معلم صلح و منادي وحدت
بابك نادرپور*/ نيكولو ماكياولي، سياستمدار نامدار ايتاليايي با توجه عميق به واقعيتهاي زندگي انساني، دنياي بشر را پهنه برخورد ميان «بخت» و « نيروي اراده» ميديد. تاريخ ايران گواه صديقي است كه ظهور مردان بزرگ و سرنوشت ساز در برهههاي مختلف، نه محصول طرح و برنامه از پيش تعيين شده بلكه بيشتر پيامد يك تصادف بوده است. اگر «كربلايي محمد قربان» آشپز دستگاه قائممقامها در تبريز نميبود، شايد هيچگاه استعدادهاي «ميرزا تقي» مجالي براي بروز نمييافت و اساسا «امير كبير» در تاريخ وجود خارجي نداشت. به همين قياس اگر پدر «محمد» - كودك عشايري كه به قول خودش تا 10 سالگي، حتي روي شهر را هم نديده بود- اشتباهي به تهران تبعيد نميشد، زندگي «محمد» سمت و سوي ديگري مييافت و به تبع آن سرنوشت خيل كثيري از افراد عشاير كشور و فرزندانشان به گونهاي ديگر رقم ميخورد.
بهمنبيگي در عصري ميزيست كه رضاشاه متاثر از فرآيند دولت- ملتسازي اروپا، درصدد نابودي قدرت و اقتدار محلي ايلات و تاسيس يك دولت قدرتمند متمركز و مدرن بود. از نگاه شاه و كارگزارانش، ايلات و عشاير و روساي آنها مانع تمركز قدرت و به تبع آن مانع نوسازي و تجدد بودند. آنها از اين نكته باريك غافل بودند كه تحركات ناشي از شيوه زندگي عشايري و نظام توليدي مرتبط با آن باعث و باني ايجاد ساخت اجتماعي و فرهنگي خاص «جامعه ايلي» شده است. براين اساس، قابل پيش بيني بود كه هرگونه اقدام به دخل و تصرف در اين شيوه زندگي- ولو با اعمال قدرت و زور- بدون توجه به اين ويژگيها، نتيجه مطلوب را به بار نخواهد آورد. در برنامه اسكان رضاشاه، افزايش سطح كمي و كيفي زندگي و ايجاد سيستم اقتصادي جايگزين و ارتقاي آگاهي جامعه عشايري براي كنارآمدن با شيوه زندگي جديد پيش بيني نشده بود. در چارچوب روند مدرنيزاسيون، برنامه اسكان و خلع سلاح عشاير، بايد وفاداري ملي را جايگزين وفاداريها و علايق قبيلهاي ميكرد. اما سياستهاي خشن و سركوبگرانه رضاشاه، رابطه مسالمتآميز قبلي ميان ايلات و دولت را به روابط خصمانه تبديل كرد. عشاير نهتنها در جامعه ملي ادغام نشدند بلكه حتي ميتوان گفت بدل به دشمنان جامعه ملي شدند. ايل بزرگ و ترك زبان قشقايي از جمله ايلاتي بود كه با وجود حمايتهاي بيدريغ اوليه روساي آن از رضاشاه، مشمول غضب شاهانه واقع شده و از صولتالدوله قشقايي و فرزند ارشدش محمدناصر قشقايي كه نماينده مجلس بودند، سلب مصونيت شده بود؛ امري كه قبلا سابقه نداشت. در چنين فضايي پدر «محمد» نيز به جرم همكاري با ياغيان دستگير و به تهران تبعيد شده بود. چندي بعد محمد و مادرش نيز به پدر ملحق ميشوند. اين كودك شهر نديده، به ناگاه و بر سبيل اتفاق، سر از پايتخت با تمامي زرق و برقهايش در ميآورد و زندگي تازهاي را در اوج فقر و فلاكت و با حسرت تمام به زندگي ايلياش، از سر ميگيرد. اقامت اجباري در پايتخت، تحمل تمسخر و تحقير از سوي همكلاسيهاي متمدن! رشد جسماني و بلوغ عقلاني، سپري شدن ايام دبستان، دبيرستان و بعدا ورود به دانشگاه تهران، تحصيل در رشته حقوق و آشنايي با حقوق انسانها و زبان خارجي، تلمذ در محضر اساتيد فن و معاشرت با اشخاص فهيم، بازشدن پايش به حلقه «روشنفكران كافهنشين»، مقايسه نوع و سنخ زندگي همگِنانش در ايل، با زندگي شهرنشينان مرفه، برخورد خشن حكومت با عشاير، اگر و اماهايي را در ذهن پويا و جستوجوگر او ايجاد ميكند اما پاسخي درخور نمييابد. جنگ جهاني دوم و هجوم همهجانبه متفقين به ايران، با وجود اعلام بيطرفي، رضا شاه را از اريكه قدرت به زير ميكشد. روساي ايلات دوباره اقتدار خود را بازيافته و به زورآزمايي با حكومت ميپردازند. محمدرضا