پای درس و وعظ شیخ مصلحالدین سعدی شیرازی
جمع نقيضين محال نيست
سیدعلیمیرفتاح
مقدمه: يك بار در كمال تواضع خطاب به يكي از بزرگان مملكت، از طريق همين روزنامه نوشتم كه تا وقت داريد و گوشتان مستعد شنيدن است، از سعدي غافل نشويد. گوش معمولا وقتي صاحبش بر سرير قدرت مينشيند سنگين ميشود، نشود هم خود را به سنگيني ميزند. براي همين شنيدنيها و خواندنيها را بايد قبل از قدرتمند شدن شنيد و خواند. يك پله بالاتر از اين ميروم و ميگويم جايگاه قدرت، به خصوص قدرت سياسي، اقتضائاتي دارد كه نميگذارد فرد مقتدر آزادانه بينديشد يا - بيپرواي قدرت- جستوجوي حقيقت كند يا چشم و گوشش را بر همه حوادث و وقايع و اصوات باز كند. حتي وقتي هيچكارهايم چيزهايي را ميشنويم كه دلمان ميخواهد بشنويم، نيز چيزهايي را ميبينيم كه نفسمان از ديدنشان كيفور ميشود، تو خود قياس كن حال و روز اصحاب قدرت را كه حكمشان نافذ است و امر و نهيشان مطاع. در ظاهر آنها هم مثل باقي مردم ميشنوند و ميخوانند و ميبينند، اما فيلتر قدرت تنها چيزهايي را از منافذ خود عبور ميدهد كه به كار قدرتمند بيايد. بحثش مفصل است اما بديهيتر از آن است كه نياز به اثبات داشته باشد. خيلي از پادشاهان و اميران بودهاند كه به قصد شنيدن پند پيران شدرحال ميكردند تا پير آتش در خرمنشان زند. اما تعبير سعدي دقيقترين تعبير است كه نرود ميخ آهنين در سنگ. حتي حجاج بنيوسف ثقفي هم زاهد ميديد دوزانو ميزد كه اندرز بشنود. در ظاهر هم ميشنيد اما نه تنها اندرز به كارش نميآمد، بلكه اتفاقا اندرز را تبديل به چيزي ميكرد كه به كار حكمرانياش بيايد. اين عادت معطوف به قدرت مختص حجاج و مروان و پسرش نبود، چون نيك بنگري قدرتمندان جهان مدرن نيز در روزگار دموكراسي فرقي با اسلاف خود ندارند. دموكراسي و پارلمان و تفكيك قوا و حق نظارت اگرچه ارزشمند و خواستنياند، اما مواظب باشيد فريبتان ندهند. پردهها را كه كنار بزنيد، ميبينيد مكرون و ترامپ و ترودو و مركل و اردوغان و پوتين و اشرفغني هم هر كدام شاهي هستند كه به حذف رقيبان و گسترش قلمرو خود ميانديشند. به سر حرف اولم برگردم. اگر تا قبل از به قدرت رسيدن درسي خوانديد، فكري كرديد، پندي شنيديد، فبهالمراد، نوش جانتان، گوشت بشود بچسبد به تنتان، اما اگر نكرديد و نشنيديد و نياموختيد بعدش محال است بتوانيد جبران مافات كنيد يا قضاي روزگار تحصيل را بجا بياوريد. مگر استثنائاتي كه نادرند و به حكم «النادر كالمعدوم» يافت مينشوند جستهايم ما. كيمياست حاكم مقتدري كه تقواي الهي دستش را بسته باشد و اوامر و نواهياش را مقيد به قيود الهي كرده باشد. اگر مقتدر متقي ببينيد قدرش را بدانيد و از خدا بخواهيد روزيمان كند، سايهاش را بر سرمان نگه دارد. علي اي حال من به آن بزرگي كه مهيا شده بود بر مسند قدرت بنشيند گفتم، در اصل خواهش كردم تا حجم سنگين كار روي سرش نريخته، تا جلسات و بازديدها دست و بالش را نبسته، بنشيند به سعدي خواندن و پند سعدي شنيدن. گفتم همهاش را هم فرصت نميكند لااقل گلستان و بوستان را بخواند و در سيرت پادشاهان يا در عقل تدبير و راي را خوب و دقيق بخواند. حتي پيشنهاد دادم بعضي از استادان خوشمحضر ادبيات فارسي را –اين ريش و مو سپيد كردههاي سخندان و زيرك و هوشيار را- دعوت كنند كه در حضورشان نصيحت الملوك بخوانند يا درباره آداب ملكداري با هم بحث كنند و اين مقام بزرگوار، مستمع آزاد بشنود و تامل كند و بدين واسطه با سعدي انس بگيرد و نصايح خردمندانه سعدي را، نه همه نصايح را بلكه آن نصيحتهايي را كه گرد زمان بر رويشان ننشسته و گردش روزگار كهنهشان نكرده، آويزه گوش كند كه از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پير دانا را. گفتم، اتفاقا مودبانه و فروتنانه