گزارش «اعتماد» از كانال آب خاورشهر و جانهاي مفقود در آن
تقاطع مرگ
نيلوفر رسولي
چمباتمه روي زمين نشسته است و چاقو به مشت دارد. هر ضربه را محكمتر از قبل روي تكه چوبي فرود ميآورد، تير كه آماده شد، نوبت انداختن كش كمان است، تف ميزند روي سرانگشتان تركخوردهاش، قلوه سنگي را از روي زمين برميدارد و ميگذارد روي كمان، تير را مستقيم سمت كانال نشانه ميرود، قلوه سنگ روي كش تا آخرين مرز عقب كشيده و بعد در يك ثانيه رها ميشود، تيزي سنگ قلب كانال را سوراخ ميكند و صداي خفهاي از عمق آب بلند ميشود. «جنازه گرفتي؟» «نه، خالي رفت» «بزن به گنجشك، مياندازيمش تو كانال و دوباره ميزنيمش.» «هاتف» دم گوش «احمد» پچپچ ميكند، «احمد» تير و كمان را پايين ميآورد، رويش را از كانال ميچرخاند و كمان را روي به سوي قلب زني غريبه ميگيرد كه روبهرويش ايستاده است: «خانم ميزنمت كه جنازه بعدي تو باشي.» هاتف و پنج پسر ديگر ميزنند زير خنده، صداي خندهشان لاي جلبكهاي كانال خفه ميشود، «احمد» كمان را با دستش كش ميدهد، 13 سال دارد و تارهاي سفيد مو روي شقيقهاش را پوشانده و سوز سرماي آذر انگشتهاي پاهايش را از زير دمپايي پلاستيكي سرخ كرده است: «دنبال جنازه ميگردي؟ بذار گنجشك شكار ميكنم برات.» كمان را به فراز درخت كاجي نشانه ميرود، هاتف با اشاره دست خندههاي ريز پنج پسر ديگر را خفه ميكند و همه نفس را در سينه حبس ميكنند، احمد چشم چپش را ميبندد و تق! شاخهها پريشان ميشوند، گنجشكها به هوا ميپرند و از ميان انبوه شاخهها چيزي روي زمين ميافتد. هاتف بچهها را ميفرستد سراغ شكار و كنار احمد ميايستد، احمد اما هنوز چمباتمه زده و با لبخندي گنگ به گوشه لب، تير را از نو تيز ميكند.
مرگ در عمق 5 متري
«هر صبح كارش همينه، چنگكشو مياندازه توي كانال، يه روز چنگكش به آشغال گير ميكنه و يه روز هم به جنازه، آخريش يه زن بود.» اصغر آقا صلواتي زير لب ميفرستد، چشمهايش را ميدوزد به كفشهاي واكس نخوردهاش و انگار با خودش زمزمه ميكند: «دست و پاش را هم از پشت بسته بودند، ميگفتند برهنه و فلان و بهمان بود، خدا همه ما را ببخشد.» اصغر آقا، با اندام چروكيدهاي كه در كت و شلوار خاكي مچاله شده است، با موهاي سپيد و فرق سر تاسش، با ماهيهاي كپور و درختان و حصار و كارگرهاي افغانش همسايه «كانال مرگ» است اما ميگويد كه هيچ سر و سري با آن ندارد، دلش را خوش كرده به ماهيهاي كپورش كه توي حوضهاي بتني دور هم ميچرخند و حباب از دهان بيرون ميفرستند، دلش را خوش كرده به گاوداري و مرغداري و فنسي كه تازه دور زمينهايش كشيده است. كانال 40 كيلومتر دارد، از تصفيهخانه جنوب شرق تهران در ري جان ميگيرد، از امينآباد، اشرف آباد و اسلامشهر ميگذرد و در آستانه ورود به خاورشهر به «تقاطع مرگ» ميرسد و تمام راز و رمزش را پشت اين ميلهها به جاي