گفتوگو با سيدعلي صالحي درباره كاركرد شعر در روزگار ما
آزادي بيان عاليترين اتفاق امر اجتماعي است
بهنام ناصري
سيد علي صالحي به عنوان يكي از شاعران اصلي موج ناب شناخته ميشود. جرياني كه خاستگاه آن جنوب ايران و بهطور مشخص خوزستان و خاصه مسجدسليمان بود. شهري كه خانواده صالحي زماني كه او تنها شش سال داشت، از زادگاهش يعني ايذه به آنجا مهاجرت كردند. حمايتهاي منوچهر آتشي از «موج ناب» در نيمه اول دهه 50 زماني كه مسووليت صفحه شعر مجله تماشا را بر عهده داشت، در شناساندن و باليدن تعدادي از شاعران اين جريان بسيار موثر بود. تا جايي كه از او به عنوان پايهگذار موج ناب نام ميبرند. در اغلب اظهارنظرها درباره موج ناب از سيدعلي صالحي به عنوان يكي از دو، سه شاعر اصلي و مطرح آن جريان نام برده ميشود. جرياني كه شايد بتوان آن را واكنشي در متن موج نو شعر فارسي تلقي كرد كه شرح نظري آن خود مجال ديگري ميطلبد.
سالهاي منتهي به انقلاب اوج رونق «موج ناب» بود. گواه آن، جايزه شعري است كه نام بلند فروغ فرخزاد را بر خود داشت و به يكي از شاعران اين نحله تعلق گرفت و آن سيدعلي صالحي بيست و دو ساله بود. با اين حال امروز در پاسخ به تعريض مصاحبهگر به «موج ناب» از آن و هر جريان ديگري به عنوان حواشي كار خلاقه شاعر ياد ميكند. چنان كه درباره «شعر گفتار» كه خود زماني در پي تبيين مولفههاي آن بود: «اسارت در نامها، مرزها، چارچوبها، مولفهها، آن هم در كار شعر، نوعي حمله انتحاري عليه خلاقيت خويش است. موج ناب در سايه است، ما بر آن ميتابيديم. شعر گفتار نيز.»
صالحي اول فروردين امسال 65 سالگي را پشتسرگذاشت و به اين بهانه، تبريك سال تازه به او را با تقاضاي گفتوگويي درباره شعر و نسبت اين فرم نوشتاري با وضعيت اينروزهايمان همراه كردم. ميدانستم در سالهاي گذشته در برابر گفتوگو با جريد مقاومت كرده و براي اين تمرد دلايلي هم داشته؛ اما سعي كردم زاويهاي به موضوع تعبيه كنم كه شايد خورندِ روحيه اين روزهاي او باشد كه ميدانستم از وضعيت اجتماعي، معيشتي و در ماههاي اخير سلامت جسماني به مخاطر افتاده مردم رنجور است. اين بود كه خلاصه پس از مدتها طبعِ دشوارپسندش به شركت در گفتوگويي درباره شعر رضايت داد.
آنچه ميخوانيد گفتوگويي است كه طي روزهاي آغازين و تعطيل سال به صورت مكاتبه با صالحي انجام شد؛ درباره كاركرد شعر در روزگار ما و بهطور مشخص در جامعهاي با مختصات ايران امروز و در نهايت تعريض به حوزه نظري و پرداختن به نسبت شعر و «امر اجتماعي». با اين وجود فراروي از نقشه اوليه راه در ذات چنين گفتوگوهايي است؛ چنانكه يكباره خود را در ميانه بحثهايي ديدم كه پيشبيني نشده بود و در ميانه پرسشهايي در باب تباين يا تعامل زبان و مساله «بيانگري» در شعر؛ كه البته با حرفهاي صالحي در باب سلامت در زبان شعر آغاز شد و انتقادش از چيزي تحت عنوان «ستم انحراف در شعر.» با اينهمه درنگمان بر اين مباحث به بعد از دو رفتوآمد ميان پرسشها و پاسخها راه نبرد و فيالمثل در بحث پيرامون نظرگاه «سيد» به آراي براهني و رويايي، ورود نكردم به اينكه از نظرش «سلامت» در زبان شعر عبارت از چيست و چطور ميتوان از اين حيث به نظرگاه براهني نقد داشت و رويايي را كه خود ديرگاهي است از سوي صاحبان ديدگاه قائل به «بيانگري» در شعر، به عبور از بيان معنا در آثارش متهم است، از آن ناسلامتي مبرا دانست؟
آغاز كردن سال كاري در روزهاي تعطيل عيد به مدد مكاتبه با سيدعلي صالحي برايم خوشايند و مبارك است. خصوصا هر بار كه ببينم خوانندهاي نتيجه كار را جذاب يافته و هر زمان كه به ياد بياورم او از پس رد كردن دعوتهاي متعدد در سالهاي پشت سر، در آغازگاه اين سال فراموشناشدني پذيرفت كه در گفتوگو با من شركت كند.