گفتم حاكمي كه سعدي خوانده باشد تومني هفتصنار فرق معامله دارد با حاكمي كه سعدي نخوانده باشد. حاكم كه سهل است، بقال و شوفر و لبويي و روزنامهنگاري كه سعدي خوانده باشد كيلومترها جلوتر است از بقال و شوفر و لبويي و روزنامهنگاري كه با سعدي بيگانه است. من اگر كارهاي بودم براي مديركل به بالا آموزش ضمن خدمت ميگذاشتم كه بوستان و گلستان بخوانند و در محضر اهل معرفت امتحان بدهند. اگر حرفم خريدار داشت و حكمم دررو بود معلمان را اجبار ميكردم كليات سعدي را كتاب باليني كنند و مدام پندهاي سعدي را بشنوند. اگر در تلويزيون گوش شنوايي مييافتم خودم را به آب و آتش ميزدم تا بزرگان شيرين دهن را جلوي دوربين بنشانند و مواعظ سعدي را از حنجره آنها به گوش ملت برسانند. مشكل من به برنامهسازان رسانه، حتي با همكاران مطبوعاتيام و البته در صدر اينها با مقامات و مسوولان و وزيران و وكيلان اين است كه چون انس و الفتي با ادبيات ندارند، تصوير درستي هم از سعدي ندارند. اگر نه همهشان، اكثرشان فكر ميكنند سعدي هم مثل استادان ادبيات شاعري عصا قورت داده بوده و براي بازخواني شعرش بايد به صدا قر و فر داد و قافيهها را به شكلي تصنعي و گاه خندهدار پشت هم رديف كرد. مقصر اصلي البته آموزش و پرورش است كه طي صد سال اخير تصوير غير واقعي بلكه معوجي از شاعران و عارفان در ذهن دانشآموزان و دانشجويان ثبت كرده. بعد از آموزش و پرورش تلويزيون بيشترين تقصير را به گردن دارد. تلويزيون بيش از بقيه پردههاي ضخيم تصنع و تكلف روي تاريخ و ادبيات اين سرزمين كشيده. آنقدر در ذهن ما دستار به سرهاي قديمي غيرواقعياند كه نميتوانيم زندگي عادي و معمولي آنها را تصور كنيم. برايمان خندهدار است وقتي تخيل ميكنيم كه حكيم طوس با زنش، با قوم و خويشش و با بقال و دلاك همسخن ميشده. راستي شعرا با چه زباني با مردمان همدوره خود حرف ميزدند؟ آيا مثل برنامههاي تلويزيون به يكديگر ميگفتند «تو را چه ميشود؟» يا «سياهي كيستي؟» در ذهن ما كالنقش فيالحجر، نقش بسته كه اجداد ما وقتي غريبه ميديدند، فرياد ميزدند: «به شهر اندر قدوم بيگانهاي را ميشنوم» يا وقتي مردي زنش را در بستر مريضي ميديد، به متظاهرانهترين وجه، پريشان ميشد و متضرعانه نجوا ميكرد: «تو را چه ميشود خورشيدك كاشانهام؟» در اين مقدمه وقت ندارم اينجا توقف كنم و بگويم اين تصويري كه تلويزيون از تاريخ ساخته ذرهاي مطابقت با واقع ندارد. بعدا خدا بخواهد به تفصيل درباره اين نحو از لباس و سبك زندگي و رفتار و گفتاري كه براي قدما ساختهايم، بحث خواهم كرد. عجالتا بحثم اين است تصويري كه از گذشته و از مشايخ ادبيات ساختهايم تبديل به حجاب شده و ما را روز به روز از كتابهايي كه در كتابخانه داريم دور كرده. حتي حافظ هم در ذهن ما تبديل به بيكارالدولهاي شده كه هيزي و هرزگيمان را لابهلاي وزن و قافيه بپوشاند. سعدي نيز تبديل به موجود ترسناكي شده كه بزرگ و كوچك از همنشينياش ميترسند جز با تعارف و تشريفات متكلفانه به سراغش نميروند. اسم سعدي زياد برده ميشود اما رسمش كماكان غريب است. اين حقير فقير سراپا تقصير تا آنجا كه زورش رسيده و حرفش شنيده شده از بزرگ و كوچك خواسته است حجابهاي رسانه و مدرسه را كنار بزنند و سعدي را بيواسطه بشنوند. به خصوص از وزرا و وكلا خواهش استدعا و تمنا كردهام حرفهاي سعدي را بشنوند و دربارهاش تامل كنند. سعدي از خودش كه حرف درنياورده. همه آنچه او و ديگر بزرگان ادب فارسي گفتهاند از دل آموزههاي ديني و ملي درآمده و غير لغو در آنها راه ندارد. حتي لغوي هم اگر گفتهاند آميخته به حكمت است. سعدي را مطلق نميكنم. او هم از خطا مصون نبوده. به قول خودش گاهي بر طارم اعلي نشسته، گاهي هم پشت پاي خود را نديده. اما هر چه هست او ميراثي گرانقدر نه فقط براي من و شماي فارسي زبان بلكه براي بشريت بهجا گذاشته كه يقينا به كمك آن ميتوان بهتر زندگي كرد، كمتر رنج ديد، آدم بهتري بود، دنياي بهتري ساخت و با ديگران بهتر معامله كرد. به خصوص سعدي براي حاكمان حرف حساب زياد دارد. از آنجايي كه طبع قدرت را ميشناسد به بهترين وجه ملوك را دلالت به خير كرده. دلالتهاي سعدي را اگر ملوك جدي بگيرند آن وقت زندگي رعايا هم بهتر و زيباتر ميشود. شايد بگوييد كو ملوك و كو رعيت؟ راست ميگوييد، دنيا عوض شده اما مناسبات زندگي چندان هم تغيير نكرده. هنوز هم آه مظلوم ميتواند دنيا را كنفيكون كند. هنوز هم حق مردم محترم است كسي نبايد ناديدهاش بگيرد. هنوز هم نبايد نااهل را بر سر عمل آورد. هنوز هم بايد غريبهها را گرامي داشت. هنوز هم بايد از خطر متملقان ترسيد. هنوز هم بايد نگران عاقبتبخيري بود... چون نيك بنگري دنيا چندان هم تغيير نكرده.
اولينباري كه فهميدم چيزي به اسم «مواجهه انتقادي» با متون كهن وجود دارد، يك بچهمدرسهاي سادهدل و بيخبر از دنيا بودم. هنوز هم كمابيش هستم. معلم فارسي دبيرستان تحريضمان كرده بود كه پيشگفتار گلستان و چند غزل سعدي را حفظ كنيم و نمره بگيريم. آن ايام كسي سعدي را تحويل نميگرفت. بيشتر نام حافظ به گوش ميرسيد و پير و جوان، مومن و دهري، باسواد و بيسواد «يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور» ميخواندند. با آنكه در ايران نوبت به «آخوند»ها رسيده بود كه بر صدر بنشينند و قدر ببينند، سعدي به جرم آخوند بودن پس زده ميشد. خيليها گمان ميكردند، هنوز هم گمان ميكنند «شيخ» ابتداي اسم سعدي گواه آخوند بودنش، بلكه فقيه بودنش است. البته نيست اما درافتادن با امور بديهي سخت است. سعدي را پس ميزدند كه واعظ و آخوند و اخلاقمدار است، در عوض حافظ را روي چشم ميگذاشتند كه رند و عارفپيشه است و هركجا دستش برسد شيوخ و زهاد و اهل حسبه را طعنه ميزند. حافظ خداي دوپهلو حرف زدن بلكه چندپهلو حرف زدن است. او استعداد فوقالعادهاي داشت و دارد كه هركسي از ظن خودش با او يار شود. هم مرحوم آيتالله مطهري حافظ را ميستود و ايدهها و عقيدههايش را در غزليات خواجه بازميجست، هم خدابيامرز ذبيح بهروز حافظ را بزرگ ميشمرد و مصادره به مطلوبش ميكرد. حافظ مصداق بارز آن گفته عرفي بود كه بعد از مرگ، مسلمانش به زمزم شويد و هندو بسوزاند. با سعدي اما نه بهروز و نه مطهري و نه هندو و نه مسلمان نميتوانستند چنين معاملهاي بكنند. بوستان و گلستان كه هيچ، حتي غزليات سعدي هم قابل تاويل نيست. شاعر چنان صريح بيمجامله حرف زده كه نميشود چپ و راستش كرد يا در معاني ديگر به كارش برد. لااقل در آن ايامي كه من اطاعت امر معلم كرده بودم و به حفظ كردن بعضي از گفتههاي سعدي رو آورده بودم، همگان را عقيده بر اين بود كه اگرچه استاد سخن سعدي است نزد همهكس اما هيچكس مثل حافظ از زبان ما سخن نگفته است. چهل سال پيش اما علاوه بر اين مساله، مساله عليحدهاي هم با شيخ اجل داشتيم. بلكه مسائل عليحدهاي داشتيم. اسمش را ميگذارم «دلخوري سياسي». ما تازه انقلاب كرده بوديم، شاهي را از تخت پايين آورده بوديم، سوداي ظلمستيزي جهاني و لاينقطع در سر داشتيم، زورمان ميرسيد بازگشت به گذشته ميكرديم و حق همه ستمگران مستبد را كف دستشان ميگذاشتيم، به تعبير سايه كاكل آتشفشاني داشتيم و بيقرار بوديم، لذا سختمان بود شاعري را بستاييم كه نام شاه زمانهاش را به اسمش الصاق كرده. سعدي كه جاي خود دارد، خاطرم هست گروه كثيري از همين «كاكل آتشفشانيها» فردوسي را خوار ميشمردند و نامه شاهان را زير سوال ميبردند و سي سال رنج شاعر را با دريغ و افسوس توام ميكردند كه او خوي استكباري سلاطين جائر را توجيه اسطورهاي كرده. ما شانس