بيمها و اميدهاي تصويب آييننامه اعطاي تابعيت به فرزندان با مادران ايراني:
از ما گذشت
نيلوفر رسولي
آنها از اين خاك و خون هستند، بسياري از آنها نه ميتوانند عربي صحبت كنند، نه لهجه افغانستاني دارند و نه خط پاكستاني را ميشناسند، در اين خاك و از مادراني ايراني به دنيا آمدهاند، خود را همراه با مردم همين خاك شناختهاند، تاريخ اين سرزمين را از بر هستند و جايي را براي مردن جز اين سرزمين نميخواهند. با اين حال و در غياب يك برگه هويتي و 10 عدد كد ملي، آنها در خاك خود، اتباع يا پناهنده محسوب ميشوند، براي هر سال زيستن در خاكي كه خود آن را وطن ميخواند بايد بارها راه ادارههاي بيشمار را طي كند تا با در دست داشتن برگهاي، زيستشان در خاك آبا و اجدادي غيرقانوني نباشد. پيش از اين روزنامه «اعتماد» در گزارشي با عنوان «ما 30 سالهايم و بدون شناسنامه» در تاريخ يكم اسفند ۱۳۹۸ از فرزنداني با مادران ايراني گفته بود كه در انتظار اجراي قانون اعطاي تابعيت بودند و نبود آييننامه، آنها را از اجراي اين قانون نااميد كرده بود. حالا و با تدوين آييننامه توسط معاونت حقوقي رياستجمهوري، تنها يك گام ديگر تا ابلاغ آييننامه باقي مانده است با اين حال بيمها از اجرايي نشدن اين آييننامه بيش از اميدهاست. اين گزارش روايت صابر و ساراست از روزهاي تلخي كه بدون شناسنامه گذراندهاند، صابر از دلالاني ميگويد كه اين فرصت را مغتنم شمردهاند و با گرفتن ۱۰ هزار دلار براي فرزندان با مادران ايراني شناسنامه ميگيرند و سارا از نگرانيها و دلهرهها براي دخترش كه در آغاز 7 سالگي معناي نداشتن شناسنامه را بسيار بهتر از شناسنامهداران 30 و 40 ساله ميفهمد، ذكر زبان هر دو و تمام ساراها و صابرهايي كه بدون داشتن شناسنامه مو سپيد كردند، اين جمله است:«از ما گذشت.»
سينا نه، سلينا
8 سال پيش كه سارا زير چارقد سفيد و روبهروي آيينه و قرآن با امير پيوند زناشويي بست، هرگز فكرش را هم نميكرد كه روزي بايد از ترس مربي ژيمناستيك دخترش در دستشويي باشگاه ورزشي پنهان شود. در آن تابستان خنك تبريز، سارا مثل دو خواهرش شناسنامه را تنها چند تكه كاغذي در كيف چرمي داخل كمد ميدانست و در سياهترين كابوسهايش هم هراسي از بيشناسنامه بودن دخترش نداشت اما حالا سياهي هر كابوس به رنگ صورتي لبهاي به هم فشرده مربي «سلينا»ست، لبهايي كه پشت سر هم ميجنبند و مدام اين پرسش را تكرار ميكنند:«مامان سلينا، پس اين بيمه ورزشي چي شد؟» هفتهاي 3 جلسه سارا پشت درهاي دستشويي از صداي مربي پنهان ميشد و آنقدر آنجا ميايستاد تا مربي و لبهاي صورتياش بروند، طول دستشويي را قدم ميزد و بارها به چشمهاي گشاد و لكههاي سياه زير چشمانش در آيينه خيره ميشد و تندتند آب يخ را ميريخت روي دستها و صورتش. 