چقدر نوشتن از نجف دريابندري سخت است
وصله ناجور روزگار ما
علي وراميني
نوشتن از نجف دريابندري سهل و ممتنع است. مثل خودش؛ مثل اقيانوسي كه فروتني و آرامشش گول ميزند و وقتي درونش شيرجه ميزني پاياني نميبيني. نجف دريابندري براي من لااقل همينطور بود. كافي است كتابي كه نام او را يدك ميكشد به اتفاق برداري؛ نميتواني از خواندنش دل بكني، آنقدر كه كلمههايش به جانت شيرين مينشيند، آنقدر كه دريابندري براي تكتك واژهها حرمت قائل بود و بيش از واژهها براي مخاطباني كه ميخواستند با اين واژهها از زندگي روزمره رها شوند. نگاه كنيد به مقدمه كتاب بازمانده روز (اثر كازئو ايشيگورو) نجف درباره انتخاب زبان اين كتاب در چند پاراگراف و صفحه عمري تجربه را با مخاطب بيان ميكند. او كتاب را روي ميز قرار نداده و ديكشنريها هم در اطراف آن شروع كند نعلبهنعل ترجمه؛ فكر كرده، به جهان نوشتاري ايشيگورو رفته است و داستان را با عمق جان بلعيده و در نهايت به قول خودش زبان قاجاري را بعد از كلي چالش براي ترجمه فارسي اين كتاب انتخاب كرده. يكي از تفاوتهاي سلوك ترجمهاي نجف با مترجماني كه با همه پرفروشيشان هرگز به نزديكيهاي او هم نميرسند در انتخاب همين كتاب ديده ميشود. دريابندري كتاب را بيست سال پيشتر از اينكه ايشيگورو نوبل ادبيات را برنده شود و بر سر زبانها بيفتد انتخاب و ترجمه كرده است. حال مقايسه كنيد با مترجماني كه يك روز از اعلام برنده نوبل نگذشته كتاب او را آماده چاپ كردهاند، همانها كه صفحه صفحه كتاب را بين دوستان و مثلا شاگردان خود تقسيم ميكنند و چند روزه يك كتاب را به {بازار} ميرسانند. درست است در اين مجال صحبت اينها جايز نيست اما هرچيزي در ضدش شناخته ميشود. تامل، سختكوشي و عمق نجف دريابندري است كه او را از ديگران سوا ميكند و متر و معيار نوشتن ميشود. همه ميدانيم كه ترجمه تنها يك بُعد از زندگي اوست. نوشتن و ترجمه براي نجف ابزار جلوهگري و كسب درآمد نبود، ادامه راهي بود كه دههها قبل شروع كرده بود، همان راهي كه چهارسال حبس به او تحميل كرد و ميوه آن حبس تاريخ فلسفه غرب شد. شايد عميق شدنش در فلسفه و تاملاتش در حبس بود كه رويكرد او به شيوه مبارزه را عوض كرد و كار عميق فرهنگي برايش پر رنگتر از فعاليت سياسي به معناي مرسومش شد. براي من و امثال من همين كه نجف دريابندري در گوشهاي از اين شهر نفس ميكشد قوت قلبي بود. از نسل رويايي او ديگر كمتر از انگشتان يك دست باقي مانده است. از كتاب تاريخ فلسفه غرب راسل دريابندري به فلسفه در بيست دقيقه رسيدهايم و از كتاب مستطاب آشپزي به تستر اينستاگرامي و انگار امثال نجف دريابندري براي اين دنيا وصله ناجور هستند. قطعا هميشه اين حسرت را خواهم داشت كه كمتر توانستم محضر نيك او را از نزديك درك كنم. آخرين باري كه او را ديدم مرداد چهار سال پيش بود كه با همراهي همّتِ جمعي از نويسندگان و دوستانش جشن تولد كوچكي براي او برپا شده بود. همان وقت هم بيماري كار خودش را كرده بود و جهاني بيسخن به كنجي نشسته بود، بااينهمه حضورش مركز ثقلي براي جمع شدن آدمهايي بود كه در موقعيتهاي ديگر هرگز كنار هم جمع نميشدند، همه آنها در يك چيز مشترك بودند؛ احترام و علاقه به «نجف دريابندري». آن جلسه به ميزباني سهراب دريابندري بود كه در اين سالها هم رنج فقدان مادر را تحمل كرد و هم رنج مضاعف بيماري پدر. به او تسليت ميگويم و برايش آرزوي صبر ميكنم.