آورديم، حقيقتا شانس آورديم كه مرحوم امام و چند تن از بزرگان انقلاب اهل عرفان و شعر بودند و قدر و مرتبه شاعران را ميدانستند. باور كنيد اگر ذوق عرفاني - ادبي امام نبود، مولوي و شمس و حافظ و جامي و جمعي از ادبا و شعرا و عرفا به محاق تكفير و توقيف ميرفتند و در زمره «ضاله» درميآمدند. چپها و سنتيها، لااقل آن دسته از سنتيها كه پهلو به پهلوي سلفيها ميزدند، در تخطئه ادبيات كلاسيك فارسي انباز هم بودند و در بهترين حالت گزينشي از دل هزار سال ادبيات چيزهايي كه آنها را خوش ميآمد و كارشان را راه ميانداخت، بيرون ميكشيدند. اينجا بحث زيباييشناسي هم مطرح است. زيباييشناسي از آسمان كه به دل آدمي فرونميبارد، شايد هم در مواقعي ببارد اما عموم مردم زيباييشناسيشان منبعث از جهانبينيشان است. كسي كه ماركسيستي به جهان نگاه ميكند نميتواند «هركسي را هوسي در سر و كاري در پيش/ من بيكار گرفتار هواي دل خويش» به گوشش زيبا بنشيند. يك معتقد سلفي هم طبيعي است كه از «بر خيالي صلحشان و جنگشان» بدش بيايد و مثنوي را نجس بداند. زيباييشناسي ما هم در ابتداي انقلاب برآمده از جهانبيني نسبتا متلاطمي بود كه لابد اقتضاي روزگار بود. احتياج به زمان داشتيم تا آن موجهاي سهمگين عقيدتي - سياسي فروكش كنند و پاي عقلمان در جاي سفت قرار بگيرد. كسي كه سوار ترنهاي شهربازي باشد و مدام بياختيار بالا و پايينش ببرند، فرصت تامل ندارد. حتي نميتواند عالم را همانطوري كه هست ببيند. ما كار بزرگي كرده بوديم و نهتنها بساط سلطنت دوهزار و پانصد ساله را برچيده بوديم، بلكه مسير تاريخ را به زعم خود عوض كرده بوديم. لااقل آن موقع چنين ميپنداشتيم كه مسير تاريخ را تغيير دادهايم. آن ايام كاري به اين نداشتيم كه حافظ در چه كانتكسي گفته «چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد»، بلكه مهم اين بود كه اين مصرع ميتوانست زبان حال جماعتي ميليوني باشد كه به ميدان مبارزه آمدهاند و ميخواهند داد خود را از كهتر و مهتر بستانند. آنها نهتنها چرخ را ميخواستند بر هم زنند بلكه ميخواستند فلك را سقف بشكافند و طرحي نو دراندازند. اقبال و حافظ ربطي به هم ندارند، حتي اقبال حافظ را خطرناك معرفي ميكند. معالوصف در آن ايام بعضي ابيات حافظ را تنگ اقبال ميزديم و همانطوري كه ميخوانديم «موجيم كه آسودگي ما عدم ماست»، دنبال درافكندن طرح نو بوديم. اگر به رسانههاي آن ايام مراجعه كنيد ميبينيد كه نويسندگان و خبرنگاران و برنامهسازان و سخنرانان همگي شور و حالي دارند كه دست و دلبازانه طرح نو و برافشاندن گل و شكافتن سقف فلك و بر هم زدن چرخ را تكرار ميكنند. حتي ما دانشآموزان جنوب شهري هم هفتهاي دو، سهبار بامناسبت و بيمناسبت چرخ بر هم ميزديم و فلك را سقف ميشكافتيم و طرح نو درميافكنديم. اينها را ميگويم تا حساب كار بهتر دستتان بيايد كه در آن روزگار، حفظ كردن «تن آدمي شريف است به جان آدميت» يا دكلمه كردن «منت خداي را عز و جل» چقدر ناسازگار بود با فضاي عمومي. اما معلم ما معلم باهوشي بود و ميدانست چطور بحث سعدي را داغ كند. يكي از كارهاي او همين مواجهه انتقادي بود. وقتي داشتيم مقدمه سعدي را ميخوانديم، رسيديم به اين عبارت كه گبر و ترسا وظيفهخور داري. اين بخش از مقدمه سعدي قبل از انقلاب هم سر و صدايي به پا كرده بود. تا آنجا كه در ذهن دارم اولبار مرحوم دشتي به سعدي انتقاد كرده كه چرا از سر عجب و خودپسندي جمعي، گبر و ترسا را تحقير كرده. معلم ما خودش به اين نتيجه رسيده بود يا از دشتي خوانده بود نميدانم اما همان ايام به ما فهماند كه سعدي به رغم عيبهاي فراواني كه دارد، گرفتار عجب هم بوده. معلم ما حتي به آموزش و پرورش آن زمان انتقاد كرد كه نبايد اين تعابير را در كتاب درسي بياورند و موجبات رنجش اقليتهاي مذهبي را فراهم كنند. راست ميگفت. شما خودتان را بگذاريد جاي يك نوجوان زرتشتي يا ارمني. قانون اساسي شما را و دين شما را به رسميت شناخته و برايتان حق و حقوقي قايل شده، اما در مدرسه كتاب فارسي را كه باز ميكنيد ميبينيد كه شاعري در قرن هفت دشمن خدايتان نام نهاده. برخورنده نيست؟ گفتم كه ما از سعدي دلخوريهاي ديگر هم داشتيم. شريعتي با سعدي خوب نبود، شوخي و جدي بابت اسكالرشيپي كه در نظاميه بغداد به او داده بودند تحقيرش كرده بود. گل بود به سبزه نيز آراسته شد. زمانه سعدي را پس ميزد، شبهه توهين به اقليتها هم مطرح شد... در اينكه ما مسلمانها دوستان خاص خدا هستيم ترديدي نداشتيم. در كلام ديگر بزرگان هم آمده بود كه خداوند با همه بندگانش رحمت عام دارد و با ما شيعيان رحمت خاص. رحمان متعلق به همه است اما رحيم اختصاص به «ما» بندگان برگزيده و خاص خدا دارد. در اصل حرف كسي بحث نداشت؛ داشت هم شرايط طوري نبود كه بشود بر زبان آورد اما نكته اين بود كه آيا گفتن چنين حرفي كه ما دوست خداييم و بقيه دشمن خوب است؟ بعدها انتقادات ديگري هم به سعدي وارد شد. بهخصوص حجم بالاي اندرزها در دهه شصت چنان افزايش چشمگيري پيدا كرد كه مردم به اندرز، ولو اندرز خردمندي در قرن هفتم، آلرژي پيدا كردند. هنوز هم كمابيش آلرژي دارند. براي همين شروع كردند به مچگيري از سعدي. حتي متهمش كردند كه واعظ غيرمتعظ است و خودش پندهاي خودش را زير پا ميگذارد. مثلا گفتند يكجا در تربيت ميگويد گردكان بر گنبد است، جاي ديگر ميگويد سگ اصحاب كهف پي نيكان گرفت و آدم شد. در واقع بحث سعدي به سه بحث ريزتر تقسيم شد. يكي اينكه هر طور حساب كنيم او استاد مسلم سخن است، بالا برويم و پايين بياييم جز شاگردي او چاره ديگري نداريم. ما كه سهل است، هر بزرگي كه بعد از سعدي دست به قلم برده وامدار اوست. در مقام ادبي سعدي كسي انقلت وارد نكرده، اگر هم كرده چندان جدي نبوده كه به آن اعتنايي شده باشد. چند جايي ديدهام كه اشكالات دستوري از سعدي گرفتهاند. اما اين اشكالات پويايي ندارد و سعدي و زبان فارسي چنان با هم عجينند كه هرچه آن خسرو كند شيرين كند. اما از مرتبه سخن كه پايينتر بياييم، ما با دو سعدي ديگر روبهروييم. يكي سعدي عاشقپيشه كه غزلياتش چون آب عذبش به دل مينشيند و حال آدمي را خوش ميكند، يكي هم سعدي خردمند كه درباره سياست و جامعه و اخلاق و سلوك ديني حرف دارد و در مقام مشاور جزو بزرگان است. خدا را شكر رفتهرفته حال عمومي ما عوض شد و كمكم از عاشقانههاي سعدي خوشمان آمد. اگرچه دير اما بالاخره حافظ قدري كنار رفت و براي سعدي هم جا باز شد. بهخصوص در اين هشت، ده ساله يك رغبت عمومي به عاشقانههاي سعدي پيدا شده و پير و جوان با ذوق و شوق بيشتري به سراغش رفتهاند. البته اين مراجعه به سعدي خالي از عيب و ايراد نيست. (كدام كارمان خالي از عيب و ايراد است كه اين يكي باشد؟) ابتذال در كمين ماست و عين آفت هر امري را فاسد ميكند. به هر حال بايد مدام به خود تذكر دهيم كه سعدي اين همه شعر عاشقانه را براي دختر همسايه ما نسروده كه چنين بيمحابا خرج مراودههاي نفسانيمان ميكنيم، اما چارهاي نيست. سعدي بهتر از هر عاشق ديگري بالا و پايين شدنهاي نفس را ثبت كرده و با بهترين كلمات بيانش كرده. سعدي عاشقترين شاعر است و در اين وادي چنان زيبا و سبك فرس رانده كه همه حيران ماندهاند. انوري در توضيح نسبت خودش با فردوسي گفته: «او نه استاد بود و ما شاگرد/ او خداوند بود و ما بنده». نسبت شعراي پس از سعدي هم با شيخ اجل از همين جنس است. او خداوند است و ديگران بنده. به معني واقعي كلمه او بديل و نظير ندارد و كسي به پايش نميرسد. در وعظ و داستانگويي هم او بينظير است اما همانطوري كه