8 ماه اين كابوس در پلكانهاي اداره ثبت احوال، اداره اتباع و پليس گذرنامه همراه با او، تندوتند پلهها را بالا و پايين رفتند، 8 ماه اين كابوس پيشاني كوچك سارا را پر از عرق و چشمهايش را پر از اشك كرد تا همين يك تكه كاغذ، همين بيمه ورزشي به سلينا برسد، اگر سلينا كد ملي داشت، تمام اين 8 ماه در 8 دقيقه و پشت كامپيوتر خلاصه ميشد. اما نام سلينا جز در گواهي ولادت و پاسپورت پدرش در هيچ سند رسمي ديگر ثبت نيست، شناسنامه سارا از نام دخترش خالي است و هيچ 10 رقمي تاكنون به نام سلينا ثبت نشده است با اين حال يك روز پس از گرفتن بيمه ورزشي، سلينا در مسابقه استاني مدال طلايي را دور گردن انداخت و با لباسي سراسر قرمز و صورتي بيلبخند، روي سكوي شماره يك ايستاد، عدد يك براي او بيش از آنكه نشانه پيروزي باشد، نشانه «يك نفري» بود كه با ديگر «يك نفرها» برابر نيست، او كيلومترها دورتر از پدرش و روي خاكي كه در آن متولد شده بود و برابر چشمهاي هميشه گريان مادرش به هيچ خاكي تعلق نداشت. 5 سال پيش امير، پيشاني سارا و سلينا را بوسيد و به قصد زيارت همراه با لشكر فاطميون به سوريه رفت، زيارت رنگ جنگ به خود گرفت، ماهها از امير خبري نميشد، سارا كنار تلفن خانه خوابش ميبرد و تنها واريز حقوق 3 ميليون توماني به تنها حساب بانكي امير، نشان از زنده بودن او ميداد. امير هر 3 ماه يك بار، دو هفته را برميگشت خانه اما در همين 14 روز نيز طول خانه را قدم ميزد و بيقرار جنگ و تپههاي خاكي ميشد. بارها سارا از او خواست تا او و سلينا را رها نكند اما بخش بزرگي از قلب امير، پشت انبار مهمات و توپخانههاي جنگ باقي مانده بود. يكي از روزهايي كه براي گرفتن بيمه ورزشي سلينا به يكي از هزاران اداره ممكن سر زده بود به سارا خبر دادند كه به دليل حضور همسرش در فاطميون ميتواند هم براي همسر و هم براي دخترش اوراق هويتي بگيرد، اين تنها باري بود كه سارا با خوشحالي و خنده از ساختمان اداره خارج شد. چند روز بعد پوشه سبز نويي را پر كرد از تمام مدارك لازم، چند نامه از چند سردار خوشنام نيز ضميمه نامه كرد اما كارمند عبوس اداره، بياعتنا به برق چشمهاي سارا و رنگ سبز پرونده، بعد از كمي معطلي و باز و بسته كردن چند در و پاسخ دادن به چند تلفن به سارا گفت كه پروندههاي سلينا و امير، «پروندههاي سبكي» هستند. اين «پرونده سبك» نه براي امير شناسنامه و بيمه شد و نه براي سلينا، اما اين اولين باري نبود كه سارا سلانهسلانه از ادارهاي به خانه بازگشته بود. سلينا 7 ماه داشت كه تب سختي گرفت و بيقرار فرياد ميزد و بيتابي ميكرد، سارا به تنهايي سلينا را در ميان اشك و شيون به بيمارستان رساند و در آن ميان نام دخترش را سلينا خواند اما مسوول ترياژ نام نوزاد 7 ماهه را سينا نوشت. سلينا يك شب را در بيمارستان گذراند اما براي ترخيص، حالا سارا بايد ثابت ميكرد كه نام دخترش سينا نيست بايد توضيح ميداد كه نام دخترش در شناسنامهاش نيست و تنها راه اثبات، برگ ولادت و پاسپورت پدري است كه در حال جنگ است. سلينا يك سال داشت كه در آغوش مادر براي اولين بار پايش به اداره گذرنامه باز شد. سارا پشت پيشخوان از كيفش شناسنامه و كارت ملي خود و پاسپورت شوهر و مدرك ازدواجشان را بيرون كشيد. متصدي پيشخوان پاسپورت افغانستاني امير را كه ديد، شناسنامه و كارت ملي سارا را در دست گرفت، آن را كمي برد زير نور تند چراغ اتاق، كمي پشت و روي شناسنامه و كارت ملي سارا را نگاه كرد و با فرياد از يكي از همكاران تركزبانش خواست تا بيايد پشت پيشخوان، مرد پشت ميز به همكارش