• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4621 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۶ فروردين

نگاهي به رمان «گريز دلپذير»، نوشته آنا گاوالدا

شادي با خاطرات و گراميداشت زيستن

آرزو حسيني

 

«همين ديروز بود و اخگرها هنوز گرم هستند»
آدم براي دوست داشتنِ دوست‌داشته‌هايش دلايل شخصي و چه بسا مسخره‌اي دارد. گاهي هم هيچ توجيهي برايش پيدا نمي‌كند. مثل وقتي كه يك آهنگ شاد قديمي را ناگهان مي‌شنويد و همين‌طور كه خودتان را مي‌جنبانيد، بي‌خود و بي‌جهت كيف مي‌كنيد. براي كتاب مورد علاقه‌تان هم وضع همين‌گونه است. به خاطر يك اسم، به خاطر يك لحظه ناب، به خاطر فهم يك دنياي جديد، به خاطر تجربه‌اي كه از سر گذشت، به خاطر حسرت‌ها و اميدها، به خاطر ترس‌هايي كه فقط خودتان مي‌دانيد، به خاطر همه اينها مي‌شود كتابي را بيشتر دوست داشت.
دوست داشته‌هايم بسيارند اما آخرين طعم لذيذي كه زير زبانم مانده، كتاب «گريز دلپذير» از آنا گاوالدا است. آنا گاوالدا از نويسنده‌هاي فرانسوي مورد علاقه من است. اين دخترك قصه‌گو را آنقدر دوست دارم كه آرزو مي‌كردم همه داستان‌هايش را مي‌دزديدم و به نام خودم چاپ مي‌كردم. نه اينكه نويسنده بزرگ يا چه مي‌دانم فيلسوف بزرگي باشد. نه! او بيشتر يك نويسنده معمولي خيلي خوب است و من همين حد از خوب بودن در يك امر معمولي را دوست دارم. يك امر معمولي شبيه به زندگي، عشق و تنهايي. قصه‌هايي كه او تعريف مي‌كند نيز روايت همين چيزهاي معمولي‌ هستند بدون اينكه حادثه بزرگي در آن بيرون رخ داده باشد. هر حادثه، تنها تلنگر كوچكي است كه درون يك انسان را به نحو عميقي تكان مي‌دهد و سير دروني و منحني تغيير قهرمان داستان را به وجود مي‌آورد. اين حادثه‌هاي كوچك دركي تازه از كرانه را پيش روي مخاطب قرار مي‌دهد تا همچنان در دل آب‌ها و آبي‌ها غوطه‌ور بماند. اين روال وام گرفتن از رويدادهاي معمول زندگي و عميق شدن در آن نه تنها در مجموعه داستان «دوست داشتم كسي جايي منتظرم باشد» به سياق معمول داستان‌هاي كوتاه وجود دارد، بلكه در دو رمان «من او را دوست داشتم» و «گريز دلپذير» نيز به همين صورت است.
گريز دلپذير داستان گرد هم آمدن چند ساعته چهار خواهر و برادر به نام‌هاي گرانس، لولا، سيمون و ونسان است. چهار عضو يك خانواده طبقه متوسط شهرستاني در فرانسه كه بيش از هر كس ديگري در دنيا به يكديگر تعلق دارند، يكديگر را مي‌شناسند و بعد از سال‌ها هنوز با ديدن جنبه‌هاي تازه‌اي از حقيقت يكديگر شوكه مي‌شوند؛ حقيقت‌هايي كه هيچ‌وقت نمي‌دانستند.
