مكاشفه ابرك، سگ قربانعلي
اسدالله امرايي
رمان مكاشفه ابرك، سگ قربانعلي به تازگي در نشر آگه منتشر شده. اين رمان درباره دختر نوجواني است كه مردم روستاي زادگاهش با بلاي بيآبي و خشكسالي دست و پنجه نرم ميكنند. برحسب باوري قديمي او بايد به عقد آب دربيايد تا آسمان با زمين آشتي كند. صابر كه عاشق حنانه است زمين و زمان را به هم ميدوزد تا دخترك را نجات دهد و با خود ببرد. «در چشمهاي سرخ اسب سفيد قاسم، درختان خرما سينه ميزدند. آسيه گيسهاي بافتهاش را انداخت پشت كتف و از پنجره سرك كشيد. قاسم بدون اينكه قاب پنجره را نگاه كند دلش پايين ريخت. پنجره چوبي بسته و بوي اسپند از روي سنگفرش و دهل و اسب رد شد، پيچيد لابهلاي نخلستان. قاسم تندتند يال و دم اسب را حنا ماليد و روي گردنش دعا نوشت تا تن درددار اسب را از ميانه حوضچه لجن رد كنند. پرچمهاي سياه كه از در و بام خانهها معلق مانده بود و باد رويشان نوحه ميخواند، ميگفت كه چيزي به محرم نمانده است. صابر، پشت يكي از پرچمهاي سبز ايستاد و براي ساجد رجز خواند. ابرك سرش را پايين انداخت و رفت تا ميانه مه و دود اسپند و بيرقهاي سرخ گم شود. درِ چوبي سقاخانه نيمهباز شد و دستي لرزان كاسهاي خون به حنانه تعارف كرد. سرش را گذاشت روي شنهايي كه كمكم خنك ميشدند و به صداي همهمه مردها گوش داد. چشمهايش سنگين شد و خوابش برد. نور زرد قهوهخانه پاشيد روي صورت شعيب و مرد نگاه غمزدهاش را به قليان شيشهاي دوخت و دستش را روي گوشها گرفت و شروع كرد به فائزخواني. بغض قهوهخانه تركيد و عينك چشمهاي تارش را روي هم گذاشت. عنكبوت راهش را كشيد و رفت آن بالا، لاي درز سقف پنهان شد و خوابيد. ماه ابرك را ديد كه خوابيده و دارد خواب ميبيند. مردها دو تا دو تا از در قهوهخانه بيرون زدند و ميان سياهي كوير گم شدند. ابرك نور لرزان فانوسها را ديد كه آرام و بيصدا ميان قفس نشسته بودند و شب را نگاه ميكردند. صداي پچپچ مردها از دوردست ميآمد. بحث هر شب جيرجيركها داغ شده بود.» از الهامه كاغذچي پيشتر خاطرات زني كه نصفه مرد و چهارشنبه ديوانه منتشر شده بود. تعدادي از داستانهاي كوتاه او هم در مجلات و نشريات ادبي منتشر شده است.