سياستنامه| به مناسبت نود و ششمين زادروز مرحوم جلال آلاحمد نويسنده و روشنفكر معاصر كشورمان، در صفحه 15 شماره 4527 روز چهارشنبه مورخ سيزدهم آذرماه سال 1398 روزنامه اعتماد يادداشتي با عنوان «جلال؛ روشنفكر بيدكان» به قلم عظيم محمودآبادي منتشر شد. اين يادداشت در فضاي مجازي و غير آن واكنشهايي را به همراه داشت. از آن جمله سروش دباغ در قالب يادداشتي تحت عنوان «دلبسته ميراث روشنگريام» ، انتقادات خود را به مقاله مذكور نوشت و در صفحه اول شماره 4547 روز شنبه تاريخ ۷ دي 1398 اين روزنامه منتشر شد. اين بحث جدي در بين اصحاب نظر ادامه پيدا كرده و قرار است نويسندگان و پژوهشگران ديگري در حوزه روشنفكري ايران نيز نظرات خودشان را در قالب يادداشتهايي در اين باره براي ما بفرستند كه ما نيز با افتخار به انتشار آنها خواهيم پرداخت.در اين شماره يادداشتي به قلم نرگس سوري در نقد ديدگاههاي سروش دباغ منتشر ميشود. طبيعتا اگر دكتر دباغ مجددا دست به قلم ببرند و پاسخي بنويسند براي انتشار آن را در اولويت قرار خواهيم داد.همچنين از عموم صاحبنظران در اين حوزه دعوت ميشود تا با ارايه نظرات خودشان به توسعه و عمق اين بحث بيفزايند. توضيح اين نكته لازم است كه نويسنده (نرگس سوري)، يادداشت خود را چند روز پس از انتشار يادداشت دكتر دباغ براي روزنامه ارسال كرد. اما به دليل جو حاكم بر كشور بعد از شهادت سردار سليماني ترجيح داديم كه ادامه بحث روشنفكري به فرصتي مناسبتر موكول شود.
روزنامه «اعتماد» در شماره 4547 روز شنبه تاريخ ۷ دي 1398 در صفحه اول خود يادداشتي تحت عنوان «دلبسته ميراث روشنگريام» از دكتر سروش دباغ منتشر كرد كه نويسنده طي آن ادعا ميكند روشنفكراني مانند شريعتي و جلال آلاحمد با عصر روشنگري چندان بر سر مهر نبودهاند و به نفي ميراث آن پرداختهاند. اين در حالي است كه از نظر نويسنده، روشنفكران عصر مشروطه مواجهه ژرفنگرانهاي نسبت به عصر روشنگري داشتند و ايدهآلهاي آن را پذيرا بودند.
آلاحمد و شريعتي و ميراث روشنگري
نويسنده با تكيه بر اين گزاره، ضرورت بازانديشي در آراي روشنفكراني مانند شريعتي و آلاحمد را استنتاج ميكند. پرسشي كه نبايد بديهي انگاشت، اين است كه نويسنده يادداشت «دلبسته ميراث روشنگريام» با چه استدلال و با كدام استناداتي، چنين گزارهاي را طرح ميكند؟ در متن اشاره شده كه به اعتبار آثار اين روشنفكران، چنين گزارهاي قابل استنتاج است، اما در ادامه ادله و رفرنسي براي اثبات آن ارايه نشده و درستي آن بديهي در نظر گرفته شده است. در حالي كه با ارجاع به مباحث آلاحمد و شريعتي در آثارشان ميتوان نشان داد آنان يكسره ميراث روشنگري را نفي نكردهاند و به ستيز با آن برنخاستهاند. جداي از اين مساله، بايد توجه داشت فهم دقيق ماهيت انديشهها و ايدهها مستلزم اين است كه آنها را در كانتكس تاريخي-اجتماعيشان قرار دهيم در غير اين صورت در دام نظرورزيهاي انتزاعي ميافتيم. آلاحمد در كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» تجربه روشنفكري در غرب و ايران را با هم مقايسه ميكند؛ نقد او به جريان روشنفكري ايران خصوصا دوره مشروطه اين است كه بدون توجه به مقتضيات زماني-مكاني درصدد برآمدهاند تا تجربه تاريخي اروپا را دستاويزي براي تحول جامعه ايران قرار دهند. بهزعم او روشنفكران ايراني در اين زمينه دچار نوعي خطاي عدم مطابقت وضعيت ميشوند؛ بدين معنا كه آنان بهرغم تاخير تاريخ ايران از تاريخ اروپا سعي دارند با جهشي خلقالساعه از قرون وسطاي ايراني به عصر روشنگري اروپايي عبور كنند بدون آنكه «دوره رنسانسي» سپري شده باشد. او عصر مشروطه را به نوعي معادل عصر روشنگري ايراني قلمداد ميكند كه طي آن روشنفكران با تكيه بر گفتمان خردگرايي قرن هجدهمي اروپا به نقد مذهب مينشينند و ايدهآل رهايي را در گذار به عصر روشنگري غربي ميدانند. آلاحمد روشنفكران عصر مشروطه را دچار «خطاي ناهمزماني» ميداند. بهزعم او گذار به دوره روشنگري در جامعه ايران نميتواند جز از مجراي فراهم كردن تمهيدات آن رخ دهد. در حالي كه روشنفكران عصر مشروطه با طرح اين ايدهآل در جامعه ايران سعي داشتند نوعي جهش تاريخي را رقم بزنند، زيرا بدون آنكه موجبات چنين گذاري را فراهم بياورند يكباره تمام ساختار سنتي و مذهبي را نفي كردند.
