شاعر كلمه است
محمد آزرم
اين تازه نيست/ قديمي است/ دو نفر/ همه نيستند/ هميشه نيستند/ خويشاند/ و حس و حدسشان براي حادثه نزديك/ حدس دور دارند/ برادر نيستند/ كه من بودم/ تو نبودي/ يا نميدانم/ شايد جوان بودم/ شما جوان بوديد/ تو پير بودي/ كبوتران را دانه ندادم/ يك تكه آسمان را خوب حفظ كرديم/ كه وقتي تو نبودي/ بتوانيم از حفظ بخوانيم/ اين براي آن روزها كافي بود/
اولين بار كه ميخواستم شعر «احمدرضا احمدي» را نقد كنم، همان ابتداي نوشتن، نوشتن نقد را رها كردم. داشتم شعري مينوشتم كه لذت نوشتنش بارها بيش از نقدنويسي بود. شعري تجربي و سرشار از بازيهاي زباني بود كه مدام قواعد خودش را نقض ميكرد و قاعدهاي تازه براي خواندن به خواننده احتمالياش ميداد. شعر با عبارتي در پرانتز شروع ميشد:(شايد يك برداشت كاملا شخصي). در بخشي از شعر، پرانتزها به عبارتهايي از شعرهاي احمدرضا احمدي اختصاص داشت. درهم و پراكنده كه با عبارتهاي ديگري در پرانتزهاي ديگر، همنشين شده بود. به تعبيري هر پرانتزي، تكهاي از زبان بود كه خوب حفظ شده بود تا بتوان شكل شعر را حفظ كرد. در غياب پرانتزها، چنان عبارتها تغيير ميكردند كه شعر انگار از ابتدا نوشته ميشد. اسم احمدرضا احمدي هم مثل باقي عبارتها در خود شعر، چند بار نقش عوض ميكرد و تكرار ميشد و در پايان در موقعيتي چندگانه، جاي كل شعر يا صرفا سطرهايي از شعرهاي احمدرضا احمدي را ميگرفت. اين براي آن روزها كافي بود و در كتاب «اسمش همين است محمد آزرم» هم سال ۱۳۸۱ چاپ و منتشر شد.
شعر احمدي تركيبي از زبان عاطفي، زبان حسي و فعلهاي بسيار در بياني روايي است. هر عبارتي، عبارت ديگر را توضيح ميدهد اما معناها لزوما بيرون از شعر معنايي ندارند. هر شعر احمدي، فضايي زباني ميسازد كه با فضاهاي ديگر(شعرهاي ديگرش) ميتواند تركيب شود. تاثيري كه از تركيب اين شعرها نصيب خواننده احتمالي شعر ميشود يا لذت است يا حيرت:
درختاني را از خواب بيرون ميآورم/ درختاني را در آگاهي كامل از روز/ در چشمان تو گم ميكنم/ تو كه/ با همه فقر و سفره بينان/ در كنارم نشستهاي/ لبخند بر لب داري/ در چهار جهت اصلي/ چهار گل رازقي كاشتهاي/ عطر رازقي ما را درخشان/ مملو از قضاوتي زودگذر به شب ميسپارد/ همه چيز را ديدهايم/ تجربههاي سنگين ما/ ما را پاداش ميدهد/ كه آرام گريه كنيم/ مردمگريز/ نشاني خانه خويش را گم كردهايم/ لطف بنفشه را ميدانيم/ اما ديگر بنفشه را هم نگاه نميكنيم/ ما نميدانيم/ شايد در كنار بنفشه/ دشنهاي را به خاك سپرده باشند/ بايد گريست/ بايد خاموش و تار/ به پايان هفته خيره شد/ شايد باران/ ما/ من و تو/ چتر را در يك روز باراني/ در يك مغازه كه به تماشاي/ گلهاي مصنوعي/ رفته بوديم/ گم كرديم
روايت شعر با زباني حسي شروع ميشود. راوي از كاري كه فقط در شعر ميشود انجام داد، سه سطر حرف ميزند و بعد با سطر «همه فقر و سفره بينان» از اين فضا فاصله ميگيرد. بيان، روشن و عيني ميشود، كارها اما همچنان غريب و شاعرانه است: در چهار جهت اصلي چهار رازقي كاشتهاي. فضاي روايت، فضاي خواب و روياست.
فضايي رازآميز كه حتي نام گياه را تعيين ميكند: رازقي؛ نامي كه فقط در شعر ميتواند با عطرش، وجود راوي و مخاطب را درخشان و سرشار كند. عطر زودگذر همراه خود، قضاوت زودگذر ميآورد و به شب با همه افقهاي معنايياش منتهي ميشود؛ زماني براي تنهايي، مكاني براي ابهام. فرصتي براي گفتن عبارتهايي كه نتيجه سالها تجربه است و همراه ضمني كلام راوي شده است: همه چيز را ديدهايم/ تجربههاي سنگين ما/ ما را پاداش ميدهد/ كه آرام گريه كنيم/ لطف بنفشه را ميدانيم/ اما ديگر بنفشه را هم نگاه نميكنيم. زبان خردمندانهاي كه انگار از بين گفتوگوي آدمهاي با تجربه فيلمي سينمايي بريده شده و براي خودش جايي در شعر پيدا كرده است.