پهلوي پادشاه جوان، پس از يك دوره تزلزل، به كمك قدرتهايي چون انگليس و امريكا و در پرتو كودتاي 28 مرداد 1332، پايههاي قدرتش را تحكيم ميكند. وي با مشاهده تجربه پدرش كه حفظ همبستگي با يكسانسازي فرهنگي از طريق قهر و جبر به دست نخواهد آمد، درصدد برميآيد از طريق گسترش آموزش و پرورش به بسط ايدئولوژي خود بپردازد. در چنين شرايطي دوران كوتاه «پشت ميزنشيني» و عزيمت به ديار «فرنگ» و روياي «قاضي القضات» شدن و «سري تو سرها درآوردن» همه و همه براي بهمنبيگي جوان سپري ميشوند. كم كم اين روياها كه چه بسا تحقق آنها چندان دور از دسترس هم نميبود، در او فروكش ميكند و به فراست درمييابد، كيميا آني نيست كه او انتظارش را ميكشد. بحراني سرتاسر وجودش را فرا ميگيرد كه من كيستم؟ از كجاي آمده و به كجاي اندرم؟! بهمنبيگي كه فضا را مساعد مييابد، به دوران سرگشتگي خويشتن خاتمه ميدهد و تكليف خود را با خود مشخص ميكند... «ايلياتي بودم. به ايل بازگشتم و پس از سالها سواري، سرگرداني، دنياگردي و چادرنشيني به فكر باسوادكردن بچههاي عشاير افتادم.» بهمنبيگي به فراست و استبصار در مييابد كه «كليد حل مشكلات ما در لابهلاي الفبا خفته است.» براي تحقق اين مهم، همه را دعوت به «قيام فرهنگي» ميكند... «من شما را به يك قيام مقدس دعوت ميكنم، قيام براي باسواد كردن مردم ايلات» تحقق اهداف قيام، مستلزم پشت پا زدن به تعلقات و تمنيات شخصي و نيازمند ارادهاي آهنين است. بهمنبيگي در اين خصوص ميگويد: «... فرداي همان روز ترقي را رها كردم، پا به ركاب گذاشتم و به سوي بخارا بال و پر گشودم، بخاراي من، ايل من.» در اين ميان او تكليف خود را با مدرك ليسانس و به عبارت بهتر «تصديق» كه در آن روزگاران به دست آوردنش كار هركسي نبود، نيز مشخص ميكند. «سالهاي بسياري در اين گيرودار بودم كه كجا زندگي كنم، كودكي را در ايل و جواني را در شهر به سر آورده بودم. به هر دو محيط دلبسته بودم... در جستوجوي شغلي بودم كه كوه و بيابان را به شهر و خيابان بپيوندد. آموزش عشاير همان بود كه ميخواستم.»شرح مرارتها و خون دل خوردنهاي بهمنبيگي براي به ثمر نشستن نهال نوپاي آموزش عشايري، حكايت ديگري است كه از يك عاشق و شيداي بيقراري چون او برميآيد. برخلاف برخيها كه عشق و علاقه خود را فقط نثار عشيره و قبيله خود ميكنند، عشق بهمنبيگي فراقبيلهاي و صرفا محدود به ايل قشقايي و عشاير جنوب نيست. او از تعصبات قومي و زباني فاصله ميگيرد. دامنه خدمات فرهنگي او به عشاير سراسر كشور گسترش مييابد. او به خاك عنبر نسيم ايران عشق ميورزد. آنگونه كه خودش روايت كرده است، اين آتش از همان اوان جواني در وجود او زبانه ميكشيده است «... غصه شهرهاي از دست رفته ايران را ميخوردم. غصه سمرقند و هرات را داشتم. غم نخجوان و ايروان گريبانم را گرفته بود... من زير بار نميرفتم، آرام و قرار نداشتم و جز به الغاي قراردادهاي نفت و عهدنامههاي گلستان و تركمانچاي به چيزي نميانديشيدم.»بهمنبيگي منادي وحدت جامعه ايراني است. «... هنگامي كه شالوده اتحاد جامعهاي فرو ميريزد و اختلافات قومي اوج ميگيرد، پردهاي از ابهام چشمها را از داوريهاي درست باز ميدارد و گاه آتش كينه چنان زبانه ميكشد كه خدمتگزاران به جاي فخر و سربلندي احساس خفت و خجلت ميكنند.» وحدت نيز در گروي صلح امكانپذير است. آگاهي و دانش پيشدرآمدي براي تحقق صلح به شمار ميرود. سلاح او براي استقرار صلح، اشاعه فرهنگ و دانش است. «... بايد به برادركشي بين عشاير و دولت پايان داده شود. بايد از طريق اشاعه فرهنگ صلح و مسالمت به مقابله برخاست، نه از راه پرخاش و ستيزه. عشايريها هيچگاه از مركز و دولت خير و نوازش نديدهاند و به عكس هميشه مورد بغض و كينه بودهاند... بايد برايشان مدرسه سيار و فراوان ايجاد كرد. بايد برايشان به جاي توپ و تانك معلم و كتاب فرستاد.»