انتقاد آلاحمد به آثار روشنفكران مشروطه
آلاحمد آثار فكري روشنفكران عصر مشروطه را برميشمرد و تصريح ميكند آنان با وجود اينكه مبلغان عصر روشنگري بودند، اما هرگز مشابه تجربه تاريخ اروپا به تاليف دايرهالمعارفهاي فلسفي و تاملات ژرف نظري نپرداختند. آثار آنها از ملكمخان گرفته تا ميرزاي كرماني و روشنفكران چپ تودهاي در برگيرنده مباحث پراكنده پيرامون سياست و بعضا با قلمي ادبي است كه هيچ مشابهتي با آثار وزين فيلسوفان عصر روشنگري ندارد. بهزعم او روشنفكران عصر مشروطه هرگز نميتوانستند ميانجي گذار به عصر روشنگري در جامعه ايران باشند، زيرا توليدات فكري آنها ناچيزتر از آن چيزي بود كه در دوره رنسانس و عصر روشنگري غرب شكل گرفت. بهزعم او روشنفكران غربي كه به نفي مذهب پرداختند، خود در جايگاه انجيلنويسان عصر جديد قرار گرفتند و روحالقوانين و قرارداد اجتماعي (منتسكيو و روسو) را نگاشتند. در حالي كه روشنفكر عصر مشروطه اگرچه سعي دارد در برابر مذهب بر نوعي خردگرايي و عرفيگرايي تكيه كند، اما نميتواند مشابه عصر روشنگري بدل به انجيلنويس زمانه خود شود.
نقد جدي آلاحمد به ضعف تاملات نظري جريان روشنفكري در ايران
آلاحمد از قضا نقد جدي به ضعف تاملات نظري در جريان روشنفكري ايران دارد و تصريح ميكند با چنين دستمايههاي فكري اندكي امكان عبور از قرون وسطاي ايراني ميسر نيست. او به ضعف نهضت ترجمه در زمينه آثار هگل، برگسون، اسپينوزا، دكارت و ماركس اشاره ميكند و بر اين باور است كه با چنين وضعيتي روشنفكران نميتوانند براي تحول تاريخ ايران يد بيضا كنند. بنابراين ضمن اينكه نقدهاي آلاحمد به سلطه هژمونيك غرب را نميتوان انكار كرد اما او را منادي نفي ميراث عصر روشنگري دانستن نيز درست نيست، زيرا طبق بحث بالا، او در مقام نفي ضرورت دايرهالمعارفنويسي و كار فكري، مشابه آنچه در عصر روشنگري وجود داشت، برنميآيد بلكه آن را پروژه ناتمام روشنفكري ايران ميداند.
