اوايل پاييز است و چندان سرد نيست. نسرين هدايت دوست دارد صبحها با آمد و شد همسايهها در راهپله از خواب بيدار شود و براي صبحانه نان گرم بخرد و بخورد. پس مثل خيلي از اهالي آپارتمان به نانوايي رفت و يك نان بربري گرفت و به خانه برگشت.
آتيهخانم نماز صبح خواند و كتري را روي اجاق گاز گذاشت. خواب كه بر او غلبه كرد، زير كتري را خاموش كرد و دوباره خوابيد. در هفته چندين روز خواب از او جلو ميزد. بعد از يك ساعت بيدار شد و با خود گفت: «خواب قشنگ صبح پاييز». بعد با خودش خنديد: قشنگ ميتواند صفت مناسبي براي خواب صبح پاييز باشد؟ و در ذهنش دنبال صفت بهتري گشت. بلند شد و چاي دم كرد و چادر سر كرد و به نانوايي رفت.
نسرين هدايت لقمهاي نان و پنير را همراه با چاي تازهدم خورد، سيگار آتش زد و شروع به خواندنِ خبر در گوشي كرد. سري هم به صفحه دوستانش در فيسبوك و اينستاگرام زد. دو ساعتي گذشت، به ناهار امروز فكر كرد.
نسرين هدايت دو سال پيش از شوهرش جدا شد. مردي منطقي و اهل حساب و كتاب كه در محل كارش داراي اسم و رسمي است و هميشه نسرين را براي فرم لباس پوشيدن، سيگار كشيدن و خندههاي بلند سرزنش ميكرد كه «تو زنِ خانه نيستي، مادرِ خوبي نميشي» و معلوم نبود زن خانه و مادر خوب بايد چه ويژگيهايي داشته باشد كه نسرين ندارد. هميشه نجابت و وقار زنهاي رنگ و رو رفته محل كارش را به رخ او ميكشيد. تا اينكه يكي از همان زنهاي رنگ و رو رفته، ناگاه جوان و زيباتر ميشود و قاپ آقاي رييس را ميدزدد. نسرين وقتي جريان را فهميد، فكر كرد حالا وقت انتقام است و آقاي رييس حق و حقوق او را پرداخت و دنبال ويژگيهاي زن خوب رفت.
نسرين هدايت با اينكه ديگر همسري نداشت كه سر ساعت به خانه بيايد اما هر روز سر ساعت ناهار آماده ميكرد، كمي غر ميزد و از دنياي امروز و ديروز شكايت ميكرد، از پيري كه ميدانست دير يا زود ميآيد، از بيماريهايي كه ميدانست دير يا زود ميآيند، از زمانهاي از دست رفته و هزار مورد ديگر.
آتيهخانم بعد از صبحانه و جابهجا كردن آشپزخانه، به اتاق خواب رفت، كمد و كشوها را بههم ريخت تا دوباره لباسها را تا كند و وسايل را جمع و جور و منظم در كمد و كشوها بچيند. بيشتر روزها اين كار را ميكرد. كار كه تمام شد، گفت: «اتاق خوابم مثل نقره است» و فكر كرد: نقره ميتواند صفت مناسبي براي اتاق خواب باشد؟ و دنبال صفت مناسبي گشت.
آتيهخانم كمي غر زد و شكايت كرد، از پيري كه آرتروز گردن شده بود، از پيري كه تمام خانهاش را گرفته بود، از پيري كه از انگشتانش بيرون نميرفت. آدمهاي زيادي داشت كه دلتنگشان شود، دخترش كه در اروپا زندگي ميكند؛ همسرش كه چندين سال پيش، بعد از انقلاب، از بيكاري و بيپولي دق كرد و مرد؛ پسرش كه مهندس پتروشيمي است و در جنوب كار ميكند و هر دوماه يكبار، ده روز به خانه ميآيد.
آتيهخانم آرزو داشت عروس بياورد، هرچند ميدانست حالا ديگر هيچ عروسي به خانه مادرشوهر نميآيد اما دوست داشت هر از گاهي مادرشوهر باشد و بنشيند و نوههايش دورش بگردند و عروس چاي بياورد و او از پادرد بنالد و پسرش برايش قليان چاق كند و... به خود آمد و گفت: «اي امان از دستِ تو خدا كه از آن كهنهخداهايي!»
نسرين هدايت براي عكسها ساعتها وقت ميگذاشت، چه قديمي چه جديد. براي او ديگر عكسهاي شش ماه پيش هم قديمي محسوب ميشد. اين روزها بزرگترين آلبوم كه همان گوشي تلفن است، كارش را راحت كرده بود. عكسهاي جديد و قديم را مقايسه ميكرد، بعد آه ميكشيد و ميگفت: «همين شيش ماه پيش بودها، انگار ده سال گذشته، چقدر جوانتر بودم.اي واي چشمهام كو، لبهام كو، گونهام كو؟ صورتم براي خودش برقي داشت.»