بهمنبيگي «همدلي» را از «همزباني» بهتر ميداند. از نگاه وي فقط زبان فارسي رمز وحدت و همدلي است و ميتواند قوميت و استقلال فرهنگي و معنوي ما را محكم و استوار نگاه دارد. وي خود عاشق شيداي زبان فارسي بود. «من با آنكه در خانوادهاي ترك زبان به دنيا آمدهام، عاشق بيقرار زبان فارسي هستم و از اين حيث شباهت زيادي به مرحوم سلطان محمود غزنوي دارم...». از نگاه وي، اقوام و ايلات ايراني گلبوتههاي رنگارنگ يك قاليچه نفيس را ميمانند كه زبان فارسي پسزمينه آن را تشكيل ميدهد. «در يكي از سالنهاي وسيع دانشسرا، سه تابلوي نقاشي در كنار هم آويخته بودند. تابلوي اول نشاندهنده زبان فارسي بود. رشتهاي بود زيبا و بلند كه در زمينهاي سياه به شكل نقشه ايران ميدرخشيد. تابلوي دوم نمايانگر اقوام گوناگون ايراني بود. اين اقوام و قبايل به صورت دانههاي در هم ريخته در فاصله بين خليج فارس و درياي مازندران و از هيرمند تا ارس پراكنده بود. بر هر دانهاي نام شهري و دياري و قوم و قبيلهاي منقوش بود. در تابلو سوم كهي «ملت ايران» نام داشت، همه اين دانههاي پراكنده و متفرق دور هم جمع شده بودند. اگر اين رشته سفيد و زيبا و بلند نبود، پيوند ديلم بلوچ و دشتستان و طبرستان ممكن نبود.»پس كوچكترين ترديدي به خود راه نميدهد كه «اين زبان شايسته خدمت بود. زباني بود كه در كشوري مغلوب و مفتوح ملتي غالب و فاتح آفريده بود.»بهمنبيگي نميتواند رضايت توام با غرور خود را، از نتيجه كار دست پروردگانش پنهان كند. «... دستپروردگانم در فارس قند پارسي را براي كودكان همه عشاير ايران ميبردند. شاهسونها و زاگرسنشينها، زبان شيرين فارسي را با لهجه شيرازي تلفظ ميكردند. اطفال قبايل عرب زبان خوزستان، اشعار سهراب سپهري را بهتر از كودكان كاشان ميخواندند.» بهمنبيگي نيك ميداند كه دست به كاري بزرگ زده است. بايد احساس را وانهد و جانب عقل را مرعي دارد. آن هم در شرايطي كه هم «دولتي ها» و هم «ايلياتيها» به كارش با ديده ترديد مينگرند. اين هم از دشواريهاي دنياي پلشت سياست است. بهمنبيگي چارهاي جز اعتمادسازي نداشت. براي نِيل به اهداف خود بايد اعتماد حكومت را جلب ميكرد. اين تازه آغاز مشكلات بود. «...از نظر سياسي هم دشواري ديگري در پيش داشتم. سران زورمند و استقلالطلب ايل به اين قبيل آمد و شدها، آن هم به وسيله آدمي مثل من خوشبين نبودند. نشست و برخاستهاي مرا با عناصر روشنفكر پايتخت نميپسنديدند. بعضي مقالاتم در روزنامهها طنزآلود و انتقادآميز بود. ايراد ميگرفتند، هشدارم ميدادند. از معاشرتم با محافل دولتي و چپيها در شك و ترديد بودند.» بهمنبيگي به افقهاي آينده نظر داشت و نيك ميدانست كه در فرداي روزگار، سيل اتهامات متوجه او خواهد شد و آيندگان او را به قضاوت خواهند نشست. دفاع وي از خويشتن شايسته اعتنا و تحسينبرانگيز است: «... شكي نيست كه سازگار بودهام. ولي معتقدم سازشكار نبودهام». حرف و جمله نهايي وي ميتواند براي مدعيان خدمتگزاري به جامعه عشاير نقشه راهي باشد. «من از شط خروشان بودجه كشور جوي باريكي به سوي عشاير كشيدم و جمع كثيري از كودكان و نوجوانان را با دانش و معرفت آشنا ساختم.»اثرات آشنايي با علم و معرفت خيلي زود آشكار ميشود. اگر گفتهايد كه ناكامي برخي تحركات قومي و ايلي در سالهاي آغازين انقلاب، ارتباط وثيقي با آگاهي و ادراك دانشآموختگان جامعه عشايري داشته است، سخني به گزاف نرفته است.
*عضو هيات علمي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران مركزي