آيا شريعتي با ميراث روشنگري ستيز داشت؟
ستيز شريعتي با كليت ميراث روشنگري نيز به استناد آثارش گزارهاي قابل ترديد است. او به صورت مشخص در كتاب «ويژگيهاي قرون جديد» و نيز ديگر آثارش به تفصيل از بستر و زمينههاي روشنگري و ايدهآلهاي آن بحث كرده است. شريعتي سير تطور غرب را ذيل سه دورهبندي يعني قرون قديم، قرون وسطي و قرون جديد مورد بررسي قرار ميدهد. او در بحث از قرون وسطي تصريح ميكند كه اسكولاستيك، روح غالب اين دوره را تشكيل ميدهد به نحوي كه عقل تماما در اسارت كليسا بود. در مكتب اسكولاستيك، ازدواج مسيح و ارسطو رخ داد و حاصل اين تزويج چيزي جز ركود علمي و فكري نبود. بهزعم او در اين دوره فلسفه و حتي فراتر از اين انسان، استقلال و آزادي خود را از دست داد و به خدمت كليسا و دين درآمد. نتيجه اينكه تمام نبوغ نوابغ دوره قرون وسطي پيرامون مسائل كلي و خيالي به هدر رفت. بهزعم شريعتي اين ضربات اصحاب روشنگري يعني دكارت، فرانسيس بيكن، لايب نيتس و ... بود كه عقل را از اسارت كليسا نجات داد و افق جديدي پيش روي فلسفه باز كرد. او متدولوژي علمي دوره روشنگري يعني عقلگرايي تجربي را- كه بر مشاهده تاكيد داشت- يك عامل مهم گذار از انحطاط علم و فلسفه در دوره قرون وسطي ميداند.
شريعتي و ضرورت تجديدنظر در متدولوژي علمي
شريعتي تجديدنظر در متدولوژي علمي را يكي از بنيانهاي مهم قرون جديد در نظر ميگيرد و بر اين باور است كه روح اسلام نيز بر اين متدولوژي مبتني بود اما يونانيمآبي و صوفيگرايي موجب زوال اين روحيه علمي شد. بهزعم او چهرههايي چون دكارت، فلسفه غرب را از كليگوييهاي نظري و انتزاعي ارسطويي و سنت آگوستيني رهانيد و راه را براي علم براي انسان و زندگي باز كرد. در حالي كه در قرون وسطي فلسفه و علم در خدمت انسان نبود، بلكه در خدمت كليسا بود. شريعتي دوره رنسانس و روشنگري را مرحله مهمي در تكوين فلسفه و تمدن غرب قلمداد ميكند؛ يعني دوراني كه موجبات رهايي از ركود و جمود قرون وسطي را فراهم آورد. او در بحث از مخروط جامعهشناسي فرهنگي از چرخش ميان سه طبقه در ادوار تاريخي غرب بحث ميكند: طبقه عوام، طبقه انتلكتوئل و ستارگان. در اين شيوه تحليل ستارگان هر دوره افق فرادوراني را ترسيم ميكنند كه نافي منطق دورهشان است، اما به تدريج به روح غالب دوره بعدي بدل ميشود و به اين ترتيب جدال ديالكتيكي ميان اين سه طبقه در نهايت به تكامل تاريخ در جهت سربرآوردن دين ماوراي علم منجر ميشود. بر اين اساس در دوره قرون وسطي، ستارگان اين مخروط افق جديد خردگرايي و اومانيسم را در برابر دينگرايي افراطي طبقه كشيشان و متالهان تئوريزه كردند.
شريعتي و بحث «انسان تكساحتي» ماركوزه
از نظر شريعتي آنچه در ادامه اين سير تاريخي در قرن بيستم رخ داده، پديد آمدن ستارگاني در غرب است كه به نقد روحيه ساينتيستي حاكم بر عصر روشنگري نشستهاند. بهزعم او اين ستارگان در واكنش به پيامدهاي مخربي كه ساينتيسم در غرب به وجود آورد به انتقاد از آن پرداختند. به همين دليل مشاهده ميشود علم در قرن بيستم به نسبت قرن هجدهم تواضع بيشتري دارد و به محدوديتهاي خود معترف است. يكي از رفرنسهاي شريعتي در اين بحث «انسان تك ساحتي» ماركوزه به عنوان يكي از چهرههاي شاخص مكتب فرانكفورت است.