گفتم اشخاص و افراد زيادي نسبت به اين وجه از شخصيت شيخ مساله دارند و حتي مشايخ منصف نيز در پذيرش گفتههاي او اينپا و آنپا ميكنند. خدا بخواهد ادامه يادداشتم را ميخواهم درباره اين وجه سعدي حرف بزنيم و ببينيم آيا ميتوانيم از سعدي دفاع كنيم يا نه. دفاع از سعدي تعبير خوبي نيست. من هيچكس را نميرسد كه از چنين بزرگواري دفاع كنم. در بهترين حالت من در انتهاي صف نعال شاگردان او با تواضع و سربهزيري تمام ايستادهام، اما صرفا براي اينكه با هم بحث كنيم، به صورت تسخيري در مقام دفاع از شيخ برميآيم.
اول از همه برگرديم به قصه گبر و ترسا. آيا واقعا سعدي مبتلا به عجب بوده و مثل عوام معتقد باور داشته كه يك آب شستهتر از بقيه بوده؟ اگر بخواهم به مناجات سعدي اشاره كنم و به يادتان بياورم كه او حتي در تضرع و زاري نيز براي خودش منشئيتي قائل نيست عرضم را قبول نميكنيد. احتمالا جوابم ميدهيد سعدي سخن متناقض و متنافر زياد دارد و اگرچه در جايي و مقامي اظهار خاكساري ميكند اما در جاي ديگر خودستايي ميكند و خودش را بالا و بالا ميبرد. حرف بيوجهي نيست. اتفاقا بزرگترين انتقادي كه به سعدي كردهاند همين است كه به چپ و راست زياد زده و پارادوكسيكال سخن گفته. او يك دستگاه منسجم فكري نداشته بلكه هر لحظه به رنگي درميآمده و مثل باقي شاعران حالي به حالي ميشده. شاعران يكي از گرفتاريهايشان همين است كه تابع احساسات خود هستند، براي همين ضد و نقيض زياد ميگويند. اما ميدانيم كه سعدي لااقل گلستان و بوستان را بعد از پنجاه سالگياش گفته. اين همه تذبذب آرا براي يك مرد پا به سن گذاشته بعيد است. چطور ممكن است مردي در اين سن در هر حوزهاي كه وارد شود، دو راي بدهد كه صد و هشتاد درجه از هم متنافر است؟ اين تنافر يكي، دو جا نيست كه بتوانيم از آن چشم بپوشيم بلكه كمِ كم در هر صفحه به يك امر متناقض برميخوريم. اما فكر ميكنم آنهايي كه تناقضات سعدي را جدي گرفتهاند، از طنز سعدي غافل شدهاند. طنز سعدي موضوع بسيار مهمي است كه بايد ساعتها دربارهاش حرف بزنيم. احتمالا تعاريف امروزي ما از طنز راهزني ميكند و نميگذارد طنز ناب سعدي را دريابيم. شايد بهترين شاعر و اديبي كه طنز سعدي را دريافته، مولانا عبيد زاكاني باشد. متاسفانه بعضي از بيادبيهاي عبيد حجاب فهم عبيد شده. اگر بتوانيد ركاكت كلام عبيد را كنار بزنيد و مثلا اوصافالاشراف يا صد پندش را مطالعه كنيد، من غير مستقيم با طنز سعدي هم آشنا ميشويد. سعدي خيلي از اين تعابيري كه درباره مذاهب ديگر به كار ميبرد و خيلي از داستانها و اصطلاحاتي كه ميگويد طنز است. اما چون طنز او را درنمييابيم جدياش ميگيريم و از موضع جد نقدش ميكنيم. مثلا پيشنهاد ميدهم داستان «بتي ديدم از عاج در سومنات» را بخوانيد. خيليها گمان كردهاند كه سعدي از سر ناآگاهي مراتب مذهبي را با هم درآويخته و مثلا مطران را كه متعلق به مسيحيت است براي زرتشتيها به كار برده و اوستا را به بتپرستان هندي مربوط كرده و... حتي همان گبر و ترساي ديباچه هم اگر وكبيولري سعدي دستتان بيايد، ميفهميد كه معادلهايي براي زرتشتي و مسيحي نيستند. نشانههاي ديگري هم عرض مرا تاييد ميكنند كه زبان سعدي طنزآلود است. پارادوكس امروز هم يكي از شيوههاي طنز به حساب ميآيد اما پارادوكسي كه قدما به كار ميبردند متفاوت از پارادوكس امروز است. بهخصوص اينكه ذهن ما توسط طنزپردازان غربي يا مدرن تربيت شده و سخت ميتوانيم شيوه طنز قدما را دريابيم. حواسم هست كه در اينجاي بحث دارم خودم را به در و ديوار ميزنم تا منظورم را بهتر بيان كنم. چارهاي ندارم، بحث سخت است و بهراحتي نميتوان از عهده برآمد. اما ميخواهم از شما خواهش كنم كه يكبار ديگر با اين پيشفرض به سراغ سعدي برويد كه او در بسياري از حكايتها مشغول طنزپردازي است نه چيز ديگر. او حتي در مناجاتش همزبان طنز را كنار نميگذارد. يكي از انتقاداتي كه به سعدي ميكنند همين است كه چرا گفته زن نو كناي خواجه هر نوبهار/ كه تقويم پارينه نايد به كار. سلمنا. اتفاقا يكبار كه خدمت استادنا و مولانا و ضيائنا موحد رسيده بودم همين بحث مطرح شد و ايشان فرمودند بعضي از آموزههاي سعدي را بايد كنار گذاشت. آنها ديگر به درد روزگار امروز نميخورند. من هم موافقم اما آيا واقعا اين حرف سعدي از جنس آموزه يا نصيحت است؟ آيا نميتوان به چشم طنز به آن نگاه كرد و چنين استنباط كرد كه شيخ دارد يكي از معضلات زمانهاش را بازميگويد؟ بلكه يكي از معضلات زمانه ما را. بله در مقام حرف همه پاكدامن و پارسا و وفادارند اما در عمل همانطوري كه كفش و تقويم را عوض ميكنند، شريك زندگي خود را نيز عوض ميكنند. به نظر شما آيا «اي خواجه» رگهاي از طنز ندارد؟ جالب اينجاست كه هرگاه به مخاطبان سعدي تذكر داده شود كه شيوه طنز سعدي را از منظر دور نگه ندارند، آنگاه درك و دريافتشان متفاوت خواهد بود. اگر بخواهيد اوج نگاه پارادوكسيكال سعدي را دريابيد پيشنهاد ميكنم جدال سعدي را با مدعي با دقت و حوصله و با همين ملاحظه طنز بخوانيد. كلمه طنز راهزني نكند. منظورم كميك و خندهدار نيست. نه. بلكه او از ارتفاعي ديگر به جدال خودش با مدعي نظر ميكند و در عين اينكه حرف هردو را تاييد ميكند، هردو را دست مياندازد و به ريش هردو ميخندد. سعدي از ارتفاعي ديگر به رفتارها و گفتارهاي انساني نظر ميكند و از موضعي ديگر داستانهايش را تعريف ميكند. هم مدعي راست ميگويد هم سعدي. نه مدعي راست ميگويد نه سعدي. حتي در سيرت پادشاهان نيز همين شيوه را دنبال ميكند. يك روش ثابت وجود ندارد كه بشود به كار بست و گرههاي عالم را باز كرد، بلكه يكجا بايد سهل گرفت، جاي ديگر بايد سخت گرفت. يكجا بايد زد و كشت، يكجا بايد بخشيد و گذشت. يكجا گدا را بايد راند، يكجاي ديگر بايد مأوايش داد و كريمانه نواختش. اين نگاه طنزآميز بهظاهر متناقض گاهي چنان پخته ميشود كه عقل و هوش خواننده را ميربايد. ارجاعتان ميدهم به آن قصيده فوقالعاده «به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار...» سعدي در اين قصيده معلوم نيست كجا ايستاده. در بند اول يا در بند دوم؟ شايد هم در هردو. از من ميشنويد ميگويم او در ارتفاعي ديگر ايستاده و رفتارهاي انساني ما را از دو جنبه ميبيند و تسخر ميزند. چطور ما در سنين بالا به رفتارهاي كودكان ميخنديم و حرص و جوش آنها را تسخر ميزنيم؟ سعدي هم از همين منظر و موقف به ما نگاه ميكند و به بالا و پايين پريدنهاي بيحاصلمان ميخندد. اتفاقا قشنگي سعدي و ويژگي سعدي به همين است كه امور عالم را ضد يكديگر ميبيند اما ضدين را جمع ميكند. در باب رضاي بوستان سعدي انباني از ضدينها را به ما عرضه ميكند و همه را تذكر ميدهد كه هيچچيز قطعي و سفت و سختي وجود ندارد، بلكه بايد از ميان ضدين راهي بيابيد و پيش برويد. به تعبير عطار: «ميان مسجد و ميخانه راهي است/ بجوييداي عزيزان كين كدام است». من حتي ميخواهم پايم را فراتر بگذارم و بگويم حل مساله جبر و اختيار نيز در دستگاه فكر ايراني - اسلامي سعدي از همين راه بينابيني ميگذرد. بينابيني را نبايد بد معنا كنيم. آنجا كه امام فرمود «لا جبر و لا تفويض، بل امر بين امرين»، شايد منظور همين جمع ضدين بوده كه در يك سطحي محال است اما در سطح ديگر نه. سعدي هم با جبر و اختيار همين معامله را ميكند. نه جبري هست و نه اختياري، بلكه هم جبر است و هم اختيار. در واقع نگاه پارادوكسيكال سعدي را ميتوانيم بر انعطاف او نسبت به حوادث و سوانح حمل كنيم. اتفاقا چيزي كه ما در عرصه فرهنگ و سياست سخت به آن نياز داريم، همين