتار پيش رو تاكيد ميكند، همچنان ردپاي بسياري از ويژگيهاي تاريخنگاري گذشته ما در كوششهاي معاصر پيداست. يكي از اصليترين خصايص تاريخنويسي مدرن، ورود مردم در معناي عام به كتابها و روايتهاي تاريخي است. همسو با تحولات انقلابي و به ميدان آمدن مردم در معناي عام آن در عرصههاي گوناگون سياسي و اجتماعي، مورخان هم متوجه حضور اين نيروي اصلي و اساسي پيشبرنده تاريخ شدهاند و در نتيجه صداي آدمهاي عادي و معمولي هر روز بيش از پيش به گوش ميرسد. در جامعه ما نيز برخي مورخان و پژوهشگران به اهميت توجه به مردم و نقش موثرشان در تحولات تاريخي پي بردهاند و بر ضرورت نگارش تاريخ با محوريت مردم اصرار دارند. داريوش رحمانيان، استاد تاريخ دانشگاه تهران، يكي از اين اساتيد تاريخ است كه با بر ساختن مفهوم «مردم نامه» براي مفهوم «تاريخ مردم»
(people’s history) و انتشار مجله «مردم نامه» بر اين مهم اهتمام ميورزد، اگرچه همواره در گفتارها و نوشتارهايش به نقش پيشكسوتان و بزرگاني چون محمدابراهيم باستانيپاريزي و عبدالحسين زرينكوب تاكيد ميكند. رحمانيان در گفتار كنوني كه عصر چهارشنبه 25 دي ماه در سالن اجتماعات موزه ملي علوم و فناوري ارايه شد، ضمن انتقادات تند و تيزي نسبت به وضعيت تاريخ و رشته تاريخ در ايران، به برخي ويژگيهاي مردم نامهنويسي و مردمي نامهنويسي اشاره كرد و بر اهميت آن در ترويج دانش تاكيد كرد.
ريشه شناسي انحطاط
سالهاست كه به علل و عوامل انحطاط و عقبماندگي ايران و جهان اسلام ميانديشم، نمونهاش در اين زمينه كتاب تاريخ علتشناسي انحطاط و عقب ماندگي است كه رساله دكتراي من است و تاكنون يك بار در سال 1382 منتشر شده است. ديدگاهي مطرح است كه مبتني بر نقش بنيادين علم و معرفت در ترقي يا زوال جوامع است. برخي نظريهپردازان گفتهاند كه علم موتور محركه تمدن و فرهنگ بشري است و در جايي كه بسترهاي لازم براي رشد و شكوفايي علم وجود نداشته باشد يا موانعي دروني يا بيروني بر سر آن قرار بگيرد مثل موانع سياسي يا عقيدتي يا در نتيجه چيرگي نيروهاي بيروني، آن تمدن و فرهنگ رو به افول ميرود. مثلا برخي نويسندگان و پژوهشگران ما از تعبير «خاموشي چراغ علم» استفاده كردهاند و به نقش كساني كه در كوره علمستيزي و ستيز با انديشه آزاد دميدهاند، اشاره كردهاند.
ترويج مهمتر از توليد
نكته باريك در اين ميان در روايت تاريخ ايران و تمدن اسلامي، مفهوم «عصر طلايي» يا «عصر زرين» است كه در مورد ايران نيز به كار رفته است. براي نمونه ايرانشناس نامدار امريكايي، ريچارد فراي كتابي تحت عنوان «عصر زرين فرهنگ» نوشته است كه راجع به دوره آلبويه و حكومتهاي متقارن و پيداش جريانهاي بزرگ علمي، فكري و معرفتي در آن دوره است كه چهرههاي برجستهاي مثل ابوريحان بيروني، خوارزمي، زكرياي رازي، ابوعلي سينا و... در آن دوره ظهور كردند. پارهاي از نظريهپردازان به اين نكته تاكيد كردهاند كه در اين عصر زرين رشد و نوآوري فراوان بود اما بنا بر علل و عواملي اين امر در خواص باقي ماند و امكان ترويج نيافت و به تعبير توماس كوهن، تبديل به يك پارادايم مسلط نشد. پارادايم شدن يك فكر و معرفت و نوآوري مهم است. مثلا برخي ميگويند فرضيه كرويت زمين توسط ابوريحان بيروني كشف شده است. اين را ميپذيريم كه ابوريحان بيروني يكي از كساني است كه پيش از گاليله و كپرنيك و كپلر اين نظريه را مطرح كرده است. در يونان باستان نيز كساني مثل اريستارخوس ساموسي اين نظريه را مطرح كردند كه زمين بر خلاف ديدگاه غالب بطلميوس در آن زمان، تخت و مركز زمين و ثابت نيست و سيارهاي است كه دور خودش و خورشيد ميگردد. اما مهم صرفا كشف يك نظريه و كاشتن يك بذر نيست بلكه مهمتر ترويج و رشد آن در سطح جامعه است به گونهاي كه عموم آن را بپذيرند تا در زمين فرهنگ كاشته و تبديل به نهالي بارور شود و ثمربخش باشد. كاشتن يك بذر جديد در شورهزار ميوهاي در بر ندارد.