اسكولاستيك قديم و اسكولاستيك جديد
شريعتي به آسيبشناسي ساينتيسم در تعريف فرانسيس بيكني ميپردازد و از پديدهاي تحت عنوان «اسكولاستيك جديد» سخن به ميان ميآورد. از نظر او اگر در اسكولاستيك قديم، علم در خدمت كليسا بود در اسكولاستيك جديد علم در خدمت سرمايهداري درآمده است. اين امر سبب شده ايدهآلهاي عصر روشنگري يعني اومانيسم نيز به تباهي گرايد، زيرا نتيجه اين وضعيت چيزي جز از خودبيگانگي انسان و بردگي او در برابر ماشينيسم نيست. انسان امروز به انقياد روحيه پوزيتيويستي درآمده كه اصحاب روشنگري با تكيه بر آن از پيشرفت بيوقفه تاريخ در جهت آزادي سخن ميگفتند. كندورسه از تابش خورشيد به انسانهاي آزادي سخن ميگفت كه عقل را چونان ارباب خويش پذيرفتهاند. اما فجايعي كه در قرن بيستم رخ داد روشنفكران غربي را بر آن داشت تا به بازانديشي در ميراث عصر روشنگري روي آورند. شريعتي البته در پاسخ به پيامدهايي كه روشنگري به دنبال آورد، فراخوان عقلستيزي نميدهد و تاكيد ميكند همانقدر كه ضرورت دارد مشابه تجربه عصر روشنگري براي نجات علم از خرافات و موهومات تلاش كنيم، مشابهتا بايد در جهت نجات علم از «اسكولاستيك جديد» نيز حركت كنيم. اين امر ميسر نميشود مگر اينكه عقل و احساس عرفاني توامان در كنار يكديگر وجود داشته باشند. بنابراين نقد منصفانه ايجاب ميكند توضيح داده شود شريعتي به چه اعتبار با ميراث روشنگري بر سر مهر نيست و به چه اعتبار هست.
آنچه سروش دباغ ناديده ميگيرد
مسالهاي كه نويسنده يادداشت «دلبسته ميراث روشنگريام» ناديده ميانگارد، چرخش پارادايمي است كه در قرن بيستم نسبت به ميراث روشنگري در سطح جهاني به وجود ميآيد. بايد توجه داشت روشنفكراني مانند آلاحمد و شريعتي در فضاي قرن بيستمي ميزيستند و ميانديشيدند كه غرب، خود به بازانديشي در ميراث روشنگري روي آورده بود. هژموني غالب قرن بيستم با قرن نوزدهمي كه روشنفكران مشروطه مانند آخوندزاده و ميرزا يوسف خان مستشارالدوله در آن ميزيستند، بسيار متفاوت است. روشنفكران مشروطه با روحيه ساينتيستي كه در قرن نوزدهم هژمون بود، همراه بودند و اين امر بيش از آنكه ژرفنگري و حتي گشودگي آنها را خاطرنشان كند، همراهيشان با جريان غالب جهاني را نشان ميدهد. همچنان كه روشنفكراني مانند شريعتي و آلاحمد نيز از هژموني قرن بيستم تاثير پذيرفتهاند. ناديده گرفتن اين چرخش پارادايمي كه از قضا در سطح جهاني و نه ملي اتفاق داده سبب ميشود به دام قياسهاي نظري بريده از متن بيفتيم؛ چنانكه دكتر دباغ در اين دام افتادهاند.
چرخش پارادايمي در فلسفه و جامعهشناسي
اين چرخش پارادايمي هم در فلسفه و هم در جامعهشناسي بازنمود يافته است. دقيقا در همين دوره است كه اصحاب مكتب فرانكفورت اعم از آدورنو، هوركهايمر، ماركوزه، بنيامين و اريك فروم به نقد راديكال ميراث عصر روشنگري و تمدن غربي ميپردازند. نقدهاي هوركهايمر و آدورنو در كتاب «ديالكتيك روشنگري» راديكالتر از نقدهاي آلاحمد و شريعتي نيست. آنها تاكيد ميكنند روشنگري نويد افسونزدايي، انحلال اسطورهها، رهايي آدميان از ترس و سروريشان را ميداد در حالي كه اكنون زمين از درخشش فاجعه تابناك است.
فاشيسم و توتاليتاريسم هم محصول پروژه روشنگري بودند
سر برآوردن فاشيسم و توتاليتاريسم از دل پروژه روشنگري نشان داد كه فيلسوفان قرن هجدهم سادهلوحانه به انتظار آيندهاي نشسته بودند كه سرشار از آزادي و رهايي بود. بهزعم آدورنو و هوركهايمر، از ديد روشنگري هرگونه معرفتي كه با قاعده محاسبه و سودمندي سازگار نباشد، طرد و برچسب غيرعقلاني به آن زده ميشود. دقيقا به همين اعتبار روشنگري خصلتي خودكامه و توتاليتر دارد و معرفت را يكدست ميكند. در روشنگري، تفكر براي تفكر نفي ميشود و خرد به دستگاه رياضي تقليل پيدا ميكند و تمام دعوي معرفت كه نفي متعين هرگونه امر بيواسطه است، رها ميشود. اگرچه ماشين تفكر در قالب فرماليسم رياضي اين امكان را فراهم ميكند كه هستي را مطيع خود كند اما رضايت آن در بازتوليد اين هستي كوركورانهتر ميشود. اينجاست كه روشنگري خود بدل به اسطوره ميشود؛ اسطورهاي كه چونان اسطورههاي پيشين مويد دوام ابدي امر واقعي است. اگر در اساطير پيشين، جانگرايي به اشيا روح ميبخشيد در صنعتگرايي برآمده از روشنگري روح آدميان بدل به اشيا ميشود. نتيجه اينكه فرد خود را به مثابه شئي بيارادهاي تصور ميكند كه مطلقا قادر به تغيير مناسبات اجتماعي خويش نيست.