ميگذارد، صبح به صبح كارگر اداره آب و فاضلاب تيغ تيز چنگك را داخل اين ميلهها ميكند و زبالهها را بيرون ميكشد، هر چند وقت يك بار هم جنازهاي به تيز چنگك ميافتد، آخرين جنازه، جسد زني 35 ساله بود، جنازه باد كرده و چند روز از مرگش گذشته بود، حوالي ساعت 8 صبح سهشنبه، 5 آذر 98 مامور اداره آب و فاضلاب بنا به روال قبل تلفن را برداشته و خبر كشف جنازه ديگري را داده بود، روالي معمول مثل پاك كردن چنگك از پوست چيپس و بطري و لجن. اصغرآقا ميگويد هر بار كه جنازهاي پيدا ميشود، همه از خاورشهر و محمودآباد جمع ميشوند دور كانال، زنان و بچهها پشت جمعيت ميايستند و پچپچ ميكنند اما او سرش گرم پرورش ماهي است، تازه دور زمينهاي خودش حصار كشيده و كاري به اين كارها ندارد. كتري مسي را ميگذارد روي بخاري و تسبيح سفيدش را در دست ميگيرد و دانههاي درشت آن را در دست ميچرخاند، 68 سال دارد و همين حوالي به دنيا آمده، وقتي كه محمودآباد روستا بود. ميگويد كه محمودآباد را پدربزرگ و پدرش آباد كردند. محمودآباد و خاورشهر آباد بودند، زير آفتاب گاوها ماغ ميكشيدند و گوسفندها علف تازه ميخوردند، نه خبري از تكهپارههاي آهن بود و نه رديف به رديف معتاد و كمپ اجباري معتادان و نه كانال مرگ. به گوش اصغرآقا رسيده كه قرار است كانال را زيرزمين ببرند اما او اميدي به آن ندارد، ميداند كه سرنوشت اين كار هم مثل نردهكشي ناقص كنار كانال خواهد بود، نردههاي كوتاهي كه بچهها از زير آن سر ميخورند و از شهرك خاورشهر ميآيند بالا، كنار كانال، گنجشك ميكشند. اصغرآقا دسته كتري را جابهجا ميكند و مينشيند روي ميز پلاستيكي و از پيرمردي ميگويد كه در كانال غرق شد: «70 سالش بود، پسرش همزمان جنگ شهيد شده بود، چند روزي دنبالش گشتند و پيداش نكردند، اهل همين خاورشهر بود، بعد چند روز جنازهاش توي كانال پيدا شد، بنده خدا آلزايمر داشت.» آب كه به جاده محمودآباد ميرسد مسيري را به زير زمين ميرود و دوباره بالا ميآيد، شرق كانال بيابان است و غرب آن خانههاي ويلايي خاورشهر، شرق كانال جنازه پيدا ميشود و غرب آن بچههايي كه كنار آن بازي ميكنند، در آن ميافتند و خفه ميشوند، 5.2 متر عمق دارد و 8 متر دهانه، كانال به شهادت چشمان اصغرآقا لايروبي نميشود، انقدر لايروبي نميشود كه جلبكها كنار آن رشد كردهاند و از آب روان، باتلاقي ساختهاند، باتلاقي بدون حفاظ در كمين بچههاي كوچكي كه كنار آن بازي ميكنند، چند سال پيش بود كه دو برادر 7 و 8 ساله در آن غرق شدند. صداي قلقل آب كتري كه بلند ميشود، اصغرآقا خبر «ايرنا» را به خاطر دارد كه آذر سال 97 ميگفت مدير امور آب و فاضلاب خاورشهر دستور اصلاح و بازسازي 130 متر از نقاط حادثهخيز شبكه آب خاورشهر را داده است. اصغر آقا دستي روي موهاي سپيدش ميكشد و ميگويد: «خودتان به كانال نگاه كنيد.»
