گزارش تصويري از مواجهه با درياي كرونازده
ماهي كه بر خشك اوفتد
امير جديدي
وقتي ماشين از كندوان و سياهبيشه يا از سوادكوه و دوآب و ورسك سرازير ميشود كمكم بوي شمال به مشام ميرسد. موهاي بدون تابتاب برميدارد و لايه نازكي از نم روي پوست جاخوش ميكند. اگر به چشم عقل نگاهش كني، ميتواني نك و نال كني و از رطوبت و بوي نم آزار ببيني اما اگر با چشم دل ببيني اوضاع كاملا فرق ميكند. با سرازيري جاده دلت هم سرازير ميشود و چشم كه باز ميكني خودت را كنار آب ميبيني. اين آب جذبهاي دارد كه هر اهل دلي را به سوي خودش ميكشد. براي بچهها قضيه دليتر هم ميشود. وقتي كه ديگر به نزديكاي ساحل رسيدي جايي هست بين كودكي و دريا، تپهاي از شن كه بالا آمده و قد كوتاه بچه اجازه نميدهد كه آبي دريا را ببيند. اينجاست كه داد ميزند و زير لب ميخواند دريا دريا دريا عشق ما دريا و... من در تمام سالهاي كودكيام اينطور با دريا مواجه شدم. آن هنگام كه به آن تپه لعنتي ميرسيدم هر چه در توان داشتم را توي پاهايم ميريختم تا زودتر دريا را ببينم. حواسم هست كه اينجا نبايد هر چه در دلم ميگذرد را بگويم. اما اينبار را بگذاريد به حساب عجيبترين روز زندگي يك آدم. اگر مرا به خيالپردازي متهم نكنيد. اگر قرار باشد در اين صفحه چيزهايي كه ديدهام و افكاري كه در سرم ميگذرد را به شما هم نشان دهم. دوست دارم تصاويري را ببينيد كه همين چند روز پيش در شمال ايران برداشتم. دوست دارم به شما بگويم كه چه چيزي در ذهنم ميگذشت وقتي كه از پشت ويزور به دريا نگاه ميكردم. من براي گزارش گرفتن از كرونا و درگيري كه مردم دارند به آنجا رفتم. روز تلخي را گذراندم و شايد عجيبترين تجربه سالهاي زندگيام را در همان صبح تا عصر آن روز يكجا با هم تجربه كردم. كلهام داغ كرده بود. خوبي شهرهايي كه رود و دريا دارند، اين است كه ميتواني همه خستگيات را با خودت ببري لب رود و دريا و هر چه درد داري را خالي كني و برگردي. درست مثل قديمها كه مرد همسايه با زيرشلوار و زيرپوش سطل به دست خودش را به لب جوب ميرساند و انبوه چرك و پليدي را راهي آب جوب ميكرد و دوبار محكم به ته سطل ميزد تا شيره جان سطل هم خالي شود. بعد سيگاري ميگيراند و احتمالا به تنها چيزي كه فكر نميكرد، سرنوشت آب بود. حالا خودم را در هيئت مرد همسايه ميديدم كه قرار بود هر چه درد دارم را به دريا بريزم. اما اينبار قضيه فرق ميكرد. من قد كشيده بودم و تپه شني مانعم نبود، اما براي رسيدن به دريا غير از تپه شني، پليس و گارد ساحلي هم بودند كه مانع ديدار بودند. همچون ماهي بر خشك اوفتاده، رفتم جلو و سر كج كردم و گفتم كه خبرنگارم و آمدهام كه از همين قرنطينه دريا عكس بگيرم. مداركم را چك كردند و اجازه دادند. اما حقيقتش اين بود كه داشتم به دريا ميرفتم تا خودم را خالي كنم. بيچاره دريا كه حتي در اين احوال هم نتوانست روي آرامش ببيند.