نوهراسي
در آسيبشناسي تمدن اسلامي و ايراني و افول علم نيز برخي گفتهاند كه اين تمدن با همه درخشش و رقم زدن يك عصر طلايي، عاجز از ترويج شد. اين هم دلايل گوناگوني از جمله باورهاي جزمي داشت. بسياري از فلاسفه مجال طرح سخناني نوآورانه كه با باورهاي مردم همخواني نداشته باشد، پيدا نميكردند و اگر هم جرات و جسارت بيان مييافتند، متهم به انواع و اقسام اتهامها ميشدند يعني بلايي كه در قرون وسطي بر سر بسياري از دانشمندان اروپايي آمد يعني دستگاه انگيزاسيون(تفتيش عقايد) سركوب ميكرد و مانع ترويج حرفهاي نو ميشد. در واقع نوعي «نو هراسي» در فرهنگ جامعه وجود داشت و كساني كه در تخت قدرت و سردمدار حكومت و باورها بودند از آن براي سركوب انديشههاي نو و جلوگيري از ترويج آنها بهره ميگرفتند. براي مثال اين شعر منسوب به ابن سينا را در نظر بگيريد كه ميگفت: كفر چو مني گزاف و آسان نبود/ محكمتر از ايمان من ايمان نبود// در بحر چون من يكي و آن هم كافر/ پس در همه دهر يك مسلمان نبود.
عرفان زدگي مانع ترويج
به هر حال مساله ترويج مهم است و با سرنوشت تاريخي ما گره خورده است. اگر كسي بخواهد از سرنوشت تاريخي ايرانيان و مسلمانان پرسش كند بدون توجه به ناتوان ماندن از ترويج علم و معرفت راه به جايي نميبرد. بايد ديد به چه علل و عواملي اعم از ارادي و ساختاري و شرايط و پيشامدهاي تاريخي و چگونه ما در ترويج علم ناتوان مانديم و علم در دايره خواص باقي ماند؟ من به عرفان ايراني بسيار علاقهمند هستم و معتقدم يكي از درخشانترين ابعاد فرهنگ ماست. در بسياري از جاها بزرگان عرفان ما از استثناها سخن ميگويند اما ما آنها را تبديل به قاعده عمومي كردهايم. براي مثال نزد اهل عرفان، معرفت(نه به معناي فيزيك و شيمي و تاريخ و...) به معناي عرفاني را نبايد عوامانه كرد و نبايد سر را آشكار كرد. مثلا حافظ ميفرمايد: آن يار كزو گشت سردار بلند/ جرمش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد يا در غزل بسيار زيبايش ميگويد: غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد/ كز كجا سر غمش در دهن عام افتاد... ايشان ميگفتند، عرفان مربوط به خواص است. اما بسياري اين حكم را به عموم معارف و علوم بشري تسري دادند و مانع از گسترش و ترويج علم شدند.