مدتهاست گفتوگويي از شما در جرايد منتشر نشده و شنيدهايم كه به دلايلي از شركت در اين كار خودداري كردهايد. دليل آن چه بوده؟
وقتي ميخواهم نتيجه نيم قرن كار با كلي را به زبان بياورم، خب بايد حساس و دقيق عمل كنم. بايد ببينم چه كسي و با چه وزني آمده روبهروي هم نشستهايم. آيا رسانه مورد نظر از آن تشخص لازم به زغم من برخوردار است؟ و مجموعهاي از اين يقينها و ترديدها مرا به سمتي هدايت كرد كه بهتر است سكوت كنم. يكي دوبار به روزنامه بلندآوازهاي، يكي دو يادداشت دادم. سردبير داستاننويس پيغام داد شرايط مساعد نيست، يعني مساله دارد سخن تو، خب لعنت بر سانسور! سكوت شرف دارد. يك سوي ديگر درد اينجاست كه بعد از درج سخن «در رفته» به تو زنگ ميزنند و هشدار و توبيخ كلامي. من ديگر قادر به راه رفتن روي بند بود و نبود نيستم. ميروم كنج كلمات خودم، غزلت شعر ... شرف دارد به اين همه استرس! پيش نميآيم مگر به شرطِ قاطع «نبود سانسور». من بعد از دو سال مجموعه شعر «فرستاده» را به ناشر دادم، رفت دايره مميزي كتاب. سهچهارم آن را حذف كردند. حتي اسم كتاب را حذف كردند، يعني كل كتاب را كفن كردند. آدمي را خسته ميكنند، هل ميدهند، پشت پا ميزنند. ما يك عمر به يك واژه فكر ميكنيم، يك نفر ميآيد با يك اشاره در كسري از ثانيه بر همهچيز خط بطلان ميكشد. وقتي كه اباطيل بازار كتاب را بلعيده است، بهتر است از شر خيلي چيزها گذشت چه رسد به خير آنها.
از معذوريت روزنامهاي گفتيد كه نامساعد بودن شرايط را دليل چاپ نكردن يادداشتتان دانسته بود. به سبب تجربه روزنامهنگاري در جواني، به نظر ميرسد با اين حرفه و معاذير آن ناآشنا نيستيد و تحريريه و احيانا سردبير -گيرم قصهنويس- و گاهي حتي مدير مسوول يك روزنامه را مرجع تصميمگيري براي حذف و سانسور بعضي از مطالب نميدانيد و موضوع از نظر شما بنياديتر است. اين طور نيست؟
نام نحس سانسور و اعمال آن را گاهي اجبار، گاهي شرايط، گاهي مصلحت، گاهي هوشمندي و گاهي زهرمار ميگذارند. گفتند يك واژه، يك تركيب، حتي يك عبارت را كنار بگذاريد؛ من اين كار را نميكنم، از شيوه جانشيني استفاده ميكنم، گاهي تندتر از آب درميآيد اما كارمند اداره مميزي ميپذيرد؛ اما اينكه يك جريده جليلهاي بيايد صريح بگويد اين يادداشت شما مشكلآفرين است و بعد رسانه ديگري در همين شرايط بدون كسري از كلمه همان متن را منعكس كند و مشكلي هم افروخته نشود، تو حق داري شك كني كه اين سردبير يا مسوول صفحه يا مدير يا هر عنوان ديگري با خود تو مشكل دارد نه با نوشته تو. خب جواب و واكنش من چه خواهد بود، اول تا حدودي با اشاراتي در لفافه، ذكر خير خواهم كرد، دفعه بعد اسم ميآورم، دفعه سوم از «ايشانها» به تاريخ شكايت خواهم كرد. شما ميپرسيد آيا اين آدم مقصر است؟ ابدا از حيث محافظهكاري من روي او حساب نميكنم. اين حق هر كسي است مراقبت كند. مساله من اين است كه چرا برخورد شخصي خود را پاي حضراتي ديگر امضا ميكنيد. پشت سر ديگري نهان شدن كه خيلي بزدلي است. در جواني بعد از مدتي ديدم صفحات شعري كه من برگزيدهام، جابهجا ميشود، گفتم شما را به شر و مرا به راه خويش، نخداحافظ! تازه اوايل دهه شصت بود و ابدا خبري از سانسور دولتي نبود؛ اما سانسور عقيدتي بود. موضوع سانسور در تاريخ اين سرزمين از قدمت و قيامتي عجيب برخوردار است. اين مساله در رفتار ما حتي نهادينه شده است. بايد با خود نيز بجنگيم وگرنه رهايي از كروناي سانسور غيرممكن است.
شما در بين شاعران نوپرداز معاصر از كساني هستيد كه مردم نسبت به شعرتان حافظه دارند؛ اول بگوييد به نظر شما برخورداري از اين اقبال -فارغ از اينكه به لحاظ ادبي مهم باشديا نه-، پاي در كدام خصلتهاي شعر شما دارد؟ و بعد بفرماييد كه آيا اقبال عام را متضمن حدي از اهميت ادبي در كار يك شاعر ميدانيد؟
فكر نميكنم عام و عامه و عوام و تودهها اصلا شعر نو بخوانند، مگر عباراتي اشكانگيز كه مراد شعر را مصادره كرده باشند. واقعا من به مخاطب و جنس و جنم و طبقه و توان او فكر نميكنم. نميدانم حد و حدود كدام است، اصلا آيا ميشود يك جايي خط كشيد و باور كرد اين طرف آب مال ما و آن طرف سراب مال شما؟ بدبخت شاعري كه به وقت آفرينش، دفتر و دستك و حساب و كتاب و چرتكه را به ميان آورد. ميرزابنويس از او بهتر مينويسد حتما! شعر آنقدر آسان نيست كه در چنين كاروانسراهايي بيتوته كند. شعر به خود شاعرش فكر نميكند، چه رسد به صفهاي دورتر. حالا اگر اقبالي و استقبالي پيش ميآيد، اين به قدرت و وجود خلاقه شاعر برميگردد كه بهطور كل فهميده كلمه چه سرشتي و انسان معاصر چه سرنوشتي دارد. اين درد ابدا دكان دانش نيست. دانايي شهود است. اقبال خاص و عام را متضمن اين امور نميدانم. شعر اگر شعر باشد، خواهناخواه عوام ميفهمند و خواص ميپسندند و اين «معامله» بعد از بيداري در دكان دنيا است و نه عيش پنهان پيش از ظهور واژه!
