روز از نو...
سروش صحت
سيويكم خرداد هزار و سيصد و شصت و نه، وقتي موقع بازي برزيل با اسكاتلند در جام جهاني نود، زلزله رودبار آمد در كرمان دانشجو بودم. فرداي آن روز وقتي به عكسهاي رودبار و منجيل و رشت نگاه ميكردم به خودم قول دادم كه يادم نرود، يادم نرود كه چطور همه چيز ميتواند در يك لحظه زير و رو شود. چقدر چيزهايي كه فكر ميكنيم خيلي مهم هستند، زياد هم مهم نيستند و چقدر چيزهاي روزمره، معمول، دم دست مهمند. به خودم قول دادم قدر زندگي را بيشتر بدانم، قدر آدمها را، قدر لحظهها را... و هنوز يك هفته نگذشته بود كه همه چيز را فراموش كردم. وقتي سال هشتاد مادرم را از دست دادم، دوباره قول و قرارها را تكرار كردم. به خودم گفتم كمي بيشتر به عزيزانم سر بزنم، هواي دوستانم را بيشتر داشته باشم. كمي آرامتر باشم و بيشتر دور و برم را ببينم... موقع زلزله بم دوباره همه اين حرفها را ياد خودم آوردم. بعد پدرم هم رفت. اتفاقهاي كوچك و بزرگ پي در پي به من درس ميداد و درسها را دائم فراموش ميكردم چون فراز و فرود زندگي، هيجانات مجالي براي مكث، يادآوري باقي نميگذاشت. كرونا متوقفم كرد. كرونا ترمزي براي دنيا بود. در اخبار به خيابانهاي خالي شهرهاي شلوغ دنيا نگاه ميكردم و دائم درسها را تكرار ميكردم. «حواسم باشد كه همه ما روي زمين به هم وابسته هستيم، حواسم باشد كه زندگي ما در گروي زندگي ديگري است، يادم نرود كه بايد مراقب زميني كه روي آن زندگي ميكنيم باشم. حواسم به دوستانم باشد. حواسم به عزيزانم باشد، دوباره درگير روزمرگي نشوم، يادم بماند كه انسانهاي زيادي چه خسارتهاي برگشتناپذير جاني و مالياي ديدند، يادم باشد كه دور و برم را بيشتر و بهتر ببينم و كمتر غر بزنم. يادم نرود كه زندگي كوتاه و شكننده و جهان بزرگ است...».
امروز سوار تاكسي شدم. خيابان شلوغ بود و دوباره ترافيك خيابان سنگين. عجله داشتم و اعصابم خرد شده بود. به راننده گفتم: «نميشه يه كم گاز بديد؟» راننده گفت: «چشم الان گاز ميدم.»