مردم نامه و مردمي نامه
تعبير «مردمي نامه» همزاد تعبير «مردم نامه» است. اين دو تعبير را من در ترجمه مفهوم people’s history (تاريخ مردم) وضع كردهام و يك جريان يا سبك در تاريخنويسي مدرن است. امواج تاريخ مردمنويسي از سده هجدهم برآمده و با افت و خيزهايي همراه بود تا اينكه در سده بيستم به يك شيوه بدل شده است. تاريخ مردم، تاريخي است كه مورخ در آن به توده مردم عادي و نقش بنيادين آنها در رقم خوردن رويدادهاي تاريخ و سرنوشت تاريخي آنها توجه ميكند. اين رويكرد به تاريخ در برابر رويكرد قهرمانباور و قهرمانپرست و در برابر رويكرد سياستزده در تاريخ قرار ميگيرد يعني تاريخي كه صرفا به رويدادهاي كلان توجه ميكند. من با توجه به اينكه ايرانيان سنت قديمي ريشهدار در تاريخنويسي دارند كه تعبير شاهنامه آن را نمايندگي و بيان ميكند از تعبير مردم نامه استفاده كردهام. به عبارت ديگر تاريخنويسي قديم ما كه شخص باور و شخص محور و مبتني بر دولت و حكومت و فرمانروايان و شاهان و سرداران و وزراست و مردم در آنجا غايباند را شاهنامهنويسي ميخوانيم. البته اين سخن به طور خاص ربطي به كتاب ارجمند شاهنامه نوشته حكيم ابوالقاسم فردوسي ندارد. اما از آنجا كه سنت شاهنامهنويسي داريم در برابر آن براي تاريخ مردم از تعبير «مردم نامهنويسي» استفاده كردهام.
عوام زدگي و ابتذال تاريخي
در نقد تاريخنگاري معاصر ما كه بسيار ضرورت دارد، يكي از نكات مهم اين است كه تاريخنويسي ايراني به دلايل گوناگون در ابعادي به ابتذال دچار شده است. اين امر به تعميق يافتن و رشد يك بيماري مهلك به نام عوامزدگي منجر شده است. يعني تاريخ عوامزده و روايت عوامانه مبتذل از تاريخ ابزاري براي رشد خود اين بيماري شده و اين بيماري تا همين حالا گريبان ما را گرفته است. اين خطري است كه همه جوامع را تهديد ميكند. در نتيجه عوامزدگي سياست پوپوليستي ميشود، يعني وقتي كه جامعه درك عوامانه از خودش و تاريخ داشته باشد و حافظهاش از روايتهاي عوامانه انباشته شود، سياست پوپوليستي نيز ميشود و عوامفريبان حاكم ميشوند. كوتاه سخن آنكه وقتي تاريخ عوامزده شود، تاريخ پوپوليستي ميشود و وقتي سياست عوامزده شود، كل جامعه دچار ميشود. اين آفت بسيار مهلك را با رويكرد صحيح مردمي نامهنويسي ميتوان از بين برد يعني تاريخي كه بدون گرفتار عوامزده شدن، بتواند به شكلي روشمند و عالمانه با رعايت قواعد مشخص و طبق اصول نوشته شود و نياز مردم جامعه را برطرف كند.
آفات تاريخ نويسي معاصر
از منظر آسيبشناختي، تاريخنويسي معاصر ايران چند آفت مهم دارد. نخست اينكه قدرتزده است يعني اينكه تاريخ ابزاري در دست ارباب قدرت است، دوم ايدئولوژيزدگي است مثلا بسياري از اصحاب تاريخ معاصر ما به شكل ايدئولوژيك با تاريخ برخورد كردند، سرنوشت حزب توده در اين زمينه بسيار عبرتآموز است. تمام مساله حزب توده به عنوان بزرگترين و تشكل يافتهترين حزب در تاريخ معاصر ايران در 3 دهه بسيار حساس تاريخ معاصر ما اين بود كه آيا ايران از نظر اجتماعي به شرايط انقلاب پرولتري رسيده يا در شرايط و مرحله انقلاب دموكراتيك ملي است؟ در ربط دو ويژگي فوق بايد آفت سوم را سياستزدگي خواند. آفت چهارم عوامزدگي است. در يك كلام به دليل آفات مذكور تاريخنويسي معاصر ما در بسياري از موارد به ابزار مبارزات فرقهاي و باندي و دار و دستهاي و سياسي بدل شده است يعني ابزار مبارزه ايدئولوژيك. در اين ميان آنچه غافل مانده، تاريخ روشمندي است كه بايد ذهن مردم را براي كنش صحيح و سالم در عرصه سياست تقويت و آماده كند.