همه ماجرا از دعوت به يك عروسي فاميلي در شهرستاني دور از پاريس شروع مي‌شود. اين سفر، به سياق همه سفرهاي خيال‌انگيز در داستان‌ها، مسير بازبيني دوباره خويشتن و كشف معناي زندگي است. يك چيزي شبيه به سفر كوتاه كلوئه و پدرشوهرش در داستان «من او را دوست داشتم».  عزم سفر، بهانه جفت و جور شدن اين جمع چهارنفره است تا سوار بر ماشين برادر بزرگ‌تر خود سيمون راهي گذشته خود شوند. «دار و دسته ما دوباره دور هم جمع مي‌شوند. زندگي دوباره با ما چهارتا آغاز مي‌شود. زنگ‌ها را بزنيد، چراغ‌ها را روشن كنيد! آوازها بخوانيد، هلهله كنيد! اين ماييم شاهزاده‌هاي زرين‌كلاه، شاهزاده‌هاي قصر نمي‌دانم كجا.» (ص70)
جمعي كه اكنون در حوالي دهه سي زندگي خود، مانند ولگردهاي سرگردان پاريسي بيهوده پرسه مي‌زنند و به سمت آينده نامعلوم خود رهسپارند. اما اين دوري آن وجه مشترك جامانده در گذشته را از ياد نبرده است. آن پيوند خواهر- برادري، آن باهم بودن‌ها، تلخي‌ها و شادي‌هاي ناتمام. اين نزديكي خانوادگي، نزديكي اعضاي خانواده گلس‌ها در داستان «فرني و زويي» جي.دي.سلينجر را به خاطرم مي‌آورد اما نه به آن تلخي و فلسفه‌بافي. گاوالدا برخلاف فرانسوي‌هاي عبوس و فلسفه‌داني كه مي‌شناسيم، يك بذله‌گوي حاضر جوابِ حسابي است. تمام ماجراي اين داستان نيز از نگاه بازيگوش گرانِس خواهر كوچك‌تر خانواده روايت مي‌شود. گرانس بايد نسخه خود گاوالدا باشد؛ همان جور كه همه‌چيز را مي‌بيند و رصد مي‌كند. اصلا تمام اعضاي اين خانواده يك رگِ حاضرجوابي رندانه‌اي دارند كه آدم را ياد شوخي‌هاي بامزه نويسنده‌هاي طنزپرداز امريكايي همچون ديويد سداريس مي‌اندازد.
 اما افسوس اين‌ دار و دسته شاد و‌ زبان‌دراز، تنها در مقابل يكديگر قادرند خود حقيقي‌شان را رو ‌كنند. چرا كه آنها درست مانند خانواده گلس‌ها فكر مي‌كنند با همه جهان فرق دارند و تنها خودشان از اين تفاوت آگاهند چرا كه آنها اهل كتاب و موسيقي هستند. بلد نيستند جواب آدم‌هاي تازه به دوران رسيده و متحجر را بدهند. بلد نيستند يقه هيچكس را بگيرند. ناخواسته محجوبند و اين بزرگ‌ترين نقطه مشترك بين آنهاست. «چيزهاي بسياري در سر ماست. چيزهايي بسيار دورتر از قاروقورِ شكم اين نژادپرست‌ها. در سر ما پر است از موسيقي، از كتاب‌ها. راه‌ها، دست‌ها، آشيان‌ها. ريسه ستارگان روي كارت‌هاي تبريك، كاغذهاي از لاي دفتر كنده شده، خاطرات شاد، خاطرات تلخ.» (ص41)
«كافي است كه روح خويش را به تباهي نكشيم. كافي است براي بحث كردن با آدم‌هاي تهي خود را به زحمت نيندازيم. بگذار از خشم نفله شوند. به هر حال نفله خواهند شد. روزي كه ما در سينما هستيم، تنهاي تنها خواهند مرد.» (ص44)
