يادداشتي بر رمان «استخوان» نوشته علياكبر حيدري
تاريخ در قلب و استخوان زنان
مرضيه جعفري
«حالا ميفهميد آدمها ممكن است رازهايي در اعماق وجودشان داشته باشند كه حتي خودشان هم وحشت كنند از به ياد آوردنشان. ميدانست كه گذشته هيچ وقت آدم را رها نميكند. ممكن است آدم خانهاش، شهرش، كشورش، كسانش را رها كند و برود. اما محال است بتواند خاطراتش را جا بگذارد. تنها راه مرگ است. فقط مرگ است كه چاره هر مشكلي است.» «فرار هيچ وقت تمام نميشود. كيلومترها هم كه از اينجا دور شوي، باز نگران پشت سرت هستي. توي خواب هم آسوده نيستي. حتي اگر از دست كساني كه دنبالت هستند خلاص شوي، از دست خودت نميتواني... از صدايي كه دايم توي سرت ميپيچد...» ضرباهنگ و تعليقهاي نفسگيري كه علياكبر حيدري ايجاد ميكند به قدري تند و دلهرهآور است كه نميتوان دست از خواندن كشيد و همين تعليق و تصويرپردازيها نقطه قوت رمان «استخوان» است. استخوان از جنس قصه است، به انگيزهها و كنه وجود شخصيتها پرداخته نميشود؛ صرفنظر از دلايل و چراييها در لحظات نفسگير به دنبال «بعد چه ميشود؟»ها در سير عملهاي داستاني هستيم. در استخوان دو داستان به موازات هم پيش ميروند؛ اولي كه روايت اصلي كتاب است با ضرباهنگي بسيار تند و دومي كه روايت ارتباط با مرتضي است با ضرباهنگي كند پيش ميرود. تلفيق اين دو ريتم به موازات هم موجب خلق اين اثر شده است. در روايت اصلي همه مردگان از خاك بيرون آورده ميشوند و در روايت فرعي درست زير خاك نكردن يك دوست بزرگترين عذاب وجدان راوي است. داستان در يك روستاي مرزي در استان سيستانوبلوچستان و نزديك كوه تفتان پيش ميرود. بهرغم ذكر نام استان و كوه، تاريخ يا روايت خاصي كه ما را ملزم به دانستن جغرافياي داستان بداند مفقود است و عدم ذكر اين نامها ضربهاي به سير ماجراها نميزند. انتخاب موقعيت جغرافياي مرزي بار معنايي زيادي به داستان ميافزايد. مرزها محل تلاقي فرهنگها، قوانين همچنين محل شكسته شدن مرزها و ارزشها هستند. مرزها كه خطي اعتباري و قراردادي بين كشورهايند، معمولا بستر بيشترين تغييرات و تنشها هستند. مرز جايي است كه با برداشتن گامي ميتوان دنياي يك زندگي را عوض كرد. اينجاست كه مرز با توجه به پيرنگ داستان معناي حقيقي خود را پيدا ميكند. فرار از مرزها، فرار از قوانين جاري و رسيدن به آزادي است. اگر بخواهيم داستان را از زاويهاي متفاوت ببينيم، استخوان روايت زناني است كه قصد مرزشكني و رسيدن به آزادي داشته، ولي هرگز از مرزها عبور نميكنند. پررنگترين عناصر اين داستان مرز، زنان و كشف گمشدگان است. در اين كتاب بر سرنوشت زنان از نسلهاي مختلف تاكيد شده است؛ گويي همه آنها با زنجيري نامرئي به هم متصل هستند و سرنوشت هر يك بر ديگري تاثير ميگذارد و فرار هيچ يك تا وقتي پاي ديگري در بند است به سرانجام خوبي نميرسد. تاريخ حقيقي در قلب و استخوان زنان است. اگر زنان لب بگشايند حقايق آشكار ميشود. زن براي جنگ آمده؛ مرد از جنگ گريخته است. زن براي آشكار كردن خود و قدعلم كردن، مرد براي پنهان شدن به آنجا آمده است. سرنوشت هر دو با هم گره ميخورد و هر دو دوش به دوش هم به نبش قبر گذشته ميروند. مرجان سوال دارد و بيپروا به دنبال جواب است. كاوه اين سالها سوالي به ذهنش نرسيده است. زن هيچگاه گذشته را نپذيرفته و قصد تسليم ندارد. كاوه همه چيز را پذيرفته و تسليم محض است. استخوان داستان زناني است كه خستگيناپذير به دنبال حقيقت هستند و تا به جواب نرسند، آرام نمينشينند. زنهاي زيادي از مرزهاي داستان گذشتهاند؛ ولي هيچ يك از مرزهاي جغرافيا نگذشتهاند. مرزبانان، مرداني كه مرزها را براي زنان ناامن كردهاند، درنهايت موفق به مهار زنان نميشوند. زنها، جسمها را گذاشته و روحها را از مرزها عبور دادهاند. قوانين را مردان نوشتهاند و زنان تلاش مضاعفي براي سرپاايستادن بايد به خرج دهند. دخترگفت: «ما ميخواستيم براي يك زندگي بهتر تلاش كنيم. اگر پرسيدند من اينجا چه كار ميكنم؟ اگر گفتند براي چي ميخواستي از مرز فرار كني؟» «حرفش چندان هم بيراه نبود. اينجا انگار مهم نبود كه چه بلايي سرت آمده يا چه كسي مقصر است؛ اول از همه از خودت شروع ميكردند. ميپرسيدند كه آنجا چه كار ميكردي و تا مقصر نميشدي حرفت را گوش نميكردند. اينجا آدم بيگناهي وجود ندارد. همه بايد سرشان براي گناهي، كرده يا نكرده، پايين باشد.» همچنين به دليل دوري و بعد مسافت، مرزها محلي براي گريز از قانون هستند؛ بستري براي پيدايش كساني كه خود را قانونگذار ميدانند و بنا بهدلخواه خود قانون وضع ميكنند. گاهي يك بيمار رواني كه پسر يك خان است، اداره امور را در دست ميگيرد. «هيچ كس، از ترس جيك نزد. همه از خان بزرگ ميترسيدند. برايش زن گرفته بودند كه معالجهاش كنند. حتما كسر شأن خان بوده كه تنها پسرش را بفرستند دارالمجانين يا بيفتد دست ژاندارمري؛ آبرويي برايش نميمانده.» مرز محل حكمراني حاكمي است كه حيوان خانگياش مار و تفريحش شكار است؛ شكاري خاص و مطابق اشتهاي سيريناپذير و زيباپسندش. «آن همه خانواده داغدار كه دخترهاشان گم شده بودند خاك اين باغ را به توبره ميكشيدند. البته اگر خانوادهاي داشتند كه اگر داشتند حتما گم شدن اين همه دختر در اين حوالي سروصدا به پا ميكرد. حتما باباخان، بهترين شكارچي ده، ميدانسته چه غزالي شكار كند كه ردش را نزنند.» او شخصيتي كلكسيوني دارد و تمام عمر به دنبال جمع كردن مجموعه بزرگي از شكارهايش است. بزرگترين افتخار زندگياش فراهم آوردن يك موزه از عكسها و يادگاريهاي شكارهاست. حيدري مثل همه قصهها كنار اين گنج ماري هم مينشاند. مرز و گذشتن از مرز، معاني متضادي دارد؛ هم حفظ امنيت، هم فرار از امنيت جاري و جايي براي رهايي. كاوه، شخصيت اول داستان اين نقطه را براي فرار از تنشهاي جنگ و پنهان شدن برگزيده است تا به امنيت و آرامش برسد؛ برخلاف انتظارش براي انتخاب يك جاي امن، ناامنترين جا نصيبش ميشود. زمان، هويت دروغين گذشته را انكار كرده و حالا كاوه بايد با تاريخ حقيقي روبهرو ميشد. همانطور كه در طبيعت هر معنا يا عنصري، فرم و سازه خاص خود را دارد، در ادبيات نيز ساختار به معنا شكل ميدهد. فرم و معنا با يكديگر در تعامل هستند و مفاهيم در كنار ساختار عينيت پيدا ميكند. «استخوان» كه فرم كلي بدن را شكل ميدهد، مفهوم كشف هويت، تاريخ و طلب حق پيدا كرده است. در حالي كه همه اعضاي بدن تجزيه ميشوند، استخوانها، ماندگارترين عنصر جسمي انساني، براي دادخواهي باقي ميمانند. آنها سالها زير خاك تنها ماندهاند و حالا از شئي به هويتي انساني بدل شدهاند كه ديگر سكوت نكرده و منتظر كشف شدن رازشان هستند. ميفهميد كه رها شدن چه حسي دارد. ترس از مردن، ترس از تنهايي مردن، وقتي هيچ اميدي نباشد كه كسي پيدايت كند، آدم را خرد ميكند. حالا كه نور افتاده بود روي راز سالها پنهان مانده، هر يك از زنها حق داشتند بيرون بيايند و حقشان را بخواهند. اين كتاب روايتي از مواجهه با حقيقت با عبور از مرزهاي زندگي و باورهاست. در ابتدا فقط مرجان و كاوه به دنبال هويت خانوادگيشان بودند، اما اين جستوجو به كشف هويت انسانهاي ديگري منجر شد. استخوان با چشم باز كردن شروع شده و با چشم بستن به پايان ميرسد. گويي همه رويدادها در فاصله يك پلك زدن پيش آمدهاند.