با لبخندي كج گفت كه «اين افغانستاني شناسنامه جعل كرده و ميگه متولد تبريزه الان بايد از اول تا آخر آشنايي و ازدواجش با اين افغانستاني رو بگه كه باورمون بشه اين شناسنامه و كارت ملي خودشه.» سارا بارها خواست تا از كد ملي او استعلام بگيرند تا ببينند او ايراني است نه افغانستاني با اين حال ميان گريه و در حالي كه سرپا بود و سلينا را به آغوش داشت، تمام داستان را به تركي گفت، پاسخ همكار مرد پشت ميز اين بود كه چطور ممكن است يك افغانستاني «مثل بلبل تركي حرف بزنه؟» اما نه سارا و نه سلينا «افغانستاني» نبودند، شناسنامه يكي مورد ترديد بود و شناسنامه ديگري مورد نفي. انگار به دنيا آمدن و زيستن در اين آب و خاك و داشتن والدين ايراني براي داشتن اين هويت هم كافي نبود. گريههاي سلينا و سارا و پافشاريهايشان نهايتا به استعلام كارت ملي و يك «عذرخواهي ساده» ختم شد. سارا كه گريههاي سلينا را ديد، تصميم گرفت از آن روز به بعد هرگز دخترش را به ايراني بودن دلخوش نكند. به او گفت كه كودكان تا وقتي بزرگ شوند، شناسنامه نميگيرند، به او گفت كه پدرش افغانستاني است و بايد ۱۸ ساله شود تا شناسنامه بگيرد، به او گفت كه شناسنامه چند تكه كاغذ پاره است و به عنوان شيء زينتي در خانهها استفاده ميشود، به او گفت كه همه «بچهها» اجازه سوار شدن به قطار و اتوبوس را ندارند، به او گفت كه آب و هواي تبريز سرد است و پدرش نميتواند سرماي آنجا را تحمل كند، به او گفت كه بهتر است تبريز نروند و مادربزرگش بيايد تهران. كوثر، همبازياش در مهدكودك به او گفت كه نه تنها شناسنامه دارد، كارت ملي و دفترچه بيمه هم دارد و عروسكهايش هم شناسنامه دارند و اين شناسنامهها از گردن آنها آويزان است، ابوالفضل، خواهرزادهاش هم به او گفت كه وقتي بزرگ شود، هيچوقت نميتواند بيايد تبريز، مگر اينكه توي ماشين يا اتوبوس پشت چادر مادرش پنهان شود. پدر سلينا دوبار توانست با ماشين برادران سارا به تبريز برود، كنار پليسراه خودش را به خواب زد و همان دو بار به خير گذشت اما امير كه براي دين و باورش ميجنگيد، بيش از اين دو بار نخواست كه از قوانين عبور كند و ترجيح داد براي هميشه نگاه سرد برادران سارا را بپذيرد و اين سوال را هرگز پاسخ ندهد كه چرا خواهر آنها را «بدبخت» كرده است. با اين حال مادر سارا، امير را بهترين داماد خود ميداند، البته اگر «اونجايي» نبود، مادر سارا كنار دروهمسايه هيچ نشاني از «اونجايي» بودن امير نميدهد، فاميل دور سارا از ازدواج نافرخنده او و امير خبر ندارند و خواهران سارا هنوز باور نميكنند كه سارا علاقه قلبي عميقي به امير دارد، ميپرسند:«چطور ميتوني از يه اونجايي خوشت بياد؟» حالا كه كرونا سارا را خانهنشين كرده و شغل او را در پژوهشكده گرفته است، از طرفي نگران پساندازي است كه هر روز كوچك و كوچكتر ميشود و از طرف ديگر، گذر هر ماه، او را به كابوس خرداد ماه و ثبتنام سلينا در مدرسه نزديكتر ميكند، تنها آرزوي سارا، اجرايي شدن مصوبه پيش از روز ثبتنام مدارس است:«براي يك بيمه اين همه بدبختي كشيدم، خدا ميدونه براي مدرسه چه عذابي منتظرمه.» سوال پرتكرار سارا، واقعيت بيمها و اميدهاي او و همقطارانش است، اينكه با اتمام اين دوره مجلس، اين قانون به اجرا ميرسد؟ اينكه مجلس بعدي خط باطلي روي اين قانون ميكشد؟ اينكه نهادهاي اجرايي آييننامه را با منت و ترديد به اجرا درميآورند؟ آيا سلينا شامل اين قانون ميشود؟ آيا آيا آيا...؟
