نگره محيطي و طبيعت وراثتي تحت آراي فلاسفه اجتماعي همچون روسو و در قرن بيستم با آراي روانكاوانه فرويد جريان غالبي را به وجود آورد كه ادبيات اروپا را در اواخر قرن بيستم فرا گرفت. بالطبع اين گرايشهاي محيطي نحلههاي مدرنيستي و نوگراي ادبيات معاصر ايران هم متاثر از چنين جرياني بودند. نزديك شدن به طبيعت و تجربههاي زيسته بشري و همزادپنداري و همخو شدن با محيط زندگي بيشتر از قبل در شعر ديده ميشد. در اين ميان توجه به كلمه «طبيعت» نزد شاعران مدرن ايراني همچون نيما و فروغ فرخزاد قابل تامل است. نيما كه براي زندگي و سير و سلوك شاعرانهاش طبيعت محل تولدش را برگزيده بود و اين همزيستي با طبيعت به شكلي مدرن در ادبيات ما خودش را در شعر نيما نشان داد.
اين همزيستي با طبيعت، به ارتباط شاعرانه و اجتماعي و سمبوليسمي كه نيما در آن نمادهايش را از كوه و جنگل شمال ايران وام ميگرفت، محدود نشد. فروغ فرخزاد شاعر ديگري بود كه شعر را در طبيعت شلوغ شهري و در اجزاي زندگي مدرنش در تهران و در جمعهاي روشنفكري جامعه در حال توسعه ايران در زمانهاش پي گرفته بود. نزديكي به اشيا و روزمرّگيهاي زندگي يك زن شهري شعر او را وارد قلمروهايي ميكرد كه از يك سو زنانه بودنش و از سوي ديگر مدرن بودن و تن ندادنش به كليشههاي شعر سنتي نوعي اقليت مدرن و پرجاذبه را براي شعر امروز ما به وجود ميآورد. الگوي فروغ در سرايش از لحاظ تاريخي الگويي يكه بود و از نظر اجتماعي اين امكان را پيشاروي جريانهاي بعد از خود قرار ميداد تا كليشههاي زباني را در نوشتار يكي پس از ديگري از دست و پاي زبان بگشايند. طبيعت زنده روستايي و طبيعت زنده شهري دو محوري بودند كه شعر مدرن ما را با طبيعتگرايي و محيط زيست همنشين كرد. اين روند طبيعي پس از انقلاب و تحت تاثير روال ايدئولوژيكي كه جامعه ميپيمود و كاهش آزاديهاي اجتماعي به وقفهاي ده ساله دچار شد. در دهه هفتاد شعر ما مسير مجزاتري را تحت گرايشهاي زباني و تحت جريان ترجمه متون نقد و نظريه ادبي اروپايي چون فرماليسم و نقد نو و جريانهاي پستمدرنيستي پي گرفت كه منجر به تحول ديگري در شعر معاصر فارسي شد. در ميان شاعران اين نسل كساني بودند كه به جريانهاي ترجمه متون نظري نزديكتر بودند يا خود به زبانهاي خارجي تسلط داشتند و اين آشنايي زمينهساز تغيير و تحولاتي در شعر فارسي ميشد. اگر دهه نود را دهه تكثرگرايي جريانهاي شعري مدرن و پسامدرن بدانيم، در مجموعه «به زبان درناها» كه از سوي نشر پريسك منتشر شده، ما با گرايشي ديرياب اما راهگشا از اين مجموعه متكثر گرايشهاي شعري آشنا ميشويم: طبيعتگرايي و اكوفمنيسم.اين همجواري و همخواني شعر با عناصر طبيعت اين امكان را براي شاعر و همينطور مخاطب حرفهاي شعر امروز فراهم ميكند كه بتواند از دور تسلسل پيچيدگيهاي تصنعي و دشوارخوانيهاي امروزي شعرهاي به اصطلاح سخت امكان و مامني را براي بروز و ظهور موقعيتهاي ناب و انساني شاعرانه بيابد.