شما مثل هر شاعر ديگري، دورههاي شعري خودتان را داريد و اگرچه شعرتان هيچگاه كفه «انتزاع» را سنگينتر از «امر واقع» نكرده و همواره يك پاي بر زميني داشته كه شما بر آن و در كنار مردم ميزيستهايد، با اين حال در سالهاي اخير «امر اجتماعي» حضوري برجستهتر و بيش از پيش مشهود در شعرتان داشته. فزوني گرايش اجتماعي در شعر دوره موخر شاعري شما به كجاها برميگردد؟
نخستين شعر من حوالي سال 1351 در نشريه محلي شركت نفت مسجدسليمان منتشر شد. شعري با عنوان «شبان». در نخستين شب شعر مسجدسليمان هم آن شعر برگزيده و شعر ديگري با نام «حرمان» را خواندم. هر دو شعر نوك پيكان خود را سمت ظلم و ستمگري گرفته بودند. دو سال بعد يكي از جرايد جدي پايتخت، شعر «فاصله» را از من به بهترين نحو منعكس كرد. هر سه شعر شانه زير بار «امر اجتماعي» دارند. داستان امروز من نيست. من از فرودست جامعه برخاسته بودم. ميتوانستم مثل رفقاي آن دورهام، چاقوكش شوم. فقر دو دستاورد دارد، يا پست پست، يا بالاي بالا! و حيرتا او كه مقصر است، شرايط است. من از طريق زيست عيني و لمس واقعيتها به درك «امر اجتماعي» نزديك شدم. اما اين دليل نميشود كه شاعري در يك دوره از آن تمركز نهادينه شده خود دور شود، و يك دوره ديگر با پختگي بيشتر باز به آن برگردد. من راه فراري از حضور قاطع «امر اجتماعي» ندارم. حتي در شعرهاي عاشقانه هم اين تشخص دردشناسانه را ميبينيد. من راه ديگري جز مثل مردم بودن ندارم. بيآنكه هدفي را دنبال كرده باشم. شبيه مردم خودم هستم مردم در هر شرايطي به «صدق» پاسخ مثبت ميدهند. من اصلا قصدم شعر نيست، بلكه شعر «زبان من» است. فزوني گرايش اجتماعي در شعر، به حضور خود من در ميان مردم برميگردد. كروناي كلمات فربه و زبان ظلمتزاده به كار من نميآيد. اگر در غايت سادگي، به لابيرنتهاي پيچيده انساني و اجتماعي در شعر دست يافتي، ميتواني با اعتماد به نفس با هر نوع ستمي مقابله كني؛ حتي ستم انحراف در شعر! وقتي ميتواني در توجه مردمزاده شوي كه شبيه آنها باشي، در ميان آنها باشي، از آنها باشي، و با آنها باشي. كافي است از اين منظر يك بار ديگر به حافظ نابغه دقت كني، ميبيني دارد ميان زمان، تاريخ و مردم برايت دست تكان ميدهد. در عاشقانهترين و خصوصيترين غزلهايش، باز تو عطر و رنگي از امر اجتماعي را حس ميكني.
شما از يك طرف در زمره شاعران «موج ناب» قرار ميگيريد و از سوي ديگر به عنوان شاعري شناخته ميشويد كه تمركز بر ظرفيتهاي زبان گفتار در شعر را جدي گرفت و ضروري دانست. حالا كه دههها از طرح اين هر دو جريان گذشته، چه نسبتي بين شعر خود و آن آموزهها قائليد؟ چقدر از آنها فاصله گرفتهايد و تا چه اندازه در آنها بازنگري كردهايد؟
اسارت در نامها، مرزها، چارچوبها، مولفهها، آن هم در كار شعر، نوعي حمله انتحاري عليه خلاقيت خويش است. موج ناب در سايه است، ما بر آن ميتابيديم. شعر گفتار نيز. اين اقاليم براي يكي خوشايند و براي ديگري ديرفهم و بدآيند است. اين دو زبان و كاركرد كلامي، تشخص نهاد من در شعر بودهاند. مسير يا افقي كه فريز نميشوند، مگر اينكه تو بنا به تكامل و تجربه و پيشروي و ريلگذاري و پختگي در سفر ذهن و در حضور زبان، آن را در قفا بگذاري. موج ناب يك جريان ذوقزده كودكانه در عصر «عبارتچيني ناپخته» بود. به گذشته و به دهه 50 خورشيدي تعلق دارد. نوعي «ورد» واژگاني مكتوب بود. من حوالي انقلاب ناخواسته و به صورت خود به خودي –ظاهرالامر- از زبان موج ناب دور شدم.