دلالهاي شناسنامه
پدر صابر زنداني سياسي در عراق و محكوم به اعدام بود. پس از انقلاب، پدر به همراه مادر از مرز گريختند و به شهر مهران رفتند، جرم آنها، فعاليت سياسي در عراق و البته، ايرانيالاصل بودن بود. سالها پيش حكم كشف حجاب، مادربزرگ و پدربزرگ صابر را به آن سوي مرز مهران فراري داد، آنها تابعيت عراقي گرفتند اما با روي كار آمدن بعث و به جرم ايراني بودن، دوباره به خاك و آب خودشان بازگشتند. يك روز پس از به دنيا آمدن صابر، پدر نام پسرش را انتخاب كرد و با برگه عزيمت، راهي جبهه شد و تا 8 سال ديگر به خانه باز نگشت، پدر صابر روحاني بود و پشت سنگر جبههها از ايمان و خدا ميگفت، ايمان به درستكاري بود كه مانع گرفتن شناسنامه براي صابر شد، پدر معتقد بود كه هر كاري بايد از راه ديني و قانوني صورت بگيرد. او حاضر نشد، شناسنامه پسرش را بدون طي كردن راه قانوني بگيرد و بعد از آن، نه از بن، نه از حقوق، نه از نامه ايثارگري و نه از سهميه جانبازي استفاده نكرد و با داشتن كارت اتباع در خاكي كه زاده آن بود و بدون ديدن شناسنامه فرزندش از دنيا رفت. صابر به همراه دو خواهر و مادر در 14 سالگي بر مزار پدر گريستند، حالا در غياب او، بار زندگي خانواده بر دوش 4 نفري بود كه هيچكدام شناسنامه نداشتند. همان روزها هم دلالهاي شناسنامه دور و بر صابر ميچرخيدند و رقمهايي را براي گرفتن 4 شناسنامه ممهور به مهر تمام ادارههاي رسمي به او پيشنهاد ميدادند اما خرج زندگي و آموزه پدر به درستكاري در گوشهاي صابر هنوز از ياد نرفته بود. كارت سبز صابر پس از ازدواج با همسرش به برگه اقامت ازدواج تبديل شد، حالا كه او و همسرش از اداره تابعيت اجازه ازدواج گرفته بودند، حالا كه اداره تابعيت در جلسهاي همسر او را توجيه كرده بود كه صابر عراقي است و ممكن است به زودي او را ترك كند و عازم ديار ديگري شود، صابر ميتوانست در زادگاه و كشور خودش با اجازه ازدواج ساكن رسمي شناخته شود. در گذرنامه عراقي صابر، محل تولد به نام ايران است، در شناسنامه مادر و پدر صابر، محل تولد به نام ايران است، در شناسنامه مادربزرگ صابر و مادربزرگ مادرش، محل تولد به نام ايران است. صابر، همسر و خانوادهاش، همگي در خوزستان چشم به جهان گشوده و همان آب و خاك را به نام وطن شناختهاند با اين حال ترك تابعيت مادر و پدرش پيش از انقلاب حالا گريبان او را گرفته است و صابر بدون شناسنامه، پسري 3 ساله دارد، براي خانوادهاش خانه و ماشين گرفته و 10 سالي ميشود كه دفتر خدمات گردشگري دارد، حق بيمه و ماليات را مرتب ميپردازد اما هر سال براي زيستن در خاكي كه متولد و پرورانده آن است بايد هزينه بدهد و هزار كيلومتر روند بيپايان اداري را طي كند. قانون ميگويد، حق اقامت فرزند مادران ايراني رايگان است اما او هر سال ۱۷۲ هزار تومان هم براي خود و هم براي پسرش حق اقامت پرداخت ميكند.
