«فرج بعد از شدت»، عنوان کتابی است از قاضی ابوعلی محسن تنّوخی (متولد ۳۲۷) که آن را در قرن چهارم هجری به زبان عربی نوشته است. این کتاب بهقلم حسینبن اسعد دهستانی، مترجم اواخر قرن هفتم هجری به فارسی برگردانده شد. عباس اقبال آشتیانی در اینباره نوشته است: «ترجمه فارسی فرج بعدالشده به قلم مؤیدی دهستانی، که شامل سیزده باب و هر باب آن مشتمل بر چندین حکایت تاریخی با نقل روات آنهاست، از جهت انشاء جزل و سلیس و بلاغت عبارت، یکی از نمونههای بسیار خوب نثر فارسی است. بهعلاوه خود حکایات مثل اصل آنها در متن عربی غالبا مشتمل بر مطالب تاریخی مهمی است که اکثر آنها را حتی درکتب معتبره تاریخی نیز نمیتوان یافت. مترجم فاضل این کتاب غالبا در طی حکایات، اشعار بسیاری از خود به فارسی بهتناسب مضمون مطالب آورده و در آخر هر حکایت «فصلی چنانکه لایق و موافق آن حکایت و مبین اعتبار به آن درایت باشد» بیان نموده است. این کتاب نفیس بلیغ را با اینکه به چاپ نیز رسیده، کمتر کسی در ایران میشناسد و آنچنانکه باید، نه از لحاظ اهمیت تاریخی مطالب نه از جهت انشای روان و پخته آن، چندان مورد اعتنا نیست، در صورتی که تاریخ انشاء آن تاریخا متعلق به یکی از بهترین ادوار نثر فارسی، یعنی اواسط قرن هفتم هجری و مقارن تاريخ انشاء گلستان سعدی و جهانگشای جوینی و طبقات ناصری است. ما با نوشتن این مقاله خواستیم توجه طالبان انشاء بليغ و سالم زبان شیوای فارسی را به جانب این کتاب فراموششده جلب کنیم...» همانگونه که از عنوان کتاب برمیآید، «فرج بعد از شدت»، دربرگیرنده داستانهایی درباره افرادی است که بهنحوی گرفتار شدند و هریک بهنوعی نجات یافتند و به آرامش رسیدند. باب دهم کتاب که هشت حکایت دارد، با این توضیح آغاز میشود: «در حکایت جماعتی که به علت عُسر و بیماری، سخت مبتلا بودند و بعد از آنکه از حیات نومید گشتند، به لطیفهای از لطایف صنع باریتعالی شفا یافتند». حکایت اول از باب دهم کتاب «فرج بعد از شدت» را در ادامه بخوانید.
لبيب عابد گوید که: من غلام رومی بودم، از آنِ مردی لشکری. او مرا بپرورانید و آنچه ادب لشکریان و ادوات ایشان باشد، از سواری و سلاحداری و رسومی که از لوازم آن کار و شرایط آن عمل بود، بیاموخت و من سپاهیای چابک و لشکریای جلد شدم و بعد از آن مرا آزاد کرد و هم در خدمت او میبودم و بعد از وفات او، زن او را نکاح کردم و خدای میداند که غرض از آن نکاح، صیانت آن عورت بود و رعایت مصالح او. و مدتی با آن عورت بودم تا آنگاه که چنان اتفاق افتاد که روزی ماری دیدم که به سوراخ فرورفته بود و دنبالش از سوراخ بیرون بود. حداثت نفس و جرأت متجنده مرا بر آن داشت که دنبال مار را بگرفتم تا نگاهدارم و او را هلاک کنم. مار سر باز پس کرد و دست مرا زخم زد و یک دست من شل شد و از کار بازماندم و چون روزگاری بر آن بگذشت، بیسببی دستان روزگار و دست حوادث دستبردی تازه و دستکاری نو بنمود و آن دست دیگر نیز از کار بازایستاد و بی سببی معلوم، دست من از استعداد قبض و بسط و حل و عقد محروم ماند. و چون مدتی برآمد، پایها نیز خشک گشت. از پای درآمدم و از دست درافتادم و بینایی از دیده برفت و گویایی نیز در زبان بنماند. مدتی بر این حالت بودم و مرا بر تختی افکنده بودند و جمله حواس و اعضا و جوارح هیچیک بر کار نمانده بود، الا شنوایی و او نیز بلیتی دیگر بود تا هرچه ناخوشتر و زشتتر میشنیدم. نه بر سخن قدرت داشتم و نه حرکت را قوت و نه ایما را امکان. بسا بودی که تشنه بودمی و کس آب بر لبم نرسانیدی و بسا بودی که سیراب بودمی، بیموقع آب به حلقم فروریختندی و گاه در وقت امتلا لقمهای به جبر در دهانم مینهادند و در حالت اشتها محروم و جائع میگذاشتند. و چون سالی بر این صفت بر من بگذشت، در زندگانی که مرگ از آن با راحتتر مینمود، یکروز هم بر آنحال افتاده بودم، که زنی به نزد منکوحه من درآمد و از وی پرسید که: ابوعلی لبیب چهگونه است؟ گفت: «نه مردهای است که به صبر و سلوت فراموش شود و نه زنده که با حیات همآغوش گردد.» و سخنهایی دیگر نیز گفت که مرا ملالت آن زن از وجود خویش معلوم گشت و بدانستم که نجات خود را در ممات من میداند و تمتع از بقای خویش در فنای من تصور میکند. و آن سخن در دل من قوی اثر کرد و بهغایت نومید و شکستهدل و کوفتهخاطر گشتم و به اخلاص تمام از سر بیچارگی و درماندگی به خضوع و خشوع تمام در اندرون دل با خدای تعالی مناجات کردم و خلاص و نجات خود به موت و حیات از باریتعالی درخواستم و در این مدت که من در آن ابتلا بودم، هرگز هیچ المي و دردی در اعضای خویش احساس نکرده بودم، اما لمحهای که آن مناجات کردم، ضرباتی در تمامت اعضای من پدید آمد که بیم آن بود که از درد هلاک شوم. و هم در آن حالت بودم تا آنکه شب درآمد و یک نیمه از شب بگذشت و آن درد و ضربان كمتر گشت، و لحظهای در خواب شدم و از خود هیچ خبر نداشتم. تا آنکه وقت سحر از خواب درآمدم. دست خود را بر سینه خویش نهاده یافتم، و در آن مدت یکسال بر زمین افتاده بودم، مگر آنکه احيانا کسی بجنبانیدی یا برگردانیدی. من با خویشتن تعجب کردم که مرا چه میشود و این دست، که بر سینه من نهاده است؟ در دلم افتاد که دست بجنبانم؛ چون بجنبانیدم، بجنبید. از سینه برگرفتم و باز بر آنجا نهادم و دست دیگر را نیز بجنبانیدم. قابل حرکت بود. چون دستها را مثال صرف سالم در رفع و خفض و جر بیعلت و متحرک دیدم، پایها نیز به خویشتن کشیدم و باز دراز کردم و از این پهلو بدان پهلو گردیدم. شادمانی هرچه تمامتر در نهاد من پدید آمد و امید من به فضل باریتعالی در ارزانی داشتن عافیت فُسحتی یافت و به دل قوی شدم و سر از بالین برگرفتم و بنشستم. بعد از لمحهای بر پای خاستم و از آن تخت که مرا بر آن افکنده بودند، فروآمدم و به هنجاری که میدانستم، دست به دیوار بازنهادم و روی به در خانه آوردم و با آنکه دست و پای و تمامت اعضا را درست و بیعلت یافتم، روشنایی چشم طمع نمیداشتم. چون به صحن سرای رسیدم، آسمان و ستارگان را دیدم. بیم آن بود که از شادی هلاک شوم و بیاختیار زبانم بدین کلمه گویا گشت: «یا قدیمالاحسان لک الحمد». بعد از آن، زن را آواز دادم. گفت: «ابوعلی، تویی؟» گفتم: «بلی، اکنون ابوعلی گشتم.»
و بفرمودم تا چراغ برافروزد. چون چراغ برافروخت، در حال مقراضی خواستم تا شارب را که به رسم لشکریان پیوسته باليده و فروگذاشته بودم، بچیدم. زن گفت: «چنین مکن که یاران و همکاران تو عیب کنند.» من گفتم: «بعد از این به خدمت هیچ مخلوق میان درنبندم، و زبان جز به شکر و ثنای آفریدگار جهان که در حق من این احسان فرمود، نگشایم.»
و با هزار آزادی از الطاف باریتعالی، روی به بندگی او نهادم و آزادی من از آن ورطه هلاک، موجب بندگی بااخلاص گشت. و زن را طلاق دادم و از خانه بیرون آمدم و این کلمه «یا قدیمالاحسان لك الحمد» ورد من گشت. و بعضی از مردمان گمان بردند که من سید عالم-صلواتالله و سلامه عليه- را به خواب دیدم و در حق من دعایی فرمود و دست به سر من فرود آورد و بدان سبب صحت یافتم، اما من خلاص خویش را از آن شدت، جز اینقدر که تقریر کردم، وسیلتی دیگر نمیدانم.
فصل
محل اعتبار در این حکایت دو موضع است؛ یکی، آنکه هرچند مرضی مزمن و علت عسير و ضعف، غالب و مستولی باشد و نفسی صاعد از تراقی، طمع از شفا منقطع نشاید کرد و امید از زندگانی برنشاید گرفت که ناگاه بیواسطه شیاف و معجون، فضل خدای بیچون شافی شود و بی وسیلت شفا و قانون، بخشایش او معافی گردد. و در این باب میگویم:
بیت
هرکه را لطف خدا دارو و شافی باشد
بیمداوا تو يقين دان که معافی باشد
دوم، آنکه مادام که نظر مرد بر وسایل و اسباب و معاضدت اقارب و احباب باشد و علت و آلت در میان بیند و اشارت و حوالت به غیر خدای سازد، حق -جلوعلا- او را به اسباب و احباب بازگذارد، اما چون نظر از جوانب منقطع گرداند و دل از اجانب و اقارب برگیرد و به اخلاص پناه به حضرت او آورد و التجا به درگاه او سازد، البته به همهحال دعای او را اجابت فرماید و ندای او را استجابت ارزانی دارد؛ چنانکه در این معنی میگویم:
نظم
هرکه را تکیه بر اسباب و وسایل نبوَد
جز ز درگاه خدا عافی و سایل نبود
سایل از درگه او باش به اخلاص و بدانک
هرکه مخلص شده محتاج وسایل نبود
هرچه جز حق، همه هستند تو را حایل از او
حالتی جو که ز حق، هیچت حایل نبود
عادل آن است که هرچند بسی ظلم کشد
جز به حق، در همه احوالی مایل نبود
نکند جز کرمش محنت و غم را زایل
کیست جز وی که بوَد باقی و زایل نبود.