بعد دنبال مقصر يا اتفاقي براي شتاب زمان به سوي پيري ميگشت كه معمولا هم همسر سابقش را پيدا ميكرد.
نسرين هدايت به دستهايش نگاه كرد كه با اينكه نه رخت ميشويد و نه ظرف اما پير شده است. با خود گفت: «دستهام زماني رويام بودن» و به نوجوانياش فكر كرد كه هميشه ميگفت: «دستهام بايد بوي نارنج يا ليمو يا پرتقال بده. بعضي وقتها هم بوي...» و يكي يكي بوي مركبات را براي دستهايش نام ميبرد؛ اما حالا دستهايش فقط بوي كرمهاي مرطوبكننده ميداد كه با وسواس، هر بار بعد از شستنشان، از آنها استفاده ميكرد.
آتيهخانم با اينكه منتظر كسي نبود اما براي ناهار فسنجان بار گذاشت و با خود گفت: «اين خوبه براي كاموا بافتن. بخري، ببافي؛ همه از زير ساده، يك رج از زير يك رج از رو؛ آخرش هم كشبافت با ميلِ گرد» و فكر كرد: «آخر براي كي ببافم؟ دخترجان كه آنور دنياست و از مردش سوا شده و بيا هم نيست. رفت آنطرف و گفت زندگي مشترك در ايران سخت است. بعد زنِ يك ايراني شد و بيشتر از زنهاي اينجا درگير شد. فهميد هر جا برود آسمان همين رنگ است. نوهاي هم ندارم كه به اميدش ببافم. پسر هم كه جنوب است، شالگردن نميخواهد. يادش بخير عليآقا، هر سال براي شانههاش دو تكه ساده با كامواي پشمي مارك پنگوئن ميبافتم تا زير لباس، روي شانهها بگذارد و سردي نكند. خدابيامرز هميشه از درد شانه شكايت داشت؛ آخرش هم نفهميد دردش چي بود. به پنجاه نرسيد كه مرضهاش زد بيرون. براي مردجماعت سني نيست كه! ميگفتم صبر بدار، بالاخره درست ميشود. ميگفتم از اين كتابها و سبيلات هيچي بيرون نميآيد، بيا و با خدا آشتي بكن و سر سجاده من نماز بخوان. ميگفت همين كه من مينوشم و تو ميخواني انگار عدالت رعايت شده».
آتيهخانم رفت سراغ تميز كردن كمد اتاق بعدي. لباسهاي قديمي را آنجا گذاشته بود. چند تا از لباسهاي نوجواني و كودكي دختر و پسرش را يكييكي باز و نگاه كرد و بو كرد و دوباره تاكرد و باز كرد و تا كرد و فكر كرد: «اينجا شمال است، همهچي نم ميگيرد، بايد لباسها را هوا داد.» آخرِ كار گفت: «بهبه! چه پاييزِ گيس گلابتوني.» و فكر كرد: گيس گلابتون صفت مناسبي براي پاييز است؟ بعد در ذهنش دنبال صفتي مناسب گشت.
غروب بود اما هوا زياد سرد نبود. نسرين هدايت براي شام هم هوس نان گرم كرد. مانتو پوشيد، روسري سر كرد، نگاهي به خود در آينه انداخت و گفت: «تيپِ نونوايي رفتن با تيپِ بيرون رفتن بايد فرق كنه.» و با سروصورتي رنگ و رو رفته به سمت نانوايي رفت. به تكتك خميرها كه شاطر در تنور ميگذاشت نگاه كرد و به سرنوشت تكتك نانها فكر كرد، هركدام به يك خانه ميروند، يكي ممكن است با پنير خورده شود، يكي با آبگوشت، يكي ممكن است به خانه دخترِ همسايه آپارتمان روبهرويي كه دامادش بيكار است و ته كوچه سوييتي اجاره كرده برود و با نيمرو خورده شود. يكي به خانه شهردار، يكي به خانه رفتگر، يكي از نانها حتما به خانه پيرزن تنها طبقه پايين ميرود، يكي هم ممكن است از دست صاحبش بيفتد در جوي كنار خيابان و به خانه نرسد و بشود روزي موجودات ديگر و همينطور كه فكر ميكرد، به دستهايش نگاه و به سرنوشت ناني فكر كرد كه اول قرار است دستهايش را بسوزاند و بعد به خانهاش بيايد و شامش شود. نان گرفت و گرمايش از دستها به مغزش رسيد و تا به خانه برسد گوشهاي از آن را كند و خورد و هوسِ نان گرم برطرف شد.