اما بعدها در جستوجويي حسي متوجه شدم اين زبان ساده غيركانكريتي امروزم در عصر انقلاب، رد و نشانش در همان موج ناب ديده ميشود. شكلي از ديالوگ دروني در حاشيه زبان موج ناب خودم قابل كشف بود. سال 1360 خورشيدي يا 1361 در مجموعه شعر «منظومهها»، نه – سال 59 بود. در منظومهها شعرگفتار از پرده به در آمده بود. ميدانستم چه رخ داده اما توان نظري و مباني تئوريك آن براي من در دسترس نبود، در سايه روشن بود. تا سال 1369 در موخره دفتر «عاشق شدن در دي ماه/ مردن به وقت شهريور» هم تقطيع و صورتبندي شعر را تغيير دادم، و تقطيع هموار را مطرح كردم، و هم شعرگفتار بعد از حدود يك دهه كار، صاحب عنوان و تبيين لازم شد. پتانسيل شعرگفتار به حدي بود كه بعد از يك دهه به صورت سراسري در زبان فارسي پذيرفته شد، از هرات تا سليمانيه...
غايت شعر در هر اسلوب و سياقي مقامي به نام «شعر حكمت» است. اگر به كتاب «منشور شعر حكمت» نشر چشمه رجوع كنيد، مفصل مساله را تحليل كردهام.
از بالندگي بر اثر درد –اگر شرايط بگذارد- گفتيد. در كار شاعري طبعا رفتار با اين درد در قلمرو زبان است كه اهميت دارد. اجازه ميخواهم بحث را به سوي سازوكارهاي شاعري ببريم. گفتيد شعر، زبان شماست و نه قصد و هدف غايي كار شاعريتان. اين گزارهها از اختلاف نظرتان با ديدگاهي پرده برميدارد كه معتقد است كار شاعر، بيانگري –به معناي بيان چيزي بيرون از زبان- نيست بلكه افزودن امكاناتي بيشتر به زبان براي تداعي وضعيتهايي به بيان درنيامدني است كه داشتههاي تاكنوني زبان از بيانشان عاجز است. يعني يك جور ذهني شدن و نزديك شدن به جوهر شعر؛ با اين دريافت كه شعر درست زماني سر بر ميآورد كه زبان از بيان بازمانده است. پرسشم اين است: از آن «ستم انحراف در شعر» كه گفتيد آيا مرادتان اين ديدگاه بود؟
شاعران ذاتي، توانا و شهودي، كاري به اين امور نظري ندارند، راه خود را ميروند. ما خلق ميكنيم، بعدا مفسيرين و محققين و نظريهپردازان و منتقدين ميآيند از روي كار ما، مباني و خصائل و شخصيت و مسيرها و ممالك معنايي را كشف ميكنند و توضيح ميدهند. در دهه 70، يك خطاي آزاردهنده، اما كمعمر مطرح شد و عدهاي هم ذوقزده زير سايه گذراي آن دويدند و «جا گرفتند» اين خطا يعني اين انحراف، تجربه خوبي بود در تاريخ شعر معاصر. يعني چند نفري آمدند و در ظرف تئوريك اين امر شكننده و شعبدهوار، مظروف خود را جا زدند. سرودن بر اساس مولفهها. مشق نوشتن از روي دست زرگري كه مس را جاي طلا اشتباه گرفته بود. نوعي «زبان زرگري» بود. تفنن بينظيري بود. قرنها پيشتر شاعري به نام «شاطر عباس صبوحي» و بعد اواخر دهه 40 «پرويز اسلامپور» دقيقا به همين شوخي شنبه ليله دست زده بودند. آزموني سرگرمكننده، اما آرماني انحرافي بود.
