در باب طبيبان
ميلاد نوري
امروزها رنج ميكشيم، از حضور ويروسي كه تماميت زندگي را به اختلال كشانيده است. ازهمگسيختن وحدت رويههاي زندگي، علامت مشترك بيماري جسماني و حس ناامني است؛ به اين ترتيب، در حالي كه مبتلايان از علايم جسماني رنج ميكشند، ناظران و حاضران از احساس عدم امنيت و گسستگي رويهها رنج ميكشند. ادموند پلگرينو ما را با ريشه اصطلاح «بيمار» در زبان لاتيني آشنا ميكند: patient كسي است كه رخدادي را «تجربه ميكند»، دردي را «متحمل ميشود» و براي عبور از وضعيت كنوني «صبر ميكند» (به سوي بنفكني يك اخلاق پزشكي). اين روزها «ما» متحمل رنج ناشي از بيماري و احساس ناامني هستيم و طبيبان اينك، نه فقط كمككار جسم مبتلايان، كه ياريگر روان نامبتلايان نيز هستند.
اگر به حالتهاي وجوديمان پيش از گسترش بيماري و پس از آن بينديشيم، درخواهيم يافت كه مهمترين تفاوت در اختلال وجودي ناشي از عدم وحدت رويههاي حيات است. اين صفت پيش از هر كس به حالت ذهن شخصِ بيمار اشاره دارد؛ چنان كه به تعبير دانيل ديويس: «بيماري عبارت از حالت ذهني كسي است كه تغييري در الگوي هستياش ايجاد شده است؛ الگويي كه بيمار آن را سلامتي مينامد» (هوشمندي، پژوهش باليني و فلسفه طب پلگرينو). با اين حال، روشن است كه اينك ما نامبتلايان نيز رنج چنين تغييري را «متحمل ميشويم» و در جستوجوي وحدت رويههاي حيات هستيم كه با ترس خودآگاه و ناخودآگاه از بيماري، مفقود شده است.
طبيبان ميكوشند آن وحدت رويه را به زندگاني مبتلايان بازگردانند و توفيق ايشان در نجات مبتلايان از بيماري، نجات نامبتلايان از احساس ترس و ناامني است. بنابراين، در شرايطي كه بيماري گسترش مييابد، طبابت از نسبتي فرد به فرد، به نسبتي فرد به جمع و نهايتا نسبتي جمع به جمع بدل ميشود. طبيب به مثابه درمانگر تعهد ميكند كه وحدت دروني بيمار را به وي بازگرداند و با توفيق در اين امر اضطراب جمعي را فرونشاند. طبيب با اداي سوگند، نه تنها براي حفاظت از جان آدميان، بلكه براي پاسداشت الگوهاي حيات متعهد شده است؛ تعهدي براي علم و قدرت و حيات انساني، جايگاه شفابخشانه مقدسي به طبيب ميبخشد.
گادامر ميگويد: «اگر از بيمار پرسيده شود كه مشكل چيست، او احساس ميكند چيزي را از كف داده است؛ از اين رو، وظيفه طبيب، جايابي دقيق همان چيزي است كه اينك در جاي خودش نيست» (رازوارگي سلامت). حال اگر از ما بپرسند چه پاسخ خواهيم داد؟ آيا تنها مبتلايان چيزي را از دست دادهاند؟ اگرچه بيماران سلامتي خود را از دست دادهاند اما ما نامبتلايان نيز احساس امنيت را از دست دادهايم و اينك، وحدت رويههاي حيات بيش از پيش از هم گسيخته است. بهاينترتيب، در جايي كه بيماري هر روز گسترش مييابد، درمانگر در جايگاه يك كنشگر اجتماعي است كه ميكوشد سلامتي، امنيت و وحدت رويههاي حيات را بازگرداند زيرا به تعبير پلگرينو: «تجربه سلامتي تجربهاي است از وحدت هستيشناختي خود و تماميت جهان» (بيمار بودن و سالم بودن). روشن است كه اينك تمام اجتماع فاقد آن وحدت است.
اينجاست كه نسبت استوار و آشناي طبابت، حكمت و حكومت باز نمايان ميشود. گادامر ميگويد: «در زمان سلامتي دايما با لايه عميقتري از زندگي ناآگاهانه و با حس كلي از سلامتي در ارتباطيم كه در گاهِ بيماري اين ويژگي از ما پنهان ميشود و تنها زماني متوجه آن ميشويم كه فاقد آن باشيم» (رازوارگي سلامت)؛ او به ساختار كلگرايانه حيات بشري اشاره ميكند؛ ساختاري كه سلامتي جسماني در درون آن تعريف ميشود و به مفاهيم متعالي انساني گره ميخورد. اگر بناست طبيبي بتواند الگوهاي حيات را به مبتلايان بازگرداند و با موفقيت خود امنيت خاطر را به نامبتلايان هديه كند، اين امر هرگز در ساختارهاي ذاتا ناسازگار ممكن نيست.
روشن است كه طبابت بدون سياست حكيمانه راه به جايي نخواهد برد. انديشه بشري به مثابه ابزار برقراري نظم، اگر روي از تدبير منسجم الگوها بگرداند، طبابت طبيبان را به انسداد ساختاري مبتلا ميكند. ساختارهايي كه از توسعهيافتگي رويگردانند، آدميان را دچار بيماري ناخواسته ميكنند و داروي طبيبان را ناكارآمد ميسازند زيرا در چنين ساختارهايي حتي طبيبان نيز نميتوانند كنشهاي درمانبخش خود را بهدرستي سامان دهند. وقتي در خطاب به عشق كه مهمترين عنصر حيات است ميگويند: «اي تو افلاطون و جالينوس ما»، آيا جز اين است كه نشان دهند طبابت و تدبير حكيمانه دو روي يك سكه است؟
در تعريف سلامتي گفته ميشود كه در وضع سلامتي، «ما خودمان را با بدنمان يكي ميدانيم، درحالي كه با جهان روبهرو ميشويم و بر مبناي وحدت اساسي وجودمان عمل ميكنيم؛ در حالي كه بيماري انتخابها و اعمال ما را به تاخير مياندازد» (پلگرينو: عمل متقابل درمانگر و بيمار). آيا چنين نيست كه اين تعريف بر ساختارهاي معيوب اجتماعي نيز قابل حمل است؟ اگرچه جالينوسان دست به كارند و با تمام وجود براي جان آدميان ميكوشند اما افلاطوني نيست تا به تدبيرش، ساختارها نيز بر مبناي الگوهاي درست پيش روند.
اينجا است كه اهميت توسعهيافتگي به مثابه سلامت ساختار، بيش از پيش نمايان ميشود؛ به تعبير داوري اردكاني: «من مدام تكرار كردهام كه توسعه در شرايط كنوني يك ضرورت اخلاقي است و نه يك انتخاب. و از آن جهت يك ضرورت است كه اگر نباشد زمينه براي پريشاني و فقر و بيماري و بيكاري و نوميدي و عصيان فراهم ميشود و گسترش مييابد» (توسعهيافتگي چيست؟). بحرانهايي اينچنين، ضرورت درمان وسيعتر و طبابت ريشهايتر را بيش از پيش نمايان ميسازند؛ تا روزي سياست رنگ و بوي شفابخشي طبيبان را به خود بگيرد و براي شهروندان ساختارهاي عقلانيتر و امنتر پديد آورد. تنها در چنان ساختارهايي است كه همت طبيبان به فرجام نيك و شايسته تواند رسيد.
مدرس و پژوهشگر فلسفه