رفت سراغ گوشي و عكسهاي قديمي كه دوستان دوره دانشجويي در گروه گذاشته بودند. به تكتك دخترها كه حالا هر كدام زني جا افتاده بودند نگاه كرد. عكس پروفايلشان و چهرههاي توي دانشكده يا عكسهاي روي تختهاي دو طبقه خوابگاه. به موهاي كوتاهش در عكسها و حالا كه از او ميپرسيدند: «نسرينجون بگو هنوز موهاتو كوتاه ميكني؟ يادته سرمون غر ميزدي كه اينجا خوابگاهه و خلاف بهداشته، چرا موهاتون بلنده؟» بقيه دخترها به نسرين كه هميشه يك طرف سرش را ماشين ميزد، بد نگاه ميكردند. چقدر با بقيه متفاوت بود؛ اما در عكسهاي امروزي تفاوت زيادي بين خود و آنها احساس نميكرد. به كتابهايي فكر كرد كه آنوقتها در خوابگاه ميخواند و براي دوستانش عجيب بود. به روپوشهاي بازِ زنان در عكسهاي امروزي و اينكه همانها در روزهاي دانشجويي چقدر از لباسهاي نسرين بد ميگفتند و حالا شبيه او ميپوشيدند و هر كدام كه به گروه اضافه ميشدند، ميپرسيدند: «نسرين هنوز موهاتو دوسانتي ميزني؟ هنوز معتقدي دستِ زناي شمالي بايد بوي پرتقال و نارنج و ليمو بده؟» و از قرارها و دورهميها در دانشگاه صحبت ميكردند كه نسرين در گروه اعلام كرد: «الان تو حال و احوالي نيستم كه بتونم به تهران و دورهمي بيام. بذاريد تو ذهنتون همون نسرين هدايت متفاوتِ سالها پيش بمونم.»
آتيهخانم با شبكههاي تلويزيون بازي ميكرد. اخبار شبكه يك و شبكه سه را گوش داد، بعد زد آنطرف، اخبار بيبيسي را كه شنيد، پسرش زنگ زد: «مامان چه پختي امروز؟»
«بهبه! پسرِ شيميايي عزيزم. همين مرغِ رژيمي رو ديگه. حالا يكروز با رب گوجه و سيب زميني، يكروز با رب انار و گردو.»
«پس فسنجون داشتي و ما نبوديم. قربون مامان گُلم، هفته بعد پيشتم، فقط غذاي محلي ميخوامها، هلاك شدم از بس تو گرما سمبوسه و ميگوپلو خوردم.»
«باشد پسرجان، از فردا ميروم دنبال برگ سير براي سيرقليه و سبزي مرغترش ... ولي كاش همينجا بودي، اينقدر دور نبودي.»
«مامانجون شما دستور بده يه پالايشگاه كنار خزر بزنن، منم ميآم شمال.»
آتيهخانم خندهاي كرد و گفت: «نميشد يك درسي ميخواندي كه همينجا ميماندي؟»
«اونا كه رشتههاي ديگه خوندن تو شمال كار نداشتن و اومدن اينجا. بيخيال، برو دنبال سبزي خورش و من هم برم تو اين گرما پوستِ تازه بندازم.»
آتيهخانم فكر كرد اگر عليآقا نمرده بوده الان تمام مشكلات آن سالها هم برطرف شده بود و اينقدر تنها نبود. چقدر روزهاي بعد از پاكسازي عليآقا براي مردم كاموا ميبافت تا خرج و مخارجشان تامين شود. آن روزها چون لباس خارجي وارد نميشد درآمد خوبي از اين راه داشت و هميشه سر و وضع بچههايش خوب بود. حالا كه مشكلي نيست، عليآقا هم نيست! بعد با خود گفت: «از كجا معلوم اگر ميماند، سرِ پيري درد و مرض بيشتري نميگرفت و هم او عذاب نميكشيد، هم من. اينكه نشد كار، بنشينم و هزارجور اما و اگر ببافم و بچينم كنار هم و آخرش بشوم خوشبخت عالم. خوشبختي بايد بي چون و چرا و اما و اگر خودش بيايد درِ خانه آدم...» در همين فكرها بود كه دخترش زنگ زد. آتيهخانم گفت: «بهبه! دخترِ بافتني.» بعد فكر كرد: بافتني صفت مناسبي براي دخترش هست؟
«چطوري مادر؟ چه خبرا؟»
«بد نيستم دخترجان، اينجا نشستهام تا مرگ بيايد. چه كار كنم، بايد انتظار كشيد.»
«اي مادر! منم فكر ميكنم چند سال ديگه بايد منتظر مرگ باشم.»
