همه ميميريم؛ پس ...
ميلاد نوري
«مرگ». به راستي چگونه ميتوان حضور مداومش را انكار كرد؟ تقلا و تكاپويمان در مواجهه با چيزي كه ميپنداريم جانمان را تهديد ميكند، درهمتنيدگي مرگ و زندگي را بيش از پيش نمايان ميسازد. ترس از مرگ ميتواند تمام خاطرات، خيالات، آرزوها و اميدهايمان را بيمعنا و جريان روزانه زندگاني را با سوگناكي غريبي همراه كند. پس چگونه ميتوان حضور مرگ را كه اينچنين زندگي را به چالش ميكشد، فراموش كرد؟ تلاش و تقلاي انسان براي آنكه زندگانياش را از خطر مرگ برهاند، شهر بزرگي را در چين به خانه ارواح بدل ميسازد و تهديدي مشابه ساكنان زمين را به اضطراب ميافكند. در چنين شرايطي، زندگي به مرگ ميآميزد و آدمي، با احتياط، كنشهايش را محدود ميسازد تا بيشتر زندگي كند؛ در حالي كه ميداند دير يا زود خواهد مرد.
«همه ميميريم» اين جمله اغلب به مثابه تسكيني براي رنجهاي بشري بر زبان جاري ميشود تا به آدمي گوشزد كند كه امور اين جهان گذرانند و همه رنجها و اندوهها را پاياني است. اما درست در همان دم در ژرفناي اين جمله، نافرجامي تلاشهاي بشري نيز بيان شده است. اگر همه ميميريم و اگر بشريت ميميرد، آنگاه تمام انديشهها، يافتهها، داشتهها، اندوختهها و اميدهاي انسان را چه كسي به ميراث خواهد برد؟ اگر همه ميميريم، چه چيزي در آينده است كه وادارمان ميكند تا باز تقلا كنيم و بكوشيم كه بيشتر زندگي كنيم، بيشتر بياموزيم و بيشتر بيندوزيم؟ براي كه؟ براي چه؟
«درد جاودانگي» تنها درد جاودانگي «منِ» شخصي نيست بلكه درد جاودانگي «انسان» است. اين درد در بُن تمام تلاشها حضور دارد. ترس از مرگ نه تنها اين درد را يادآور ميشود بلكه آن را عميقتر ميسازد. اينك اگر «من ميميرم»، «ديگري ميميرد» و «انسانها ميميرند»؛ آنگاه براي چه كسي است كه مينگاريم و مينويسيم؟ براي خودمان؟ آن دستاوردهاي ارزشمند بشري، از مجموعه آثار افلاطون تا اشعار حافظ، از شاهكارهاي بتهوون و آواز استاد شجريان؛ اين همه براي كيست؟ براي «من» كه به تعبير هايدگر «رو به مرگ دارد»؟ يا براي كساني كه آنها نيز خواهند مُرد؟
از ابتدا نيز اينها را نميتوان تفكيك كرد. «من»، «ديگري» و «انسان» همگي در درد جاودانگي حضور دارند. چراكه «من» تنها در آينه انسان و در حضور ديگري براي خود هويتي ميسازد. مرگ زودتر از آني فرا ميرسد كه ميپنداريم. هر فرد انساني، كانون روابط گستردهاي است كه با نبود او از هم ميپراكند. با هر مرگي، بخشي از هويت موجود در عالم انساني دگرگون ميشود. فقدان هر واحد از آگاهي، نظام آگاهيهاي انساني را دچار تحول ميكند و چون زندگاني هر شخص و هويت او با اين نسبتها و روابط معنا ميشود؛ آنگاه دلهره مرگ به مثابه دلهره فروپاشي تمام آن روابط و نسبتها، جهان را همچون امري تُهي و بيمحتوا نمايان ميكند.
اگر «رو به مرگ داشتن» را در كنار «ناداني به پس از مرگ» قرار دهيم، ديگر مشكل نخواهد بود دريافتن اينكه چرا مرگ اينچنين معنابخش است؛ چراكه مرگ به ضرورت پايان زندگي اينجهاني و به مثابه از هم گسيختن تمام نسبتهايي است كه آگاهي براي خود به ارمغان آورده است. اما پس از مرگ؛ دريغ كه هيچكسي آن را بازگو نكرده است، اگرچه اديان در باب آن سرشار از اميدبخشي بودهاند اما نادانستگي پس از مرگ آن را ترسناكتر ميكند.
ميپندارم جهل به پس از مرگ، ارزشي دو چندان به آن ميبخشد؛ چراكه ارزيابي ما از زندگي را تنها به خود زندگي و نه به بعد از آن معطوف ميكند. اصالت زيستن، تنها با خود زيستن قابل اثبات است. با اين حال حتي اگر پس از مرگي نيز متصور باشد، ارزشمندياش فقط با ارزشمندي زندگاني اكنون قابل ارزيابي است؛ به ويژه اگر ايده ديني جزا و پاداش را بپذيريم. معناي زندگي، هدف زندگي، ارزش زندگي و جايگاه ما در جهان همگي تنها با پايان يافتن زندگي معنادار ميشوند؛ زيرا چنانكه ارسطو گفته است:«تا كسي نميرد در نخواهيم يافت كه او در كليت زندگانياش چگونه زيسته است».
انديشه به مرگ، انديشه به پايانپذيري امر گذراني نظير من و ماست؛ با اين حال اين خاتمه ارزشمندي زندگاني را نفي نميكند بلكه تفسير نويني از آن بر جاي مينهد. اگر به راستي درد جاودانگي نه فقط درد جاودانگي من بلكه درد جاودانگي انسان است، آنگاه معناي زندگي نيز چيزي جز «انسان» نيست و زندگي فرصتي براي انتخاب معناي «انسان» است. يادآوري مرگ و اضطراب ناشي از آن به راستي تذكار تكين بودن فرصتي است كه آن را زندگي ميناميم: فرصتي براي پاسداشت خويشتنمان و انسان بودنمان.
مرگ هر لحظه نزديك ميشود و زندگي را به چالش ميكشد و ما خواهان جاودانگي هستيم. اما دقيقا جاودانگي چه چيزي؟ اندوه براي نفسنكشيدن؟ چنين اندوهي مثل آن است كه خود را گياه بپنداريم؛ در حالي كه ميدانيم هيچ گياهي به مرگ نميانديشد. ما زندگاني را جاودانه ميخواهيم چراكه انسانيم. اگر «انسان» را انتخاب نكنيم جاودانگي بيمعناست، حال آنكه اگر انسان را انتخاب كنيم ديگر تفاوت نخواهد كرد كه جاودان زندگي كنيم يا نه؛ تفاوت در انتخاب «انسان» است.
انديشه افلاطون، خيال دلكش حافظ، ادراك هنري بتهوون، شاهكارهاي شكسپير و هر امر انساني ديگر اصالتي فينفسه دارند؛ چه ما آنها را ادراك بكنيم و چه نكنيم. آنكه انسان را برگزيده است، جاودان است حتي اگر هيچكسي آن جاودانگي را درك نكند. تمام انتخابهاي ديگر نيز چنينند. رها كردن زندگي در اندوه پايان يافتن آن ناشي از آن است كه آدمي «انسان» را انتخاب نكرده است؛ دلهره مرگ اگر زوال و تباهي زيستن است، تناقض آشكاري است كه ما را سردرگم ميكند. «انسان» ميراثبر خويش و انتخاب «انسان» دستاوردي جاودان است.
مدرس و پژوهشگر فلسفه