بناي نيمه كاره تاريخ
نكته مهم در اين ميان سرنوشت خود رشته تاريخ است. از منظر آسيبشناختي(پاتولوژيك) و بدون نفي و انكار دستاوردهاي گروههاي تاريخ، معتقدم كه ما چيزي به اسم رشته تاريخ نداريم و يك رشته نما يا بناي نيمهكاره داريم. به عبارت صريحتر و دقيقتر، رشته تاريخ در ايران تاسيس نشده است، گامي است كه بلند شده اما به زمين فرود نيامده است. ما در يك بناي نصف و نيمه 80 سال است كه زندگي ميكنيم. به قواعد و اصول و روشهاي تاسيس رشته تاريخ توجه نكردهايم. اين امر باعث شده، رشته تاريخ يكي از مهمترين وظايف خودش يعني تاريخ براي مردم و مردمي نامهنويسي و روايت تاريخ براي مردم كه جزو نيازهاي ذاتي همه جوامع است، باز بماند. سرنوشت تاريخي رشته تاريخ در ايران نشان داده كه ناتوان است از اينكه در حوزه عمومي بتواند تاثيرگذار شود به همين دليل عرصه براي تاريخ عوامانه و مبتذل گشوده شده است. براي مثال يك نمونه خوب از مردمينويسي آثار باربارا تاكمن، مورخ نامدار درگذشته امريكايي است كه آثارش را صرفا براي خواص و متخصصين نمينويسد بلكه براي آگاه كردن مردم و توده مردم و به حركت واداشتن آنها مينويسد. از ميان آنها ميتوان به تاريخ بيخردي(ترجمه حسن كامشاد)، برج فرازان(ترجمه عزتالله فولادوند)، توپهاي ماه اوت (ترجمه محمد قائد) و سلام اول(ترجمه حسن افشار) اشاره كرد. تاكمن در تاريخ بيخردي از توهم سخن ميگويد و نشان ميدهد كه چگونه ارباب قدرت در طول تاريخ متوهم شده و خيال كردند كه خودشان به تنهايي ماموريت نجات يك جامعه و ملت را دارند. باربارا تاكمن نشان ميدهد كه در اكثر مواقع تاريخ، اين بيماري داشتن وظيفه آسماني براي نجات جامعه گريبان بسياري از قدرتمندان را گرفت و آن جوامع و نظامها و تمدنها را به تباهي و ذلت كشاند. او اين كتاب را در بحبوحه جنگ ويتنام نوشت. كتاب راجع به جنگآفرينان از جنگ تروا تا جنگ ويتنام است. تاكمن در آثارش بسيار به تاريخ جنگها ميپردازد و نشان ميدهد كه جنگها به اين دليل رخ داد كه گروهي متوهم بر سر قدرت و مردم دچار روايتهاي خاصي از تاريخ بودند كه تحت تاثير امثال موسوليني و هيتلر قرار ميگرفتند. روايت تاريخي نازيستي و فاشيستي بود كه سبب شد، هيتلر و موسوليني بر سرنوشت ملتهاي بزرگي چون آلمان و ايتاليا چيره شوند؛ به عبارت ديگر آن تاريخهاي ملي كه بيشتر ابزار مبارزات ايدئولوژيك و گرفتار در عوامزدگي بود، زمينهاي براي ظهور و چيرگي هيتلرها فراهم كرد.
چگونه تاريخ خطرناك ميشود؟
سالها پيش مرحوم دكتر محمدجواد شيخالاسلامي مقاله مهم و كمتر خوانده شدهاي به نام «رشد بيسوادي در دانشگاههاي ايران» نوشت. او چند دهه پيش هشدار ميدهد كه غربيها بعد از جنگ جهاني دوم با اين پرسش مواجه شدند كه چرا جامعه اروپايي و آلماني كه ادعاي تمدن و نوآوري و پيشرفت ميكرد، دچار غول مهيبي به نام فاشيسم و نازيسم شد؟ چرا از آزادي گريخت و آن را مثل يك گوسفند پاي ديكتاتورها قرباني كرد؟ پژوهشگران و متفكران غربي مسوول اصلي را بيسوادي و نفهمي تاريخي و بحران در خودآگاهي و معرفت تاريخي يافت. آنها ديدند كه اگر ذهن جوانان غربي نه با تاريخهاي عوامانه بلكه با تاريخهاي درست انباشته شده بود، دنبال هيتلر و موسوليني نميافتادند. به همين دليل به ترويج تاريخ پرداختند.
