نگاهي به رمان «دزد پادگان»
يك طرف جنگ و يك طرف زندگي
نوا ذاكري
آسمان خاكستري، آدمهاي خاكستري، احساسات خاكستري، جنگ خاكستري...
مردي كه خانوادهاش را رها ميكند و با زن ديگري، زندگي تازهاي آغاز ميكند؛ پسري كه مادر و برادر كوچكش را تنها ميگذارد تا به ارتش ملحق شود و سربازي كه به هواي زني در شهر، شروع به دزدي از هم خدمتيهايش ميكند؛ همه و همه به هم مرتبطند؛ همه اين خرده قصهها به قلم «توبياس ولف» در هم تنيده شدهاند و جهاني ساختهاند كه از سربازخانه خارج ميشود و به زيست امروز ما طعنه ميزند. «دزد پادگان» چنان است كه زندگي؛ تمام زندگي؛ نه هميشه در اوج و نه هميشه در افول. زيستن در روزهايي كه يك طرف جنگ است و يك طرف زندگي؛ مردمي كه در شهرها تا نيمهشب مينوشند و سربازاني كه ابتداي شب به رختخواب رفته و در روياي درجه گرفتن به خواب ميروند.
«فيليپ»، «هابارد» و «لوييس» تازه سربازاني هستند كه هركدام به منظوري وارد ارتش ميشوند تا در مقابل ارتش ويتنام بجنگند؛ هرسه آنها مورد تمسخر بالا دستيها قرار ميگيرند و همين موضوع بنيان دوستياي بينشان به وجود ميآورد. تازه واردها مورد تحقير و توهين سرگروهبانها هستند؛ در بخشي از داستان آمده است: «يونيفرمهايمان از عرق تيره شده بود. بوي گند روغنِ تفنگهايمان بلند شده بود. صورتهايمان ميدرخشيد. سكوت بينمان عميق و عمينتر شد. سرگروهبان آمد و گفت كه شبيه دختربچههاييم و بچه خوك و زگيل خطابمان كرد. چند تا بچه غورباغه بيشتر نبوديم. جزو دسته او نبوديم. ما را به صف كرد و بازرسيمان كرد. گفت كه بايد بابت قناسي و حماقتمان توي دادگاه نظامي محاكمه ميشديم.» در سربازخانه آنقدرها هم اوضاع بد نيست تا اينكه يك نفر شروع به دزدي از سربازان و افسران ميكند؛ يك نفر كه خودي است و بيشترين شك به سمت تازه واردها ميرود و دوستها به هم مشكوك ميشوند. ماجراي دزدي تا آنجا پيش ميرود كه شبي، هابارد زخمي ميشود و زخم او همه را در يافتن دزد، مصرتر ميكند. نويسنده چندان درباره زندگي خارج از سربازخانه صحبت نميكند اما آن زندگي دور از خانه، همواره با سربازان است. «توبياس ولف»، طي دو دهه گذشته و پيش از آن، همواره با داستانهاي كوتاهي شناخته شده كه استادانه شكل گرفته و بسيار متنوعند و خود در مصاحبهاي –كه انتهاي كتاب آمده است- اشاره ميكند: «ميتوان اين آثار را وامدار آثار ريموند كارور، كاترن ان پورتر و ارنست همينگوي و داستانهاي آنتوان چخوف دانست. » در ميان آثار ولف، «دزد پادگان» برنده جايزه پن-فاكنر در سال 1985 شد. او همچنين جايزه آكادمي هنر و ادبيات امريكا را در سال 2001دريافت كرد. آثار ادبي اين نويسنده در زمره بهترين آثار امروز امريكا به شمار ميروند. او تاثيري كه از همينگوي گرفته را انكار نميكند و در اين باره ميگويد: «من عاشق همينگوي ام؛ عاشقش هستم و در عين حال از او بيزارم و از دستش عصباني هم ميشوم. اما وقتي درباره تاثيري كه بر من گذاشته حرف ميزنم، منظورم صرفا تحسين او نيست. من درباره تاثيراتي صحبت ميكنم كه بر ما نويسندهها گذاشته كه ممكن است حتي از آنها آگاه نباشيم.» ولف نظر جالبي درباره هنر دارد؛ او معتقد است: «هنر قرار نيست كاري بكند. تنها قرار است باشد، براي آن لذت پرشوري كه از كار هنري ميبريم و نوع متفاوتي از لذت كه وقت خواندن اثري ماندگار و جاودانه نصيبمان ميشود كه ضمنا به خودي خود و به تنهايي زيباست.»«دزد پادگان» هم از نظرگاه او در خصوص هنر مستثني نيست؛ يك داستان معاصر با فرم و زباني ساده كه پيچيدگيهاي دروني دارد و خواندنش براي علاقهمندان به ادبيات، خالي از لطف نيست.«ريموند كارور» درباره ولف گفته است: «توبياس ولف يك جورهايي به رازهاي مشترك ما پي برده است و ظاهرا مصمم است كه هرچه را ميداند به زبان بياورد.»