دزدي از ديوار شيشه
روي شيرواني قرمز رنگ نشسته، هنوز سبيل به لب ندارد اما سيگار را محكم گرفته لاي دو انگشت دست راستش. تا صداي پا ميشنود از روي شيرواني ليز ميخورد و پشت ديوار گم ميشود؛ پشت ماشينهاي اوراقي و تكهآهنهايي كه شدهاند جاي خواب، جاي زندگي، جاي كار. ديوار يك متر دارد، از كنار جاده محمودآباد شروع ميشود و بياعتنا به امتداد كانال در افق پيچ ميخورد و گم و گور ميشود، كنار ديوار را به اندازه قد خودش كندهاند و تل خاك را ريختهاند روبهروي آن، خندقي تمام عيار كه با تكههاي تيز شيشه روي ديوار از اوراقيهاي ماشين حفاظت ميكند، سياهي آتش شب گذشته هنوز روي ديوار تازه است و پوكههاي سيگار و سرنگ و بطري آب روي خاك را پوشاندهاند، بوي تند مردار سگ پيچ ميخورد در بوي خاك سوخته و تعفن آب كانال. كنار كانال جنازه سگي به پهلو افتاده و مگسها روي چشمهاي نيمهبازش رژه ميروند، اينجا شرق كانال مرگ است، جايي كه آب و خاك و آتش به زبان مرگ سخن ميگويند، صبحها كانال در خوف است و شبها زن و مرد كنار ديوار مينشينند و سرنگهايشان را پر از هرويين ميكنند و آن را ميكشند در عمق رگ و پي دستهاي لرزان از سوز شب. از پشت تل خاكها پسر جوان با مرد ميانسالي ظاهر ميشود، سياهي گريس و روغن تا عمق ناخنهاي اوستاكار رفته و موهاي تنك و ريشهاي سفيدش را دود گرفته: «دير اومدين، امروز شكاري نداشتيم، مگه اينكه اون پشتا معتادي از ديشب مرده باشه، يكم بايد واستين تا بوي گند جنازهاش بلند شه.»
پسر جوان پشت اوستايش ناخنهايش را با گوشه دندان ميچيند و ايستاده است «سرگردنه»، جايي كه «گاراژنشينها» كانال مرگ را به آن نام ميشناسند. آقا مهدي، اوستا كار و مكانيك تازه روي 50 سالگي را به خود ديده است، از كودكي شاگرد اوراقچيها بوده، حوالي شوش گاراژ پدري را ميچرخانده و خرج 15 خانواده را ميداده. شوش را جمع كردند كه چهره زمخت و پلشتش دور از تهران باشد، «دور از ديد». شوش را كه جمع كردند آقا مهدي هم سوار بر وانت تمام بند و بساطش را جمع كرد و آمد كه صورت و دستهاي سياه و روغنياش دور از چشم باشد، آمد كنار كانال مرگ، جايي كه نه گاز دارد، نه آب و نه برق، اما حدود 500 كاسب را در خود جاي داده است، آن هم در زمينهاي قوارهاي كه ماشين را اوراق كنند. آقا مهدي اهل اوراق كردن ماشينهاي دزدي نيست، دوتا نگهبان روز و شب را پيدا كرده و گذاشته است، ورودي گاراژ اما دزدها حتي از پشت ديوارها و سيم خاردارها و خرده شيشهها هم بالا ميآيند، ميدزدند و ميبرند: «دزدا ميان از ماشيناي دزدي ميدزدن و ميرن...» شاگرد آقا مهدي كنار گوشش ميگويد كه مشتري آمده و سراغ استارت پيكان را ميگيرد، مهدي سر تكان ميدهد و پيش از رفتن آدرس سهراه افسريه را ميدهد، ميگويد كه اگر دنبال جنازهايم آنجا اقلا يكي پيدا ميشود، البته جنازههاي آنجا را «مثل گوسفند» از پشت نميبندند، جنازههاي روزي زمين بقاياي بدني هستند كه روزي به نشئگي و خماري روزگار ميسپرد اما آب جنازههاي ديگري با خود ميآورد: زنان جوان، زنان مردهاي كه باد ميكنند و چند روز درون آب ميمانند، جنازههايي كه آب زير پوست و عصب و رگشان ميخزد، جنازههايي كه كسي هم چندان در جستوجويشان نيست. پسر جوان براي اولين بار صدايش را بلند ميكند: «مادر و پدرش پنج ساعت كنار كانال منتظر بودن آمبولانس و پليس برسه.» آقا مهدي او را ميفرستد پي كارش، نيمنگاهي به چشمهاي نيمهباز سگ و رقص مگسها روي سفيدي حدقهاش ميكند و ميرود.
