درباره نسبت انقلاب و داستان
عبور از ايدئولوژي
داود غفارزادگان
انقلاب پديدهاي اجتماعي است كه فينفسه دگرگوني را به همراه دارد و داعيهدار درانداختن طرحي نو است. نسل ما كه متولدين نيمه دوم دهه 30 بوديم در جواني و دور و بر 20 سالگي با اين پديده روبهرو شديم و طبعا از آن تاثير گرفتيم. تاثير انقلاب روي ما بيشتر از كساني بود كه از ما بزرگتر بودند. چون جواني و شور و هيجانهاي آن اقتضائات خودش را دارد. تاثير انقلاب به هر تقدير در داستانها منعكس شد.
اگر پديدآورندگان ادبيات را بر دو قسم بدانيم شامل آنها كه تالي و تابع جامعهاند و آنها كه-به اصطلاح- پيشرو هستند و همواره خودآگاه يا ناخودآگاه رويدادها و موقعيتها را پيشبيني ميكنند. خود تاثير انقلاب بر ادبيات ايران دو وجه كوتاهمدت و بلندمدت دارد. به نظرم تاثير كوتاهمدت آن چندان قابل ملاحظه نيست. چون يا غالبا بسيار موافقند يا به تمامي مخالف. يعني يك برخورد احساسي. خيلي از آن كارها را كه در سالهاي اوليه بعد از انقلاب نوشته شدند، چه شعرها، چه داستان، چه مقالات و... وقتي الان ميخوانيم، ميبينيم خيلي نميشود روي اهميت ادبي آنها حساب كرد و اهميتي هم اگر داشته باشند، بيشتر اهميت جامعهشناختي است. به هر حال ادبيات حركتش عميق است و بايد فاصلهاش از يك رويداد طي شود تا شاهد تاثيرات رويداد در آن باشيم. به عبارتي حاصل تلاقي ادبيات ايران با انقلاب و نتايج اين تلاقي به نظرم در گذر زمان مشخص خواهد شد. چون ما با افراد كه كار نداريم با آثار كار داريم و به نظرم بايد زمان بيشتري سپري شود و آثار بيشتري خلق و خوانده شود تا ملاك مشخصي براي قضاوت در اين باره وجود داشته باشد.ما نسلي بوديم كه دوره سختي را در ادبيات طي كرديم. يك طرف قضيه براي ما هميشه آرمانگرايي بود و طرف ديگرش ادبيات به معناي حقيقي كلمه. اين آرمانگرايي از دهه 50 وجود داشت و در دهه 60 به نوع ديگري در آثار نسل ما ادامه پيدا كرد. به هر حال من همه آثار داستاني بعد از انقلاب را نخواندهام و طبعا نميتوانم نظر دقيقي در مورد همه آثار بدهم. اگر بخواهم يك آسيب كلي را در مورد بخش مهمي از آثار داستاني نام ببرم، دوقطبي بودن اين آثار است. اينكه تا سالها بعد از انقلاب نويسندگان آرمانگراي ما همچنان مسائل و به طور كلي هستي را سياه و سفيد ميديدند و اين در بعضي از آثاري كه در اين سالها هم نوشته ميشود هم مشهود است.ضمن اينكه ادبيات تاييدكننده چيزي نيست و به هر چيزي نگاهي پديدارشناختي دارد و اين نگاه با پديده از در چالش درميآيد.اتفاق ديگري كه بعد از انقلاب افتاد اين بود كه وظيفهاي كه به جاي ژورناليسم به دليل ترسو بودن جرايد آن زمان بر عهده ادبيات قرار گرفته بود از او گرفته شد و در واقع ادبيات از قيد آن وظيفه غيرماهيتي جدا شد. كار ادبيات هرگز افشاگري به آن معناي صِرف و عريان اجتماعي نبوده است چنانكه در دهه 50 بر عهده او قرار گرفت. اينكه كل ظرفيت خود را مصروف آن كند كه بگويد مردم گرسنهاند.داستاننويسان نسل جديد ديگر آن قيد و بند را ندارند و اين تاثير انقلاب است. به اين معنا كه بعد از انقلاب بود كه نويسندگان و شاعران ما رفتهرفته به اين باور رسيدند كه ادبيات ديگر وسيله بيان منوياتي جدا از خود نيست. اگر انقلاب اتفاق نميافتاد طبعا استفاده ابزاري از ادبيات همچنان تا به امروز هم ادامه پيدا ميكرد. رهايي از قيد وسيله شدن و وسيله كردن ادبيات، دستاوردي است كه انقلاب به وجود آورد. البته اين به معناي اين نيست كه كارهاي بزرگي توسط نويسندگان نسل جديد خلق شده است. منتها همين كه توانستند از قيدوبندهايي كه نسل ما با آنها مواجه بودند، خلاص شوند، دستاورد ارزشمندي است. اين دستاورد همه حوزههاي ادبي را دربر ميگيرد. يعني هم داستان، هم شعر و هم زمينههاي ديگر. اگر بخواهيم اين دستاورد را واضحتر كنيم و در مورد آن توضيح بدهيم بايد بگوييم كه ادبيات بعد از انقلاب به اين دريافت رسيد كه كارش بيان ايدئولوژي نيست. مهمترين اتفاق به نظر من اين بود و رسيدن به اين نقطه به نظرم بدون انقلاب ايران به اين زودي حاصل نميشد.