ديالكتيك منفي در برابر ديالكتيك مثبت
اصحاب مكتب فرانكفورت شاهدان آشويتس، يهودستيزي و فاشيسمي بودند كه اروپاي ميراثدار روشنگري را بدل به ويرانه كرده بود. به همين دليل آنان به نگاه تكاملگرا و خطي عصر روشنگري بدبين بودند و در برابر ديالكتيك مثبت هگلي از ديالكتيك منفي سخن ميگفتند. بنيامين تاكيد ميكرد مفهوم پيشرفت بر ايده فاجعه استوار است چنانكه توفاني كه فرشته تاريخ را واميدارد پشت به ويرانههاي گذشته به درون آينده پرتاب شود، همان پيشرفتي است كه عصر روشنگري آن را ستايش ميكرد. اينجاست كه ماركوزه تصريح ميكند پديدارهاي فاشيسم و نازيسم بر اثر گسترش و نفوذ خردگرايي تكنولوژيك در غرب به ظهور رسيد. به همين دليل او از ضرورت نقادي مفهوم توسعه و پيشرفت قرن نوزدهمي-كه مبتني بر نگرش ساينتيستي بود- بحث ميكند. بهزعم او جامعه صنعتي كه مبتني بر تفكر تك ساحتي يعني نوعي خردگرايي ابزاري است در نهايت منجر به شكلگيري نوعي توتاليتاريسم ميشود كه تنها مشخصهاي سياسي ندارد، بلكه وجهي اقتصادي دارد. در اين جامعه انسان بدل به برده تمدن صنعتي ميشود كه اگرچه به ظاهر آزاد به نظر ميرسد، اما در واقع تا سر حد ابزار پيشرفت تمدن تنزل يافته است. بنابراين بشر امروز اگرچه در نتيجه سيطره خردگرايي تكنولوژيك زندگي مادياش بهبود يافته اما آزادي، خودمختاري و استقلالش را از دست داده است؛ حاصل آنكه انسان در ازاي تسلط بر طبيعت، به بردگي انسان ديگر درآمده است. اصحاب مكتب فرانكفورت و بعدها پستمدرنيستهايي مانند ليوتار به دليل پيامدهاي مخربي كه برآمده از پروژه روشنگري بود، به نقد اصليترين گزارههاي آن پرداختند. اين بازانديشي غرب در ميراث خود، قبل از هر چيز نشانه بلوغ آن نسبت به دوره قبل و آگاهي به محدوديتهايي است كه ايدهآلهاي روشنگري را نقض ميكرد. طبيعتا نه پستمدرنيستها و نه اصحاب مكتب فرانكفورت در برابر نقد روشنگري خواهان بازگشت به خردستيزي قرون وسطي نبودند، بلكه سعي داشتند با شناسايي اين محدوديتها جامعه غرب را از افتادن در ورطه توتاليتاريسم و فاشيسم برهانند.