انعطاف است. يعني ميشود ضد امپرياليسم بود و امريكا را دشمن دانست، در عين حال با او وارد گفتوگو شد. ميتوان سنتگرا بود، در عين حال مدرن هم بود. سالها پيش بزرگواري به روشنفكران ديني لقب آبغوره فلزي داده بود. خيليها گفتهاند روشنفكري با دينداري جمع نميشود. راست هم گفتهاند اما كافي است ما از ارتفاعي ديگر به امور نگاه كنيم، آن وقت خواهيم ديد كه نهتنها آبغوره با فلز جمع ميشود بلكه روشنفكري و دينداري هم جمع ميشوند. نشدند هم بايد از عطار بياموزيم كه ميان آن دو راهي بيابيم و طي كنيم. اگر عرضم شبيه حرفهاي كلي و بيمعني نشود، ميخواهم بگويم كه روح ما ايرانيها با امور پارادوكسيكال سازگارتر است. فقط در جمهوري اسلامي نيست كه اسلام و جمهوريت را با هم جمع كردهايم، بلكه در طول تاريخ امور بهظاهر متناقض ديگر را هم با هم درآميختهايم. در اينجا آن بيت معروف آذر بيگدلي برايم تداعي ميشود كه: «در طوف حرم ديدم دي مغبچهاي ميگفت/ اين خانه به اين خوبي، آتشكده ميبايست». اگر پدران ما توانستند بين صدها امر متناقض آشتي برقرار كنند يا از ميان صدها امر متناقض راهي باريك و هوشمندانه بيابند، چرا ما نتوانيم؟ در معماري، در ادبيات، در سياست، در فرهنگ، حتي در دينداري نيازي نيست فقط يك راه را بگزينيم و بقيه را دور بريزيم. از اينكه ديگران نام التقاط بر مسلك و مراممان بگذارند نبايد بترسيم. التقاط خيلي هم بد نيست. اتفاقا همه فرهنگها بخواهند يا نخواهند آميخته به التقاطند. ما هم به قدر وسع از چپ و راست دانه برچيدهايم. اتفاقا سعدي معلم درجهيكي است كه ميتواند يادمان بدهد چطور در مواجهه با عالم انعطاف پارادوكسيكال از خود نشان دهيم. آبغوره و فلز كه سهل است، بزرگان كفر و ايمان را با هم جمع كردند و راه به سرمنزل مقصود بردند. ما امروز در وضعيت غريبي گرفتار آمدهايم كه از هرسو عرصه را برايمان تنگ كردهاند. عرصه سياسي كه جاي خود دارد، در عرصههاي عقيدتي و فرهنگي هم ميخواهند مجبورمان كنند كه دست به انتخاب بزنيم. آنهايي كه چندان هوش و ذوق نداشتند يا غربي شدند مثل تقيزاده، يا شرقي شدند مثل بعضي مشايخ كه حتي بلندگو و دوش را حرام ميدانستند. لا شرقيه و لا غربيه. با مسامحه بگوييم يك جاهايي شرقي يك جاهايي غربي. به نظرم مرحوم امام از سر خردمندي بود كه تركيب جمهوري اسلامي را ابداع كرد. احتمال زياد او بيش از ديگران متفطن تناقضات دروني اين دو عبارت بود. ميدانست كه راه ساده نيست. اما او ميراثدار سنتي بود كه فلسفه يونان را با اسلام درآميخته بود، هيچ اتفاق بدي هم رخ نداده بود. سهل است، شكوفايي تمدن اسلامي از درآميختن فرهنگ اسلامي بود با خرد يوناني و ايراني. آنقدري كه اسلام در ايران گسترده شد در جاي ديگر نشد، زيرا هيچكدام از طوايف چنين هاضمهاي نداشتند. چه بسا متوجه اصل ماجرا نبودند... شما به همين زبان فارسي دري نگاه كنيد. اتفاقا چون درهاي خود را به روي عربي باز كردند توانستند چنين زبان فوقالعادهاي را به چنگ بياورند. سعدي بيش از هر شاعر ديگري از لغات عربي و مغولي و تركي استفاده ميكند. هيچ منعي ندارد كه از لغت بيگانه بپرهيزد. مطمئنم اگر زنده بود «مرسي» و «كامپيوتر» و «دموكراسي» و «هندزفري» هم استفاده ميكرد. معذلك هيچ شاعري به اندازه سعدي فارسيگو نيست و فارسي را پاس نداشته. اجر فردوسي را ضايع نميكنم. خدمت او سر جايش محفوظ اما اين سعدي بود كه زباني ساخت كه هشت قرن بعد از او كماكان زنده و زيبا و پويا و سرحال است. در زبان هم نبايد از التقاط بترسيم...
سعدي بيعيب نيست اما مواظب باشيم حسنش را عيب نشمريم. مسلك سعدي ميتواند به كار امروز ما بيايد. لااقل ما ميتوانيم از منظر سعدي به عالم نگاه كنيم و امور متناقض را در سطحي بالاتر آشتي دهيم.