چشمهاي محترمخانم
چشمهاي آبي محترمخانم زلالتر از آب كانال است؛ او در آخرين خيابان خاورشهر، كنار كانال و نردهاي كه شهرداري تا چند متر بيشتر نكشيده، به تنهايي زندگي ميكند، شوهرش هنوز نفسي به جان داشت و پسرش هم ازدواج نكرده بود كه از خانيآبادنو آمدند به خاورشهر؛ 21 سال پيش آب كانال خاورشهر هنوز بوي فاضلاب نميداد و محترمخانم صبحها كه شوهرش را راهي كار ميكرد، يك سبد سبزي را ميزد زير بغل و با شوكت خانم مينشستند توي كوچه، سبزي پاك ميكردند و براي پسرهايشان دنبال عروس ميگشتند. حالا كه حاجآقا به رحمت خدا رفته، پسر و عروسش حاضر به زندگي در خاورشهر نشدهاند، محترمخانم از ساعت 5 عصر پشت در را چند قفله ميكند، پردهها را ميكشد و ميرود توي هال، صداي تلويزيون را بلند ميكند تا صداي پشت كوچه را نشنود، يكبار كه اين قانون را شكسته بود، توي خيابان، كانال مرگ به جاي بوي فاضلاب بوي ديگري ميداد، دوتا پرايد روبروي خانهاش نگه داشته بودند، چشمهاي آبي محترمخانم از توي ماشين حركتهاي مبهمي را ميديد و چند دستمال كاغذي كه از ماشين روي زمين افتاده بودند. شوكت خانم اما همان روزي ساكن خاورشهر شد كه زمينها را بين ارتشيها تقسيم ميكردند، دهه 50. زمينها را به قيمت پاييني خريده بودند، خانهاي براي روزهاي بازنشستگي و استراحت، آن روزها هنوز خاورشهر سبز بود و خرم، اهالي همه كاركنان بازنشسته ارتش بودند، همديگر را ميشناختند و به خانه هم رفت و آمد داشتند، بچهها بزرگ شدند و رفتند، آپارتمانها در فاز دوم خاورشهر قد كشيدند، اهالي قديمي به نوبت خانهها را به افغانستانيها اجاره دادند و بعد نوبت كوچ اوراقچيها به محل و احداث كمپ اجباري در خاورشهر بود. ضربه آخري كه نتيجهاش شد رديف به رديف زن و مرد معتاد كه شبها در سكوت خيابانهاي محله پرسه ميزنند. از همان موقع بود كه «اصغرسيا دزده» شد همسايه شوكت خانم، شوكت خانم و دخترش با مادر «اصغرسيا دزده» سلام عليك داشتند و نميتوانستند در روي همسايه بگويند كه «پسرت سر راه دخترم سبز شده و با چاقو گوشي همراهش را دزديده است»، شوكت خانم حالا 70 سال دارد، همسايهاش سه دفعه از خانه او دزدي كرده و آخرين بار هم از راه كانال كولر گاز بيهوشكننده ريخته و سر ظهر با خيال راحت تمام سوراخسمبههاي خانه را گشته و مدارك هويتي او را به يغما برده است، شوكت خانم حالا حتي براي كفن و دفن خودش هم شناسنامه و كارت ملي ندارد، شبها كه شوهرش مينيبوس را پشت در پارك ميكند، موقع بستن در پسرها و دختران نوجواني را ميبيند كه پشت بوتهها و كنار كانال ميچرخند، بقيه ماجرا را به سختي به زبان ميآورد: «من پيرزن شرمم ميشه بگم، شما خودتان ميدانيد چه ميگويم.» شوكت خانم چادر سياهش را ميتكاند و خدا را شكر ميكند كه تابستان گذشته است، تابستان عبوس كه بوي گند فاضلاب تا سرسفره غذا ميآيد و هر چقدر هم تور و پشهبند ببندي، پشههاي سفيد روي كانال امان زندگي را ميبرند. شوكت خانم از شهرداري شاكي است، از كلانتري شاكي است، از دختران نوجوان فاز دو شاكي است، از آب و فاضلاب شاكي است، از دخترش كه راضي نميشود او را از اين محله ببرد شاكي است، از شوهرش كه 40 سال پيش در اين منطقه زمين خريد شاكي است، از اوراقچيها و «ماشين دزدها» شاكي است، از اينكه خاورشهر حتي يك پارك و يك سينما ندارد شاكي است و از دستاني كه حرفهاي او را مينويسد، شاكيتر است: «چيزي كه مينويسي به هيچ دردي نميخوره، شكايت از كه كنم خانگيست غمازم.»
آب كه به جاده محمودآباد ميرسد مسيري را به زير زمين ميرود و دوباره بالا ميآيد، شرق كانال بيابان است و غرب آن خانههاي ويلايي خاورشهر، شرق كانال جنازه پيدا ميشود و غرب آن بچههايي كه كنار آن بازي ميكنند، در آن ميافتند و خفه ميشوند، 5.2 متر عمق دارد و 8 متر دهانه، كانال به شهادت چشمان اصغرآقا لايروبي نميشود، انقدر لايروبي نميشود كه جلبكها كنار آن رشد كردهاند و از آب روان، باتلاقي ساختهاند، باتلاقي بدون حفاظ در كمين بچههاي كوچكي كه كنار آن بازي ميكنند، چند سال پيش بود كه دو برادر 7 و 8 ساله در آن غرق شدند.
شوكت خانم حالا 70 سال دارد همسايهاش سه دفعه از خانه او دزدي كرده و آخرين بار هم از راه كانال كولر گاز بيهوشكننده ريخته و سر ظهر با خيال راحت تمام سوراخسمبههاي خانه را گشته و مدارك هويتي او را به يغما برده است.
شوكت خانم حالا حتي براي كفن و دفن خودش هم شناسنامه و كارت ملي ندارد، شبها كه شوهرش مينيبوس را پشت در پارك ميكند، موقع بستن در پسرها و دختران نوجواني را ميبيند كه پشت بوتهها و كنار كانال ميچرخند، بقيه ماجرا را به سختي به زبان ميآورد.
هر چند وقت يك بار هم جنازهاي به تيز چنگك ميافتد، آخرين جنازه، جسد زني 35 ساله بود، جنازه باد كرده و چند روز از مرگش گذشته بود، حوالي ساعت 8 صبح سهشنبه، 5 آذر 98 مامور اداره آب و فاضلاب بنا به روال قبل تلفن را برداشته و خبر كشف جنازه ديگري را داده بود، روالي معمول مثل پاك كردن چنگك از پوست چيپس و بطري و لجن. اصغرآقا ميگويد هر بار كه جنازهاي پيدا ميشود، همه از خاورشهر و محمودآباد جمع ميشوند دور كانال، زنان و بچهها پشت جمعيت ميايستند و پچپچ ميكنند