حالا پس از 10 سال پرداخت حق بيمه تامين اجتماعي 3 ماهي ميشود كه شيوع كرونا درآمد دفتر صابر را صفر كرده است. او پيش از اين نميدانست كه بيمه بيكاري به اتباع تعلق نميگيرد، علاوه بر آن او نميدانست كه بيمه بازنشستگي و ازكارافتادگي و فوت هم در صورت داشتن حداقل 10 سال سابقه كار و آن هم با درصد كمتري به اتباع اختصاص ميگيرد، او حالا دستش به دهان ميرسد اما با هر لقمه ناني كه در دهان ميگذارد، خبر از زندگي ديگر اتباعي دارد كه چشم به راه كوپنهاي نان 5 هزار توماني هستند تا با داشتن اين كوپنها، دو تا نان سنگك را براي ناهار و شام به خانه ببرند. قانون موسسههاي خيريه، بهزيستي و كميته امداد را در صورتي از پرداخت ماليات معاف ميكرد كه كمكهاي خود را با ذكر كد ملي پرداخت كنند. اين قانون بسياري از فرزندان با مادران ايراني را از گرفتن اين كمكهاي مردمي و دولتي محروم كرد. نداشتن آن 10 عدد به معني نداشتن كار، نداشتن حساب بانكي و حتي نداشتن صدقههايي از موسسههاي خيريه بود. از 3 دايي صابر، يكي در راه وطني كه از آن شناسنامهاي نداشت، شهيد شد و دايي ديگر با ريههايي پر از گازهاي شيميايي به خانه بازگشت و به عنوان جانباز شيميايي 40 درصدي 30 سال را در خانه گذراند تا پس از سالها بنياد شهيد و امور ايثارگران به او پيشنهاد اعطاي پناهندگي بدهد اما چطور ميشد در وطني كه از همان خاك و آب است، در وطني كه براي آن جنگيده و بخشي از جان و سلامتش را در راه آن فدا كرده است، پناهنده شود؟ يك بار ديگر وقتي دايي صابر براي گرفتن بخشي از داروهاي خود به هلالاحمر مراجعه كرده بود، متصدي نسخهپيچي با نگاهي به كارت اتباع او پرسيده بود كه چطور اين فرد عراقي به وطنش خيانت كرده و عليه آن جنگيده است، دايي صابر سكوت پيشه كرده و نگفته بود كه او عراقي نيست، ايراني است و فقط شناسنامه ندارد، ايراني است و در كشور خود اتباع خوانده ميشود، ايراني است و به وطن خود خيانت نكرده است. نه صابر، نه پدرش و نه دايي او هرگز پاسخ مثبتي به دلالان شناسنامه نميدادند، «لردگاني» نام يكي از اين دلالهاي شناسنامه است كه با گرفتن ۱۰ هزار دلار(سال ۹۸) از مركز شهرستانها براي گرفتن شناسنامه براي خيل عظيم بيشناسنامهها اقدام ميكند. در اين صورت ثبت احوال ميتواند، درخواستي را براي اداره امورخارجه بفرستد كه فلان شخص درخواست تابعيت داده است و اگر طبق ماده ۴۵ و ظرف ۴۵ روز پاسخي از امور خارجه دريافت نشود با نفوذ «لردگانيها» 10 هزار دلار ميتواند يك شناسنامه را براي اين فرزندان به ارمغان بياورد. صابر از روزهايي ميگويد كه علامت S روي گواهينامهاش، او را در مقابل افسر و مقصري كه صندوق عقب ماشين او را خرد و خاكشير كرده است، شرمنده ميكند. از دلالاني كه مقابل ادارههاي گذرنامه و ثبت احوال براي تابعان جديد و با اخذ ۸۰۰ هزار تومان اقامت 3 ماهه «جور ميكنند»، از كارت آمايشي كه هيچ اعتبار قانوني ندارد و حتي پس از اخذ اقامت ازدواجي در برخي ادارهها خاك ميخورد و باطل نميشود تا به ازاي هر كارت سبز، سهميهاي براي مهاجران از سوي يونيسف به صندوق واريز كند اما جملهاي كه از دهان صابر نميافتد، جملهاي است كه در دهان صابرها به كرات ميچرخد:«از ما ديگه گذشت، ما اميدي براي خودمون نداريم اما نميخوايم بچههامون هم مثل ما بسوزن.»
وقتي دايي صابر براي گرفتن بخشي از داروهاي خود به هلالاحمر مراجعه كرده بود، متصدي نسخهپيچي با نگاهي به كارت اتباع او پرسيده بود كه چطور اين فرد عراقي به وطنش خيانت كرده و عليه آن جنگيده است، دايي صابر سكوت پيشه كرده و نگفته بود كه او عراقي نيست، ايراني است و فقط شناسنامه ندارد، ايراني است و در كشور خود اتباع خوانده ميشود، ايراني است و به وطن خود خيانت نكرده است. نه صابر، نه پدرش و نه دايي او هرگز پاسخ مثبتي به دلالان شناسنامه نميدادند، «لردگاني» نام يكي از اين دلالهاي شناسنامه است كه با گرفتن ۱۰ هزار دلار(سال ۹۸) از مركز شهرستانها براي گرفتن شناسنامه براي خيل عظيم بيشناسنامهها اقدام ميكند.