شما بر شهود تاكيد داريد و ميگوييد «شاعران ذاتي، توانا و شهودي، كاري به امور نظري ندارند»؛ اما آيا شهود را كه امري ناخودآگاه است با دانش ناخودآگاه نسبتي نيست؟ آيا دانش نهادينه شده در شهود شاعر متجلي نميشود؟ كسي مثل براهني را مثال زديد و تاثير كار توضيح ادبي بر شاعران جوان و نيز تجربههاي او در زبان شعر را در سطح كار كسي مثل شاطرعباس صبوحي تحليل كرديد! آيا تاثير نيما به عنوان اولين تئوريپرداز شعر مدرن مثال روشنتري نبود؟ از طرح تقابلي كه شما در آن «ذات و شهود و توانايي» شاعر را در برابر توضيح و تئوري قرار ميدهيد، اين پرسش به ذهن ميآيد كه چرا نظريهپردازي نيما و تجربههاي ديگران بر اثر توضيح او وانهاده ميشود و تاثير نظريهپردازي براهني -آن هم با آن قياس- به بحث ميآيد؟ يا چرا به جاي رويايي نظريهپردازِ شعر حجم، تنها از تاثيرپذيري اسلامپور سخن به ميان ميآيد؟
بايد به تركيب «دانش شعر» و «دانايي شهودي» دقت كرد. بر هر شاعر جدي واجب است كه بر امور نظري واقف باشد اما به قول يدالله رويايي هنگام «لب ريختگي» اين دانش شعري بايد به صورتي آشكار مزاحم سرودن نشود. علم را در نهايت بايد نهادينه كرد تا حامي مخفي خلاقيت شود. منظور از شهود افتادن به ورطه جنگيري زبان و دست كردن در كيسه جادو نيست. هر شاعر بزرگي بدون دانش و شهود همسو كميتاش ميلنگد، فوقش به مقام فايز ميرسد نه به عظمت حافظ. دانايي شهودي امري غريزي است كه به آن «طبع» ميگويند. اين طبع بايد به علم كلام مسلح شود. ثروت ما در ضمير ناخودآگاه جمع ميآيد: خانه شهود؛ اما اين گنج بدون نقشه راهِ ضمير خودآگاه دستيافتني نيست. ذهن خلاق بايد تربيت شود. اگر پاسخ را كش بدهم از اقليم ممنوعه فرويد سردرميآوريم. به درستي گفتيد كه دانش نهادينه شده در شهود شاعر متجلي ميشود. من توضيح دكتر براهني بزرگ را تا سطح كار كسي مثل شاطر عباس صبوحي پايين نياوردم. اشاره من به ذوقزدگي بعضي طفلان شعر در دهه 70 بود كه متوجه مكتب «خطاب به پروانهها» نشدند و موجب اختلال در درك دروس اين حكيم يعني نظريات براهني شدند. بعد هم كه عرقشان نشست و تبشان سرد شد، سمت سلامت آمدند. درست است كه شعر نوعي هذيان است اما بايد بتوان اين هذيان را حمايت و مديريت كرد؛ وگرنه تهِ كار بر باد دادن دانايي شهود است. من شعر براهني را نميپسندم. همين طور كه ايشان هم راه مرا نميپسندند. اما كسي كه تاثيرگذاري دكتر براهني در نقد و نظر و تحليل شعر را انكار كند موجود بالغي نيست. يدالله رويايي هرگز مثل اسلامپور از كوره كلمات در نرفته است. مسيرش صاحب امكان و ظرفيت بوده كه همچنان پابرجاست، اما اسلامپور خودش هم همان قرن ماضي متوجه شد كه دست به شوخي زبان زده، ادامه نداد! براهني در نقد و نظر فرسنگها از نيما جلوتر است، با ما و از ماست، كنار امروز ماست، نقد محض است، نه نسيه نيمايي. خب به همين دليل من مصداقهايم را از امروز و در امروز انتخاب ميكنم. من با چند شعر و آزمون دكتر براهني در دهه 70 هرگز سر توافق ندارم. از همان شروع كار، يقين داشتم دارد اشتباه ميكند. شما آيا شعرهاي دهه 90 براهني را دنبال كردهايد؟ مخصوصا شعرهاي منتشرشده ايشان در نيمه دوم دهه 80 تا امروز... به صفحه شعر نشريه شهروند رجوع كنيد. براهني اين سالها ابدا شبيه آن براهني «دف دف...» نيست. زبان به آرامش رسيده است. به محض حضور اين آرامش، ما با شعرهاي درخشان براهني روبرو ميشويم. براهني دوباره به جهان شعر «اسفنديار شايد» خود بازگشته است. يعني قدرت و نبوغ را برده زير پوست كلمات، و به جاي تنبيه كلمات، به مهرباني معنا رجوع كرده است. من به شباهت و شيوه «زبان اِشكني» صبوحي و براهني اشاره كردم، نه «توضيح ادبي» اين دو. صبوحي روحش هم از اين سازوكارها خبر نداشت، عوام بود. قصد من مقايسه نبود.
