به ياد زندهياد نجف دريا بندري
عمو نجف
قاسم آهنين جان
بخت آن داشتم كه در سال 1366 راه به خانه نجف دريابندري داشته باشم. مسبب، دوست عزيزم، مرحوم كاوه گلستان بود. كاوه از كودكي و از آبادان نجف را ميشناخت و عمو خطابش ميكرد و من نيز به تبعيت از كاوه ايشان را عمو نجف ميگفتم. هر وقت ميرفتيم به ديدارشان قطعا يك وعده ناهار يا شام ميهمان ايشان بوديم و سعادت طعام از سفره بينظيرشان داشتيم و چقدر تشكر و سپاسگزاري از فهيمه خانم همسر ايشان داشتيم. فهيمه راستكار همسر دوم نجف بود، هنرپيشه برجسته تئاتر بود و البته در چند فيلم سينمايي هم بازي كرده بود. روزي كه بسيار تشكر كرديم بابت دستپخت فهيمهخانم، نجف گفت: آقاجان تمام اين غذاها را خود من ميپزم اما تشكرش نصيب فهيمه ميشود. اين حرف را جدي تلقي نكرديم تا «كتاب مستطاب آشپزي» درآمد و دانستيم او چقدر تبحر و آشنايي با غذا و آشپزي دارد.به وقت مرگ 92 سال داشت. متولد آبادان بود. در 20سالگي رسما به عنوان مترجم پا به عرصه گذاشت؛ با ترجمه از فاكنر و همينگوي. گل سرخي براي اميلي و وداع با اسلحه كه خبر از استعدادي شگفت در عرصه ترجمه ميداد. از بيست سالگي تا زماني كه دچار بيماري لعنتي آلزايمر شد مدام كاركرد. ترجمه، مقاله، گفتوگو و ... مارك تواين، داكترو، جبران خليل جبران و... را به فارسيزبانان معرفي كرد. نام نجف دريابندري براي كتاب و ناشر اعتبار بود. خوانندگان ادبيات نام او را ضمانت كتاب ميدانستند.دريابندري بر بسياري از اهل ادب و فرهنگ تاثير داشت. خاصه بر اهل ادبيات و سينماي جنوب. كساني مثل ناصر تقوايي و امير نادري بسيار از او بهره بردند. از ترجمههاي نجف از همينگوي و فاكنر كافي است به مجموعه داستان ناصر تقوايي و فيلم ناخدا خورشيد نگاه كنيم. يا به مجموعه داستان امير نادري و فيلم دونده او تا متوجه اين تاثير شويم. اكثر نويسندگان جنوبي با نجف معاشر بودند و از نظريات و نثر و ترجمه او بهره ميبردند. از احمد محمود تا قاضي ربيحاوي و اصغر عبداللهي و محمد بهارلو. چند مورد از دريابندري است كه هيچ وقت از ياد نميبرم. يكي آن دفاع جانانه كه از كيميايي و فيلم قيصر داشت؛ زماني كه دكتر هوشنگ كاووسي عليه قيصر شوريد و بسيار هم بيربط گفت. دريابندري و ابراهيم گلستان دفاع كردند و پشت كيميايي ايستادند و اين حمايت باعث شد كه فيلم نزد روشنفكران با توجه بيشتري ديده شود. ديگري گفتوگوي جنجالي و پرهياهويي است كه 33 سال پيش در مجله آدينه راه انداختند و از قول دريابندري نوشته شد كه نيما شاعر نيست و ابراهيم گلستان نثر فارسي نميداند و شاملو چه و چه و چه... گفتوگويي كاملا غيرحرفهاي و براساس هيجان و شور و احساس به كاوه گلستان. گفتم نظر تو چيست؟ گفت هيچ و ميدانم پدرم هم هيچ جوابي نخواهد داد.بالاخره دريابندري كه ورزش و كوهنوردياش هرگز ترك نميشد، بيمار شد. آلزايمر گرفت، همسرش فهيمه راستكار مُرد. پيرمرد تنهاي تنها شد. ديگر خاطراتش مردند. دوستانش را به جا نميآورد. در بستر و تنهايي بود و تنها صفدر تقيزاده مرتب به او سر ميزد. با آگاهي از اينكه نجف او را ديگر به ياد نميآورد. نجف همه را از ياد برد، حتي فاكنر و همينگوي را.حالا تنهايي او تمام شده و ميرود تا در كنار همسر مهربانش فهيمه راستكار ادامه دهد نفسهايش و خاطرات جديدش را.او مسافري است غريب، بسيار غريبانه سفر خاك طي ميكند. خدا نگهدارش؛ و من دعا ميكنم براي عمونجف، براي نجف دريابندري در اين سفر كه در انتهايش سوسوي فانوس دريايي و نخل و كشتي منتظر او هستند؛ منتظر عمو نجف.