معلمي شغل عادي نيست
اسماعيل كهرم
در اين روزها كه همه درگير كرونا هستند فكر ميكنم معلمي چه شغل خوبي است، دوستان و شاگردان قديمي تماس ميگيرند و از گذشتهها و خاطرات آن حرف ميزنيم و به اين ترتيب از زمان حال اندكي فاصله ميگيريم. آن وقتها هم كه كرونا نبود و ميشد سفري رفت چه در داخل و خارج، موارد زيادي پيش ميآمد كه با شاگردانم در شهرها و كشورهاي مختلف مواجه و غرق در محبت آنها شوم. نمونهاش همين چندي پيش در بيرجند بود، سوار آسانسور شده بودم، آقايي وارد شد و تا چشمش به من افتاد مرا بغل كرد و بوسيد. گفت شاگرد قديمي شما هستم استاد، گفتم در واقع ما با هم همكلاس بوديم قربان. خوشبختانه او در بيرجند در طول اين سالها به لحاظ شغلي پيشرفت كرده و جزو مسوولان است. خاطره ديگرم به درياچه زوريخ برميگردد كه آقايي كه با همسر و فرزندانش بود، به سمت من آمد و ديدم بله به قول خودم همكلاسي قديمي هستيم يا به قول خودش شاگردم است.
معلمي يك شغل عادي نيست، ما جوانها را تحويل ميگيريم، جوانهايي كه پشت لبشان تازه سبز شده و سالها بعد آنها را به عنوان مديران و كارشناسان خبره در حوزه خودشان ميبينيم، همان زمان كه ديگر پير شدهايم.
همين چندي پيش هم دوباره يكي از روزنامهنگاران كه اكنون ساكن ايران نيست با ما تماس گرفت و سوالي را در حوزه محيطزيست مطرح كرد و گفت در دانشگاه علامه طباطبايي شاگرد من بوده و بعد از خاطرات كلاسهايي كه با من داشت بسيار تعريف كرد كه باعث خوشحالي من شد.
يكي از خاطرههايي كه او و شاگردان ديگرم از آن به نيكي ياد كردهاند به عادتي است كه در كلاسهايم براي تدريس دارم. به واسطه علاقهام به ادبيات فارسي پيش از تدريس 10 دقيقه تا نيم ساعت ابتدايي را درباره ادبيات صحبت ميكنم و شاهنامه، گلستان، بوستان يا از اشعار حافظ كه از بر هستم برايشان ميخوانم. جالب است بعد از چندين و چند سال كه شاگردانم را ميبينم، آنها بيش از مديريت حياتوحش، اكولوژي و پرندهشناسي از اين دقيقههاي ابتدايي كلاس ميگويند و اينكه چقدر اين بخش برايشان آموزنده و جذاب بوده.
در آخر اگر بخواهم از خاطرهاي از كلاسهايم كه برايم آموزنده بوده نقل كنم، به خاطرهاي از سالهاي ابتدايي تدريسم در شيراز بايد اشاره كنم. آن زمان در كنار درس خواندن، معلم ابتدايي هم بودم. طبق رسم هميشگي با ورود معلم، دانشآموزان از جايشان برميخاستند. آن روز، روز اول مهر بود. وقتي وارد كلاس شدم همه بلند شدند جز يك نفر. من تعجب كردم، در ذهن و سرم پر از سوال و شماتت و بدگويي بود، خواستم جلو بروم و چيزي بگويم، با اين حال لحظهاي خودم را نگه داشتم و چيزي نگفتم. هنگام درس دادن كه در كلاس راه ميرفتم متوجه شدم اين دانشآموز به لحاظ حركتي مشكل دارد، يعني استخوان رانش تا وسط بيشتر رشد نكرده. از آن لحظه تا امروز كه بيش از 50 سال از آن ميگذرد خدا را شاكرم كه چيزي نگفتم، به اين شاگرد پرخاش نكردم. اين ماجرا براي من پند بزرگي بود كه براي هر واكنشي بايد ابتدا صبر كرد. به قول سعدي:
اول انديشه وانگهي گفتار
پاي بست آمده ست و پس ديوار