به گوشه آرايشگاه رفت و مثل باران ارديبهشت ناغافل و شديد گريست
مش قدرت
حسن محمدي
با يك دست موي سرم را در چنگ داشت و با دست ديگر طوري قيچي ميزد كه دو مشتري تازه وارد با ترس از مغازه بيرون رفتند. يكي به بهانه صحبت كردن با تلفن همراه بزرگش و ديگري به آرامي و بدون جلب توجه، انگار براي بمبگذاري به آنجا آمده بود. اما او بيهيچ توجهي به آنها، با اعصابي خرد قيچي ميزد و با ريتم دوبرابرش زير لب غر. مش قدرت تنها آرايشگر محله ما بود و همين امر باعث بقاي كار و كاسبياش ميشد. غير از اين، هيچ دليل قانعكنندهاي براي جلب مشتري نداشت. چهرهاي عجيب داشت، ابروهاي پرپشت مثل پاچه بز و چشمهايريزي كه از فاصله دو متري هم، معلوم نبود بستهاند يا باز. دماغش آنقدر پهن بود كه تنها تصوير ثبت شده در ذهنم، وقتي از روي صندلي به بالا نگاه ميكردم سقف است و دو سياهچاله عميق، طاس بود و درشت هيكل و هركدام از دستهايش، به اندازه كفه بيل بود، در كل، ظاهرش هر جنبندهاي را پس از رويت، ناگزير به گفتن استغفرالله وا ميداشت، اما بر خلاف هيبتش، بسيار دلنازك بود و مهربان و به همان اندازه زودرنج و اين روحيات با ظاهر فريبندهاش چنان تركيب نامتقارن و متضادي را ميساخت كه اگر بخواهم در اعجابش مثالي بزنم، ميتوانم بگويم مثل اين است كه ببينيد، الاغي بعد از تميز كردن عينك مطالعهاش، روي صندلي بنشيند و در حالي كه سيگار برگ ميكشد، منطقالطير را نقد كند. بياغراق، ظاهرش هيچ شباهتي با روحياتش نداشت. وقتي اوقاتش خوش بود، مهر پدر و مادر داشت و وقتي خلقش تنگ بود، هيبت نكير و منكر.
اما هيچوقت كسي نديده بود دعوا درست كند يا فحش بدهد يا هر كار عادي كه همه در حين عصبانيت ميكنند، در عوض آنقدر غر ميزد و سوال ميپرسيد كه جان طرف دعوا به لب ميرسيد و عذر ميخواست و تمام و بعد از پايان هر مشاجرهاي، بياختيار چنان گريه ميكرد كه دل سنگ خارا هم آب ميشد. اهل محل در غيابش او را قدرت فيلم هندي صدا ميزدند. آن روز هم خلقش تنگ بود، زير لب، نامفهوم غر ميزد و با قيچي كندش قرچقرچكنان موهايم را كوتاه ميكرد كه ناگهان دست از كار كشيد، به گوشه آرايشگاه رفت و مثل باران ارديبهشت ناغافل و شديد گريست. هاج و واج، با پيشبند و سر خيس رفتم از نزديك ببينم چه شده. بعد از چند دقيقه با هقهقي بچگانه به قاب عكس جوانياش كه هيچ تفاوتي با پيرياش نداشت رو كرد و گفت: آخه اين انصافه؟ فرق آدميزاد با اين قيچي چيه؟ قيچياي كه نوكش را نزديك تخم چشمم باز و بسته ميكرد، نشانم داد و گفت: اينو ميبيني؟ پونزده ساله دارمش، پونزده سال ديگه هم باهاش موي خلقالله رو كوتاه ميكنم. براي چند لحظه مشتريهاي پانزده سال بعد كه خودم هم لابهلاي آنها بودم و مش قدرت با همان قيچي كهنه در حال كوتاه كردن موهايشان بود با حالي نزار از نظرم گذشتند. آقاي اسدي كه با خلق و خوي او آشنا بود، روزنامهاش را روي ميز گذاشت و گفت: «آروم باش مش قدرت. بگو چي شده؟ واسه اهل خونه اتفاقي افتاده؟ توي فاميل خداي نكرده كسي...» مشتي حرفش را قطع كرد و گفت: نه آقا، نه چيزي نشده. سپس اشاره كرد بروم روي صندلي بنشينم. اشكهايش را پاك كرد و به كارش ادامه داد. پس از چند دقيقه دوباره از كار دست كشيد، قيچي را كنار گذاشت، پيشبندم را باز كرد و در حالي كه اشك ميريخت با چشمهايش به من فهماند حوصله ادامه كار را ندارد. من نگاهم را از او به آقاي اسدي دوختم او نيز گفت: پسرم برو خونه، يه كلاه روي كلهات بزار، برو مدرسه و خيلي محترمانه بيرونم كردند. سپس با هم مشغول صحبت شدند و آن روز من با سري نيم كچل به مدرسه رفتم. بعدها، از آقاي اسدي شنيدم مش قدرت شب قبل از آن اتفاق، در سريالي تلويزيوني ديده بود فرزندان پدر پيري، او را به خانه سالمندان فرستاده بودند، مش قدرت ياد پيرياش افتاده و... ديروز كه شنيدم يكي ميگفت خدا را شكر اين ويروس براي ما جوانها خطري ندارد، ياد مش قدرت افتادم، دلم براي او تنگ شد، براي روحيه حساسش، براي اشكهاي دم مشكش و براي دلسوزيهاي اعصاب خردكنش، او اكنون مرده است، سال پيش در خانه سالمندان تمام كرد و مغازه قديمياش با همان قيچي و كاناپه و پيشبند كهنه، ميان آرايشگاههاي لوكس شهر خاك ميخورد.