تاريخ ميتواند علم خطرناكي باشد، ميتواند از بمب اتمي هم خطرناكتر باشد. دو هزار سال از زمان ارسطو تا به امروز پرسش محوري از فايده تاريخ بود. كسي از اين نميگفت كه آيا تاريخ ضرر و زياني هم دارد يا خير؟ نيچه اولين كسي است كه به طور جدي و فيلسوفانه اين پرسش را مطرح كرده است. او كتابي با عنوان «رساله در سود و زيان تاريخ» نوشت و گفت كه تاريخ غير از سود، زيان هم دارد. حافظه تاريخي كه انباشته از كينهها و عقدهها و نفرتها و روايت جنگ و ستيز و روايت عوامانه برتري اين ملت بر آن ملت و سروري من بر ديگري و خود مركز انگاشتن من و تحقير ديگران و... باشد، موجد جنگ و نابرابري و ستيزه و كينه است. چاشني بمبي كه در جنگهاي جهاني اول و دوم تركيد و انبار باروت را مشتعل كرد توسط برخي مورخان تند مليگراي قرن نوزدهم فراهم آمده بود. كارلايل نمونهاي از اين مورخان است و خانم تاكمن اين نكته را در آثارش به خوبي بسط ميدهد.
دو مردمي نامهنويس ايراني
در ايران نيز ميتوان برخي از اساتيد تاريخنگار را مردمي نامهنويس خواند. يكي از برجستهترين افراد كه تاريخ را ميان مردم برد و به زبان آنها نوشت، مرحوم استاد محمدابراهيم باستانيپاريزي است. باستانيپاريزي نه تنها از مردم سخن ميگفت و در آثارش دهها نفر از توده مردم به صحنه ميآيند و زبان ميگشايند و گرد فراموشي از چهره آنها روبيده ميشود بلكه به زبان مردم نيز مينوشت. از اين حيث او هم مردم نامهنويس و هم مردمي نامهنويس است. مثلا با قلم شيرين باستانيپاريزي، روايتهاي شيريني راجع به يعقوب ليث بيان شده است. شاه منصور و گرز هفده من بسيار خواندني است. كتاب از سير تا پياز او بسيار شيرين است. قلم او در خدمت مردم و براي ترويج است. كتاب تلاش آزادي او راجع به مرحوم حسن پيرنيا را همه ميتوانند بخوانند. نمونه ديگر برخي از آثار مرحوم استاد عبدالحسين زرينكوب است. ايشان به خوبي ميدانست كه آثارش را براي عموم مخاطبان اما نه به شكل مبتذل بلكه با رعايت اصول تاريخنويسي و علمي بنويسد. مثلا او در تاريخ مردم ايران، روايت را به ذهن و زبان مردم نزديك كرده و از زبان خشك و تخصصي مثلا تاريخ ايران بعد از اسلام دور شده است. نمونه مهم ديگر كتاب روزگاران اوست كه به واقع يك مردمي نامه است. در ادبيات هم در كنار آثار تخصصي مثل بحر در كوزه و سر ني(هر دو در شناخت انديشهاي مولانا)، كتاب شيرين و خواندني پله پله تا ملاقات خدا را نيز نوشته است.
متاسفانه مورخاني مثل زرينكوب و باستانيپاريزي در ايران انگشتشمار هستند و تاريخنويسي به دكان و بازار بدل شده و بسياري به اسم تاريخ، علم و كتل برداشتند كه نمونههايش كم نيست و آفتها و زيانهاي فراواني را موجب ميشوند. البته ترويج علم تاريخ صرفا وظيفه مورخان نيست و نهادها در اين زمينه نقش بسيار مهمي بر عهده دارند. در اين ميان نقش صداوسيما بسيار مهم است و متاسفانه يكي بدترين آفتها در روايتسازيهاي صداوسيما با ديو و فرشتهسازي رخ داده است، يعني يك شخصيت يا ديو و خائن ميشود يا فرشته و خادم. در حالي كه تاريخ درباره آدمها و براي آنهاست نه درباره ديوها و فرشتهها. همچنين نقش هنرمندان، سينماگران، فيلمنامهنويسان و نويسندگان در تاريخنويسي بسيار اهميت دارد. براي مثال آثار خانم مارني هيوز وارينگتون، استاد تاريخ دانشگاههاي استراليا مثل 50 متفكر كليدي براي تاريخ و تاريخ به سينما ميرود را در نظر بگيريد. آثار تصويري و سينمايي به مراتب موثرتر از كتاب و مقاله است. صداوسيما و سينماي ما متاسفانه به علل و انگيزههاي گوناگون به آفتهاي سياستزدگي و قدرتزدگي و... دچار شدند و اسير كليشهها و محدوديتهايي هستند كه نميتوانند وظيفهشان را به درستي انجام دهند. در كشور ما در حوزه ترويج تاريخ، غفلتهاي فراواني صورت ميگيرد و هويت تاريخي ما خدشهدار ميشود.