از اين رو، فرار آنها از عروسي فاميلي براي اينكه به آخرين عضو گروه يعني برادر كوچك خود ونسان در يك روستا بپيوندند، بدل به شورشي پنهاني مي‌شود. گريز دلپذيري كه در آن، پشت پا به قراردادهاي زندگي بزرگسالانه و آداب بورژوازي مي‌زنند. اين بچه‌هاي مودب و اهل فرهنگ، عطاي رنج بزرگسالي را براي ساعاتي به لقايش مي‌بخشند و به اميد تجديد كودكي به يكديگر مي‌پيوندند. در زماني كه ديگر نه كودكند و نه روزهاي دلتنگ پيري را ديده‌اند. نمي‌دانند چه وقت اين جمع چهارنفره را از دست مي‌دهند اما حقيقت رو به زوال زندگي و از دست رفتن پيوندها را ياد گرفته‌اند. اين درك زوالِ زندگي شايد غم‌انگيزترين مضمون در شادماني اين گريز دلپذير باشد. اما آنها تمام اين اندوه را با شوخي‌ها، شيطنت‌ها و يادآوري گذشته براي خود و ما تحمل‌پذير مي‌كنند. «مي دانستيم كه در پاي اين قصرِ رو به ويراني چند روز باهم بودن را زندگي مي‌كرديم و ساعتِ دوباره از تنهايي پوست انداختن نزديك مي‌شد.» (ص127)
نثر و ديالوگ‌هاي اين كتاب حرف ندارد. جملات كتاب جمع و جور و صريحند و همه توصيفات به اندازه است. شايد بزرگ‌ترين كيفيتي كه در نوشته‌هاي گاوالدا بتوان يافت همين موجزگويي و دقيق‌شدن در حركات و رفتارهاي زندگي روزمره باشد. آدم بايد چند تا چشم داشته باشد براي زندگي‌اي كه به سرعت از جلوي چشمانش مي‌گذرد. بي‌شك آنا گاوالدا سراپا چشم است براي ديدن و گوش براي شنيدن.  همه حرف‌ها و موقعيت‌ها اگرچه حساب شده‌اند اما به رواني رودخانه‌اي آرام در جريانند. بي‌اينكه لحظه‌اي به نظر برسد نويسنده براي نوشتن زحمت زيادي كشيده يا اطوارهاي تقلبي را به خورد مخاطب داده است. از لذت‌هاي نثر گاوالدا شوخي‌ها و حاضرجوابي‌هاي شخصيت‌هايش است. با اينكه نگاه او به زندگي و حوادث آن همچون عشق و جدايي، اندوهي جانكاه را طلب مي‌كند. اما محال است كه در بدترين و غمگين‌ترين موقعيت ممكن، از شوخي‌هاي مستتر در كلام اين چهار نفر با صداي بلند نخنديد. از همان خنده‌هاي خانوادگي و صميمي وقتي كه با آدم‌هاي قديمي زندگي‌تان جمع مي‌شويد و به چاك ديوار هم مي‌خنديد. ديگران شايد دليلش را ندانند اما شما خوب مي‌دانيد كجاي آن ماجرا خنده‌دار است. لابد قصه‌اش سر درازي دارد. چيزي كه به گذشته‌هاي شما برمي‌گردد. گاوالدا در گريز دلپذير اين گذشته را يواشكي به مخاطبش مي‌گويد تا او نيز از اين شوخي‌ها كيف كند و بخندد. اگر هم دليل قانع‌كننده‌اي براي ماجرا پيدا نكند سابقه‌اش را حواله‌ مي‌دهد به مي‌68. همچنان كه وقتي اين چهار نفر توضيحي براي ماجراها ندارند تنها پاسخ مي‌دهند همه‌چيز برمي‌گردد به مي‌68. «از اين توضيح خيلي خوش‌مان مي‌آمد، مي‌68 براي ما مثل رمز شب بود.» (ص 45)
گريز دلپذير، شادماني يادآوري گذشته و گراميداشت زيستن در كنار عزيزان‌مان است. آناگاوالدا با زباني ساده، زندگي را در قالب سفري دلپذير ارج مي‌نهد. او ما را چنان با اين چهار نفر همراه مي‌كند كه گويي هميشه عضوي از اين خانواده بوده‌ايم؛ تعلق داشتن به كساني كه پيش روي چشم يكديگر ياد گرفتيم و بزرگ شديم. كساني كه اميدواريم روزي كودكي و جواني ما را به خاطر آورند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون