خردمند و سخندان
محمدعلي سجادي
كنون اي سخُن گوي بيدار مغز / يكي داستاني بياراي نغز/ سخُن چون برابر شود با خِرد / روان سراينده رامش برد
زمان سروده شدن شاهنامه، قرن چهارم هجري است كه عصر خردگرايي ايران است. با اين هم فردوسي آگاه است كه جدا از منطق عّلي، منطق رمز و راز را بايد لحاظ كرد بيآن كه عامل خدشهپذيري منطق روايي آن شود. همچو زال كه درعين شخصيتي اسطورهاي بودن، نمُودِ خِردورزي است.
اما رابطه خِردورزي چون فردوسي با افسانههاي كهُن در چيست؟ شاهرخ مسكوب در كتاب ارزشمند « مقدمهاي بر رستم و اسفنديار» مينويسد كه نه هرگز مرد ششصد سالهاي در جهان بود و نه بيمرگ، اما آرزوي بيمرگي هميشه در گمان و خيال بشر هست و خواهد بود. خود آگاهيِ فردوسي از كارش به روشني در اين ابيات بيان ميشود: تو اين را دروغ و فسانه مدان / به رنگ فسون و بهانه مدان/ ازو هرچ اندر خورد با خِرد / دگر بر ره رمز معني برد
مفهوم ايراني بودن
رابطه اسطوره، خِرد، تخيل، انديشه همچون هستي شناسي در شاهنامه، با جا (مكان) و زمان و زبان نمود مييابد. اگر اسطوره را روايت تاريخ بدانيم به زبان رويا، پس ميتوان به جوهره حكمت و معناشناسي شاهنامه پي برد. (كه شرحش در اين مختصر نميگنجد) و اما تاريخ؛ تاريخ بدون جغرافيا معنا ندارد و ايران هم بدون تاريخ وجود ندارد. شاهنامه به جغرافياي ايران بُعد و ويژگي ملي ميدهد. اما تاريخ شاهنامه نه لزوما تاريخ تقويمي كه تاريخ حقيقي است. فردوسي گذشته را از زير آوار خاطرهها بيرون ميكشد و ما را هم دوباره زنده ميكند. اما اين جغرافيا، كه در داستان فريدون، آغاز بخش پهلواني شاهنامه، با تقسيم شدنش مفهوم مرز، نژاد و مهتري و كهتري را رقم ميزند. توجه به اينكه تُور (در لغت به معناي گُرد و پهلوان) ـ توراني، آن ديگرِ ايراني است. برادر اوست. چرا كه تور هم فرزند فريدون است . وقتي حرف از مالكيت ميشود و زمين و قدرت، اين سلم و تورند كه ايرج (ايير، ارچ، ايران) را سر ميبُرند. پس اين داستان، روايتگر يك موقعيت خويشتن دري است. توران از ماست كه با ما نيست. يا اين ماييم كه با آن نيستيم! دريغ است كه ايران ويران شود/ كنام پلنگان و شيران شود/ بباريد رستم زچشم آبِ زرد/ دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
خب ميتوان اين را بيانيهاي مليگرايانه دانست . ميشود گفت فردوسي ايران پرست و ضد نژادهاي ديگر، بيآن كه به داستان كيكاووس نگاه كنيم كه در بند شاه ِ هاماوران است و ايران بيشاه. اينجاست كه رستم برانگيخته ميشود و به رهايي كاووس ميرود و او را از بند رها ميكند و شاه با سودابه ـ دختر هاماران - به ايران باز ميگردد و چنين است كه سودابه ملكه ايران ميشود و غمنامه سياوش رغم ميخورد. اين ابيات بالا گفته ميشود كه گفتِ رستم است نه فردوسي.
همين طور صدها گفتِ ديگر كه لزوما گفتِ فردوسي نيست بل گفتوگوي شخصيتهايش است. فردوسي و سپستر او، نظامي گفتوگو نويسهاي برجستهاي هستند در كنار ادب تكصدايي ما. اين جداي ابيات الصاقي است به شاهنامه كه در طول قرون به آن افزوده يا كم شده است.
اگر شاهنامه را كتابي در ستايش شاهان بدانيم سخت به كژي راه برديم. چرا كه اساس نگرش فردوسي بر خردگرايي و داد است. افراسياب كه نيك سرشت نيست و كيكاووس كه خردورز نيست و فريدون كه تبلور داد است، خود از نقد حكيم دور نيست: فريدون فرخ فرشته نبود/ مشك و ز عنبر سِرشته نبود/ به داد و دهش يافت اين نيكويي/ تو داد و دهش كن، فريدون تويي
درك اين نكته كه شاهنامه كتابي است متعلق به هزارهاي پيش، كه تبلور دوران خويش است و البته به دليل طرح بنيادهاي هستيشناسانه آدمي ماندگار شده. پس گمان بيهودهاي است كه آن را با معيارهاي امرزين داوري كنيم . هرچند جوهره وقايع و عصاره آن البته از امري حقيقي با ما سخن ميگويد كه تداوم دارد . نكته ديگر آن است كه ديگران هم همچون دقيقي آن داستانهاي كهن را به نظم كشيدن ولي قدرت و استحكام ابيات و پردازش حكيم توس آن را ماندگار كرده: جهان پُر شگفت است چون بنگري/ ندارد كسي آلت داوري/ كه تن هم شگفت است و جانت شگفت/ نخست از خود اندازه بايد گرفت/ دو ديگر كه بر سرْت گردان سپهر/ همي نو نمايد هر روز چهر/ نباش بر اين گفته همداستان/ كه دهقان همي گويد از باستان/ خردمند چو اين داستان بشنود/ بدانش گرايد بدين نگرود/ وليكن چو معنيش يادآوري/ شوي رام و كوته شود داوري /تو بشنو زگفتار دهقان پير/ اگرچه نباشد سخن دلپذير