روايت ميكنم، پس هستم
يكي از وظايف مردمي نامهنويسي به معناي توليد روايتهاي پان ايرانيستي و شووينيستي نيست. خود اين روايتها آفت هستند. اما بايد بتوانيم روايتي توليد كنيم كه دوگانه مردم و ملت را به يگانگي برساند بدون اينكه مردم را در ملت ذوب كند. بايد اصل وحدت در كثرت را در روايت تاريخي پذيرفت. اينجاست كه مردم نامهنويسي و مردمي نامهنويسي به تعبير فردوسي نو كردن نامه كهن ايرانيان است. يك جامعه تا زماني كه روايت ميكند، هست و زماني كه از روايت كردن باز ماند، ميميرد. اينجاست كه با اشاره به تعبير مشهور دكارت بايد گفت «من روايت ميكنم، پس هستم». انسان جانور روايتگر است و فعل روايتگري زنده بودن انسان را ميرساند. حكيم ابوالقاسم فردوسي رسالت خود را نو كردن نامه كهن ايرانيان ميخواند و منظورش از نامه، كتاب ساده نيست بلكه سخنهاي تاريخي است. سخن در روايت فردوسي به معناي روايت است. مساله اصلي فردوسي صرف نجات دادن فارسي و سرهنويسي نبود بلكه او روايت تاريخي ايران را از كهنگي و بنبست نجات داد. بنابراين درست است كه شاهنامه فردوسي به تعبيري به قهرمانان ملي ميپردازد اما مردميترين اثري است كه ايرانيان تاكنون آفريدهاند. هيچ اثري از باب تاثير در هستي، ذهن، زبان، زندگي، فرهنگ و انديشه ايرانيان در طول هزاره اخير و پيش از آن به پاي شاهنامه فردوسي نرسيده است. اين مردمي نامهنويسي كه با ايرانيان زيسته سرمايه اصلي ما را حفظ كرده است. سرمايه اصلي ايران نفت و كوه البرز و درياي مازندران و... نيست بلكه خود مفهوم ايران و روايت آن است. اين روايت را بايد مردمي نامهاي نه شووينيستي و ناسيوناليستي بلكه مبتني بر مردم نامهنويسي عمل كند و زنده نگاه دارد. يعني روايتي كه اتصالي در مردم ايران را با تعبير وحدت در كثرت ايجاد كند. يعني مردمي كه در عين حفظ تكثر قومي، زباني، فرهنگي و... وحدتي دارند. مورخ بايد بتواند اين وحدت را به روايتي جاندار و زنده بكشاند. در اين زمينه نقش نويسندگان و هنرمندان و سينماگران و... هم اهميت دارد. شاهنامه فردوسي سنت ارجمند نقالي را به جا آورد كه از نظر آگاهي تاريخي بسيار اهميت دارد. در زمانه خودش بسياري ميگفتند كه اين اشعار افسانه است. او خودش هوشمندانه و با بصيرتي مثالزدني ميگويد: تو اين را دروغ و فسانه مدان/ به يكسان روشن زمانه مدان// ازو هر چه اندر خورد با خرد/ دگر بر ره رمز و معني برد. نقالان هم حافظه تاريخي ملت ايران را حفظ و اين روايت را براي توده مردم بيان كردند و حس عميق پيوند با تاريخ كهن را در آنها ايجاد كردند.
استاد تاريخ دانشگاه تهران
باستانيپاريزي نه تنها از مردم سخن ميگفت و در آثارش دهها نفر از توده مردم به صحنه ميآيند و زبان ميگشايند و گرد فراموشي از چهره آنها روبيده ميشود بلكه به زبان مردم نيز مينوشت. از اين حيث او هم مردم نامهنويس و هم مردمي نامهنويس است. مثلا با قلم شيرين باستانيپاريزي، روايتهاي شيريني راجع به يعقوب ليث بيان شده است. شاه منصور و گرز هفده من بسيار خواندني است.
عبدالحسين زرينكوب به خوبي ميدانست كه آثارش را براي عموم مخاطبان اما نه به شكل مبتذل بلكه با رعايت اصول تاريخنويسي و علمي بنويسد. مثلا او در تاريخ مردم ايران، روايت را به ذهن و زبان مردم نزديك كرده و از زبان خشك و تخصصي مثلا تاريخ ايران بعد از اسلام دور شده است. نمونه مهم ديگر كتاب روزگاران اوست كه به واقع يك مردمي نامه است.