«اي واي، خاك بر سر كافر! دختر تو ديگر چيچي ميگويي، من بچههام را بزرگ كردم، زندگيم را كردم، حالا نشستم منتظرش. كاش تو هم ايران بودي، بچه داشتي، اگر هم نداشتي ديار خودت بودي. هر روز كه ميروم نان بخرم خانم طبقه بالايي را ميبينم، همسن و سال تو، با خودم ميگويم اگر دخترم بود...»
«من قيد شوهرو زدهم بعد تو ميگي بچه؟»
«خب خب حالا... چه خبر مبر؟»
«اي مادر! فقط خبرِ سرما. دستام كرخت شدن.»
«دستكش ببافم پست بكنم؟»
«دستت درد ميگيره، اينجا بهترين برندها هستن، ولياي مادر! سرده، روز سرده، شب سرده، دستام سرده... واي من برم كلاس، دير شده.»
آتيهخانم با خود گفت: «اي روزگار بدجنس!» بعد فكر كرد: بدجنس صفت خوبي براي روزگار هست؟ اما ديگر در ذهنش دنبال صفت مناسبي نگشت.
نسرين هدايت براي خواب آماده ميشد و به مرورِ آدمهايي پرداخت كه در آپارتمان و كوچه و خيابان و نانوايي ديد:
چادر سفيدِ يكدست و بدون گلِ زنِ طبقه پايين كه غروب با آن به نانوايي رفت؛ حتي دريغ از چند گلِ ريز، سفيدِ يكدست. بيكاري دامادِ آپارتمان روبهرويي. پسرك شيطانِ كوچه. هر كدامشان يك داستاناند. يك زندگي ممكن است هيچ داستاني نداشته باشد؟ زندگي، روزمرّگي دارد. روزمرّگي هم ميتواند داستاني پر از فراز و فرود باشد؟
بعد كرم مرطوبكننده را برداشت و به دستها ماليد و بوييدشان. رطوبتِ پوستش به او آرامش داد. دنبال بوي مناسبي براي دستهايش بود. باز وقت خواب به سرنوشت تكتك زنهاي توي عكسهاي دوران دانشجويي فكر كرد و فكر كرد. كداميك از آدمهاي آپارتمان و كوچه و خيابان و نانوايي محل زندگياش ممكن است فردا نباشند؟ پيرزن چادري، داماد بيكار همسايه روبهرويي، پسرك شيطان كوچه و...
صبح بود. امروز ديگر هوا سرد بود. آتيهخانم هر چه خواست براي نماز بلند شود نتوانست، سختش بود. در خواب و بيداري به مكالمات ديروز خودش با دخترش فكر كرد: «اي مادر! دستام سرده... اينجا همه چي سرده... غذاهاشون هم سرده... خستم... كرخت شدم...» در همان حال خواب و بيداري به دستهاي خود نگاه كرد، سرد و كرخت شده بودند. گفت: «اي روزگار سرد!» و فكر كرد براي اولينبار صفت مناسبي پيدا كرده است. بعد به مرغ ترش و آخر هفته فكر كرد و اينكه چطور بلند شود و برود سبزي بخرد و به ساخت پالايشگاه نفت در كنار خزر فكر كرد كه پسرش بيايد و اينجا كار كند و پوستش از گرما كنده نشود. هر لحظه سرد و سردتر ميشد. فكر كرد: مردن از دستها شروع ميشود؟
بعد بلند گفت: «آها! بلند بشو، بلند بشو برو دنبال سبزي تازه.»
و بلند شد.
نسرين هدايت به دستهايش نگاه كرد كه با اينكه نه رخت ميشويد و نه ظرف اما پير شده است. با خود گفت: «دستهام زماني رويام بودن» و به نوجوانياش فكر كرد كه هميشه ميگفت: «دستهام بايد بوي نارنج يا ليمو يا پرتقال بده. بعضي وقتها هم بوي...» و يكي يكي بوي مركبات را براي دستهايش نام ميبرد؛ اما حالا دستهايش فقط بوي كرمهاي مرطوبكننده ميداد كه با وسواس، هر بار بعد از شستنشان، از آنها استفاده ميكرد.
آتيهخانم با اينكه منتظر كسي نبود اما براي ناهار فسنجان بار گذاشت و با خود گفت: «اين خوبه براي كاموا بافتن. بخري، ببافي؛ همه از زير ساده، يك رج از زير يك رج از رو؛ آخرش هم كشبافت با ميلِ گرد» و فكر كرد: «آخر براي كي ببافم؟ دخترجان كه آنور دنياست و از مردش سوا شده و بيا هم نيست. رفت آنطرف و گفت زندگي مشترك در ايران سخت است. بعد زنِ يك ايراني شد و بيشتر از زنهاي اينجا درگير شد. فهميد هر جا برود آسمان همين رنگ است. نوهاي هم ندارم كه به اميدش ببافم.