نقد آلاحمد و شريعتي به ميراث روشنگري نشانه بلوغ فكريشان بود
مشابه تا نقد آلاحمد و خصوصا شريعتي به ميراث روشنگري و سعي در آشكار كردن سازوكارهايي هژمونيكي كه غرب براي سلطه بر جوامع شرقي به كار ميگيرد، نشانه بلوغ آنان نسبت به روشنفكران عصر مشروطهاي است كه بدون توجه به چنين آسيبهايي فراخوان سرسپردگي به ميراث روشنگري را ميدادند. نقد شريعتي به ماشينيسم منطقي مشابه بحث ماركوزه در انتقاد از جامعه صنعتي مدرن را دارد. مساله براي او نفي خردگرايي و اومانيسم نيست، بلكه مساله انقياد و اسارتي است كه به تعبير او از اسكولاستيك جديد حاصل ميشود. ماركوزه اگرچه خردگرايي تكنولوژيك را نفي ميكند، اما اين بدان معنا نيست كه او در مقابل از نوعي «خرد انتقادي» دفاع نميكند. اينكه متفكري اين بلوغ را در روشنفكران دهه 40 و 50 ناديده بگيرد و آن را به مثابه نفي كليت ميراث روشنفگري تلقي كند، آشكارا خطاي فكري است. البته نويسنده «دلبسته ميراث روشنگريام» خود نيز مشابه شريعتي و آلاحمد با كليت ميراث روشنگري بر سر مهر نيست و چنانچه خود اذعان ميكند نقدهاي پستمدرنيستها را كه به افشاي محدوديتهاي عقل پرداختهاند، ميپذيرد. در اين صورت اين پرسش مطرح ميشود كه چرا نويسنده مدام بايد در متن تاكيد كند مواجهه روشنفكران دهه 40 و 50 با ميراث روشنگري بر سر مهر نيست؟ آيا اينگونه نيست كه شريعتي نيز مشابهتا با كليت پروژه روشنگري موافق نيست، بلكه بخشي از آن را ميپذيرد و به نقد وجوه ديگر آن ميپردازد؟ در اين صورت به نظر ميرسد در برابر دستپاچگي روشنفكران عصر مشروطه، روشنفكران دهه 40 و 50 كه مواجهه سنجيدهتري با ميراث روشنگري دارند به مراتب بيشتر سزاوار توجهاند. اين امر خصوصا اگر قرار به فراخوان مجددي به ميراث روشنگري باشد، ضرورت پيدا ميكند؛ زيرا آنان ما را از افتادن به ورطهاي كه اروپاي قرن بيستم دچار آن شد، بر حذر ميدارند.
ضمن اينكه نقدهاي آلاحمد به سلطه هژمونيك غرب را نميتوان انكار كرد، اما او را منادي نفي ميراث عصر روشنگري دانستن نيز درست نيست.
نويسنده يادداشت «دلبسته ميراث روشنگريام» در متن اشاره شده كه به اعتبار آثار اين روشنفكران، چنين گزارهاي قابل استنتاج است، اما در ادامه ادله و رفرنسي براي اثبات آن ارايه نشده و درستي آن بديهي در نظر گرفته شده است. در حالي كه با ارجاع به مباحث آلاحمد و شريعتي در آثارشان ميتوان نشان داد آنان يكسره ميراث روشنگري را نفي نكردهاند و به ستيز با آن برنخاستهاند. جداي از اين مساله بايد توجه داشت فهم دقيق ماهيت انديشهها و ايدهها مستلزم اين است كه آنها را در كانتكس تاريخي-اجتماعيشان قرار دهيم در غير اين صورت در دام نظرورزيهاي انتزاعي ميافتيم.
آلاحمد در كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» تجربه روشنفكري در غرب و ايران را با هم مقايسه ميكند؛ نقد او به جريان روشنفكري ايران خصوصا دوره مشروطه اين است كه بدون توجه به مقتضيات زماني-مكاني درصدد برآمدهاند تا تجربه تاريخي اروپا را دستاويزي براي تحول جامعه ايران قرار دهند.
آلاحمد، عصر مشروطه را به نوعي معادل عصر روشنگري ايراني قلمداد ميكند كه طي آن روشنفكران با تكيه بر گفتمان خردگرايي قرن هجدهمي اروپا به نقد مذهب مينشينند و ايدهآل رهايي را در گذار به عصر روشنگري غربي ميدانند. آلاحمد روشنفكران عصر مشروطه را دچار «خطاي ناهمزماني» ميداند. گذار به دوره روشنگري در جامعه ايران نميتواند جز از مجراي فراهم كردن تمهيدات آن رخ دهد.
آلاحمد آثار فكري روشنفكران عصر مشروطه را برميشمرد و تصريح ميكند آنان با وجود اينكه مبلغان عصر روشنگري بودند، اما هرگز مشابه تجربه تاريخ اروپا به تاليف دايرهالمعارفهاي فلسفي و تاملات ژرف نظري نپرداختند. آثار آنها از ملكمخان گرفته تا ميرزاي كرماني و روشنفكران چپ تودهاي در برگيرنده مباحث پراكنده پيرامون سياست و بعضا با قلمي ادبي است كه هيچ مشابهتي با آثار وزين فيلسوفان عصر روشنگري ندارد.