سطر فاصلهگذار «همه فقر و سفره بينان» اينجا ميتواند علت بيان سطرهاي ياد شده، باشد. راوي شعر اما دفن دشنهاي را كنار بنفشه حدس ميزند و با بيان اين استعاره، فضاي مبهم شعر را گستردهتر ميكند. راوي، دنبال طلسمي براي تسلي خودش در خاك ميگردد. به آيندهاي نزديك اميدوار است كه با باراني روشنكننده همراه است: پايان هفته؛ اما پايان هفته آغاز هفته بعد است. در فضاي اين شعر انگار اعمالي آييني براي باطل كردن طلسمي در جريان است.
كاشتن رازقي در چهار جهت اصلي، گريه كردن تا باران آخر هفته فرا رسد و خود كلمه «هفته» كه يادآور مراحل هفتگانه ابطال طلسم است. اما اين آييني زباني است كه ضمن بيان روايت، خودش را نشان ميدهد. امري تصريح شده در شعر نيست. پايان شعر، پايان يكي از هفتههاي تكراري و باراني است. باراني كه حضورش نه راز چهارجانبه رازقي را روشن ميكند و نه باعث نگاه به بنفشه ميشود. علت گم شدن چتر در مغازه گلهاي مصنوعي ميشود.
گلهايي كه لطفي ندارند اما دشنهاي هم كنارشان دفن نشده است. نه طلسمي دارند و نه اسمي در اين شعر. گلهاي مصنوعياند. درختاني هم كه راوي در ابتداي شعر از خواب بيرون آورد و در چشمان مخاطباش گم كرد، نام ندارند؛ درختاناند. درختان بينام آغاز شعر در پايان روايت به گلهاي مصنوعي تبديل شدهاند. اين همان تجربه سنگين است كه پاداشي جز گريهاي خاموش براي راوي شعر ندارد. شعر را خواندهايم، همه چيز را ديدهايم اما نبايد دنبال معنايي بيروني براي شعر باشيم و گرنه نشاني خانه خود را گم ميكنيم؛ نشاني شعر را.
احمدرضا احمدي گاهي در شعرش عبارتي به كار ميگيرد كه معبري براي ورود به شعري از شاعري ديگر ميشود. مثل اين تكه از اين شعر كه به شعر «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد، معبري باز ميكند با اشاره به «دو دست جوان» و با كلمه «سياه» و صحبت درباره عكس گرفتن، ما را به ياد فيلم «خانه سياه است» مياندازد:
هنگام كه تو مرده بودي/ ياران به عشق و عطر/ مانده بودند/ همه ما را دعوت كردند/ تا در آن عكس يادگاري باشيم/ عكاس سراغ تو را گرفت/ من بودم/ تو نبودي/ تو مرده بودي/ عكاس از همه ما بدون تو/ عكس يادگاري گرفت/ عكس را چاپ كردند/ آوردند/ در همه عكس فقط يك شاخه اطلسي و دو دست/ از جواني تو/ در شهرستان/ ديده ميشد/ ما همه در عكس سياه بوديم/
بديهي است كه اين شعر، هيچ ربط منطقياي به شعر فروغ فرخزاد ندارد. اما توي دوم شخص شعر آنقدر آشناست كه ميتواند فروغ فرخزاد باشد. شاعري كه هيچ وقت پير نشد، شاعري كه هميشه جوان است.
احمدرضا احمدي گاهي روزمره را در شعرش حل ميكند و گاهي با همان زبان خردمندانه كه ياد كرديم با ما روبهرو ميشود. اگر شعرش ويرايشي و گزينشي نيست به علت تعريفي است كه از شعر و زندگي دارد. آنها را به هم پيوسته ميبيند. زندگي سرشار از ناهمواريها و تقطيعهاي ناخواسته است، سرشار از حسها و عاطفههايي كه شاعر از ويرايش و گزينش آنها ناتوان است. شاعر كلمه است:
شتاب مكن/ كه ابر بر خانهات ببارد/ و عشق/ در تكهاي نان گم شود/ هرگز نتوان/ آدمي را به خانه آورد/ آدمي در سقوط كلمات/ سقوط ميكند/ و هنگام كه از زمين برخيزد/ كلمات نارس را/ به عابران تعارف ميكند/ آدمي را توانايي/ عشق نيست/ در عشق ميشكند و ميميرد/