اگرچه نسبت شعر و امر اجتماعي بلاانكار است اما طبعا نوع رابطه شعر و جامعه در طول ساليان دستخوش تغيير شده. دريافت شما از اين تحول چيست و اين تحول چطور در تجربههاي شعري شاعر امروز دخيل ميشود؟ در يك كلام، شعر اجتماعي امروز از نظر شما با شعر اجتماعي سي، چهل يا پنجاه سال پيش چه تفاوتهايي دارد؟
اين تركيب امر اجتماعي به دلايل عديده در دايره معناي تعهد قرار ميگيرد. همان «سفارش اجتماعي» ماياكوفسكي -عصر استالين- هم هست كه در دهه 30، به ويژه در ادبيات حزب توده حضور پررنگي پيدا كرد و حتي گاهي در مقام ايمان و ايدئولوژي، سر از پذيرش دستوري درميآورد. بعد از كودتاي سال 1332، ادبيات زيرزميني و شعرِ اعتراض به اوج خود رسيد. شاملوي ميانسال و كسرايي اندكي جوانتر هيچ مفري جز قدم زدن در خيابان تعهد و مسووليت نداشتند. كسرايي تا وقت الوداع پايبند اين باشندگي باقي ماند اما شاملو هم خود را از زير سايه «نگاه ماياكوسفكيوار» نجات داد، هم به شعر نغز و ناب اما همچنان هشداردهنده روي آورد، و جوهر كلمه را قرباني قصص سياسي صرف نكرد. در آن ايام عبور از سد سديد سانسور و سروري اختناق به ويژه با سلاح شعر كار سادهاي نبود. نياز به خلاقيت و كاربستهاي استعاري ناشناخته داشت. اوج اين چارهجويي زيركانه را در منظومه «آرش كمانگير» كسرايي ميبينيم. پشت سپر حكايات ملي ايستادن، اما از انديشه طراز نوين سخن گفتن. شاملو هم از همين ترفند هوشمندانه سود برد، منتها جنس سنگر شاملو از مهمات عشق و تغزل بود. دقيقا همان تدبير حافظ!
در اين دايره دو نگاه و سليقه سياسي ديگر هم به دنيا آمده بود. مهدي اخوان ثالث كه از شدت نااميدي سياسي نام مستعار «اميد» يعني «م.اميد» را برگزيد و شاهرودي بيآينده، كلمه «آينده» را شناسنامه خود كرد. يك سو مقاومت، يك سو انزوا. اما ميان مقاومت و عزلت، يك دختر بهشدت صادق و خودي هم داريم كه از اين دو جبهه آشكار فاصله گرفت و براي نخستينبار به جاي غلتيدن سمت نگاه پاستورال و شباني و حماسي و عاشقانه سنتي شعر مدني و زبان شهري و تكلم تكنو را مطرح كرد. فروغ خانم نازنين با همان دو دفتر آخر خود با جهان و زبان و منظر مردانه خداحافظي كرد. در عين حفظ «امر اجتماعي» در شعر هرگز فريب شعارهاي بيرقدار و بيهوده را نخورد. اين فريب ملبس و متظاهر «امر اجتماعي» و نه وجود موثر و مقبول «امر اجتماعي» مسبوق به سابقه بوده و نيماي نابغه را هم بينصيب نگذاشته بود. شعر «آي آدمها...» نيما يكي از خوشلعابترين شعرهايي است كه ولدِ مستقيم شعار است.
اين امر اجتماعي از همان آغاز شعر نو همواره در كمين كلمات بوده است. ريشههاي آن به انقلاب مشروطيت و «ادبيات تهراني» بازميگردد. ادبيات پايتختي خوابهايش را تنها در امر شعار تعبير ميكرد. همسايگي با روسيه لنيني با شوروي نوين براي شعر ما «قبلهسازي» كرده بود. اين تركيب امر اجتماعي دو چهره مماس بر هم داشت. يكي فريباي موقت مشتبرانگيز و ديگري زيباي ازليِ معصوم. شاعراني كه به خيمه ازل بازآمدند، ماندند همچنان، و آنها كه طبالي ترانه پيشه كردند پس افتادند از داوري زمان و مردم و تاريخ.