مشكلي كه بهزعم نگارنده دامنگير شعر امروز ما شده و مخاطب را از شعرهايي كه شاعرانشان اصرار بر الصاق اصطلاح آوانگارد به شعر خود دارند، دور ميكند، بيگانگي و عدم تجانس گزارههاي شعري با طبيعت انساني مخاطب است. پيوند با زيست محيط طبيعي، حيوانات، گياهان و ساير موجودات غيرانساني كه ميتوانند نشانگر ارجاعات گسترده و استفاده از امكانات فرا انساني شاعر باشند، اين امكان را فراهم كردهاند تا راهبه خشنود دايره تخاطب و هستيشناسي شعر خود را نه تنها به عنوان يك شاعر مدرن شهري بلكه به عنوان يك آگاهي سيال كه دايره تعاملات و مفاهمهاش حداكثر قلمروهاي ممكن را در مينوردد، گسترش دهد. نمونهاي از اين دست را ميتوان در شعر هشتم از دفتر دوم اين كتاب خواند:
«دلتنگيهاي من /روي شاخ اين گوزن چه ميكند؟!/اين جلبكها چيست روي ناخنهايم؟!/فرو ميروم/كه باد ميوزد/ومن با اين رژ لب صورتي /شبيه هيچ خاطرهيي نيستم...»
و همينطور شعر سوم دفتر اول اين مجموعه كه اينطور آغاز ميشود:
«به گردنههاي برفگير فكر ميكنم /اين ساك دستي
و خودم/كه با اين چشمهاي تاتاري و موهاي موجدار /دوباره ميان دسته غازهاي وحشي جا خواهم گرفت؟!/وكوچ را/دشت را/اخبار و روزنامههاي عصر را...»
استفاده از روايت و جابهجايي محورهاي روايي از ديگر مواردي است كه شعر راهبه خشنود را متمايز ميكند.
در شعر چهارم از مجموعه «به زبان درناها» ميخوانيم:
«راز اين چشمها با آبهاي جاري بود/ با پرندهاي كه پريد / مرا چه به گردهافشاني سرخسها/ مرا چه به يخبندان دوباره زمين»
شعر با تصوير چشمها و آبهاي جاري و پرنده شروع ميشود، اما در سطر سوم محور تخاطب شاعر در قالب اول شخص (منِ شاعر) تعيين ميشود.
اين پاراگراف شعري در سطر ششم به اين سطرها منتهي ميشود:
«و صدايي پشت روزها كه ميگفت/ تو همه دنياي من هستي»
و ادامه در سطر هشتم:
«و هستي هنوز هم مبهمترين چيز است/ و هستي هنوز هم منتظر است/ با يك جفت دمپايي روباز در زمستان و...»
همانطور كه ميبينيم در پاراگرف دوم شعر، محور روايت از من شاعر به «هستي» تغيير ميدهد. اين تغيير محور روايت آنجا پيچيدهتر ميشود كه از يك «من انساني» به يك پروژه فلسفي و هستيشناختي به نام «هستي» تغيير ميكند و اين اصطلاحا سوييچ كردن شعر روي دو محور روايي بهطور آگاهانه انجام ميشود. اگرچه خود فرآيند انتقال محور از «فعل» در انتهاي سطر هفتم به «اسم خاص» در سطر هشتم فينفسه هم قابل تامل است.از ايرادهايي كه از لحاظ ريختشناسي ميتوان به اين مجموعه وارد آورد، بدون عنوان بودن شعرهاي آن است. شعرهاي اين مجموعه شمارهگذاري شدهاند كه شايد بتوان گفت نشاندهنده نوعي سير تاريخي در سرايش آنهاست؛ اما با توجه به روايتمحور بودن شعرها اسمگذاري ميتوانست محورهاي روايي را مشخصتر و با ترسيم خطوط موتيفهاي مستقل، تداعيپذيري آنها را براي مخاطب آسانتر كند.