از دهه 30 تا همين اكنون هنوز باركشي با اين ترازوي كهن ادامه دارد. شاعران زبده ما در خارج از ايران بيشترين ضربههاي انحراف از جوهر كلمه را تحمل كردند، تا آنجا كه گاهي شعرشان به «دشنام گاه» تبديل شده است. يعني يك پله فروتر از شعار. پيش از خطور تعريف تاريخي امر اجتماعي در حوزههاي زيست انساني چون به شعر ميرسيم، خود كلمه نسبت به كلمه، حضورش در امر اجتماعي تفسير ميشود. زبان چه به مفهوم نياز و رسانه، و چه به معناي روح خصوصي شعر، يك امر اجتماعي است. شعر نسبت به شعر «متعهد» است. تعهد همه ذات زيستي را در تصرف دارد و زيست عاري از تعهد... قادر به دوام و تكامل نيست.
تفاوتهاي پنداري و عيني امر اجتماعي را نميشود دهه به دهه شناسايي كرد. چون امري عقيدتي نيست كه از دوره جنگ مسلحانه به عصر مقاومت مدني و رفتار اعتراضي رسيده باشد. آزادي بيان عاليترين اتفاق امر اجتماعي است. آزادي بيان داراي زيرمجموعههاي حياتي و همه زماني است. امر اجتماعي با نظر به بافتهاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي در بعضي مواقع جامه نو ميكند اما وجود اصلي آن همچنان همان سپر در برابر ظلمت است. امر اجتماعي به تناسب رشد شهري، توليد تكنولوژي و قوانين و ضرورتهاي مدني، وسيع، عميق، گستردهتر و اجراييتر ميشود.
زبان چه به مفهوم نياز و رسانه و چه به معناي روح خصوصي شعر، يك امر «اجتماعي» است. شعر نسبت به شعر «متعهد» است. تعهد همه ذات زيستي را در تصرف دارد و زيست عاري از تعهد... قادر به دوام و تكامل نيست. تفاوتهاي پنداري و عيني «امر اجتماعي» را نميشود دهه به دهه شناسايي كرد. چون امري عقيدتي نيست كه از دوره جنگ مسلحانه به عصر مقاومت مدني و رفتار اعتراضي رسيده باشد. آزادي بيان عاليترين اتفاق «امر اجتماعي» است. آزادي بيان داراي زيرمجموعههاي حياتي و همه زماني است. «امر اجتماعي» با نظر به بافتهاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي در بعضي مواقع جامه نو ميكند اما وجود اصلي آن همچنان همان سپر در برابر ظلمت است. «امر اجتماعي» به تناسب رشد شهري، توليد تكنولوژي و قوانين و ضرورتهاي مدني، وسيع، عميق، گستردهتر و اجراييتر ميشود.
من از فرودست جامعه برخاسته بودم. ميتوانستم مثل رفقاي آن دورهام، چاقوكش شوم. فقر دو دستاورد دارد، يا پست پست، يا بالاي بالا! و حيرتا او كه مقصر است، شرايط است. من از طريق زيست عيني و لمس واقعيتها به درك «امر اجتماعي» نزديك شدم. اما اين دليل نميشود كه شاعري در يك دوره از آن تمركز نهادينه شده خود دور شود و يك دوره ديگر با پختگي بيشتر باز به آن برگردد. من راه فراري از حضور قاطع «امر اجتماعي» ندارم. حتي در شعرهاي عاشقانه هم اين تشخص دردشناسانه را ميبينيد. من راه ديگري جز مثل مردم بودن ندارم. بيآنكه هدفي را دنبال كرده باشم. شبيه مردم خودم هستم، مردم در هر شرايطي به «صدق» پاسخ مثبت ميدهند. من اصلا قصدم شعر نيست بلكه شعر «زبان من» است. فزوني گرايش اجتماعي در شعر به حضور خود من در ميان مردم برميگردد.