این باد وحشی و شوخ
سید حسن اسلامیاردکانی
«در این سرزمین بسیارند بادهایی که موجودات زندهاند؛ بعضی آوارهاند، بعضی ساکن، دلسختند، دلنازکند، شوخند، عبوسند. بعضی بادها دستآموزند و بعضی وحشی.» در فیلم مستند باد صبا (آلبرت لاموریس، 1347) اینگونه باد صبا بادها را توصیف میکند. باد صبا در این فیلم از زندگی و کار و بار خود میگوید. کارگردان بر باد صبا سوار میشود و با هلیکوپتر سراسر ایران را درمینوردد تا شگفتیهای ایران و کارکرد این باد را نشان بدهد. باد صبا به گفته خودش، «باد عاشقان» (The lovers’ wind) است. به سود آنها عمل و به آنها کمک میکند به مراد دل خود برسند. این باد طبق تقسیمبندی فوق، دستآموز، شوخ و دلنازک است و البته گاهی شیطنت میکند و فرشهای مردم را با کمی تندتر وزیدن به هوا میبرد. با این همه، دوستداشتنی و خواستنی است. در برابر این باد بازیگوش و عاشقدوست، این هفته بادی «عبوس»، «سخت» و «وحشی» را تجربه کردم. از صعودی نسبتا سنگین برگشته بودیم. قرار بود برای شب چادرها را در تپهای مرتفع و زیبا که مشرف به کلاردشت بود، نصب کنیم و بامداد جنگلنوردی کنیم. هوا خنک و دلچسب بود، به خصوص بعد از آن عرقریزان و هوای دم کرده هنگام صعود. نسیم خنکی میوزید. چادرهای یک نفره، دونفره و چندنفره را نصب کردیم و مستقر شدیم. من هم در چادر یکنفره خودم مستقر شدم و بعد از شام، با توجه به خستگی شدید آن روز، تصمیم گرفتم کمی دراز بکشم و شاید بخوابم. ناگهان بادی شروع کرد به قلقلک دادن چادر. برای احتیاط کفش را آوردم داخل چادر و خواستم زیپ ورودی چادر را ببندم که دیدم این موجود زنده انگار چشم دیدن خوشی مرا نداشت و شروع کرد با شدت خود را به چادر کوبیدن. سقف چادر مرتب از چپ و راست به سر و صورتم میخورد و انگار میخواست انتقام همه رفتارهای طبیعتستیزانه نوع بشر را از من بگیرد. من کمی خندیدم و گفتم چند دقیقه بعد باد خسته میشود و میرود پی کارش. اما انگار این دفعه باد نقشه دیگری در سر داشت و کوتاه نمیآمد. لحظه به لحظه باد شدیدتر میشد. حس کردم دارد مرا با چادر و کولهپشتی که جمعا حدود 77 کیلو میشدیم، با خودش میبرد. هر چه کنارههای چادر را محکم میگرفتم، چون خودم تکیهگاهی نداشتم، انگار همه تلاشم عبث بود. بعد از حدود نیم ساعت صدای سرپرست گروه به گوشم رسید که پرسید سالمی؟ گفتم بله دارم فعلا با باد کشتی میگیرم، ببینم کی از رو میرود. او راه حل دیگری پیشنهاد کرد: تسلیم شدن! گفت که سریع هر چه دارم در کولهپشتی خود بریزم و میلههای چادر را باز کنم و آرامآرام از چادر خارج شوم و آن را مچاله کنم و بر آن بنشینم. این کار را با صبوری انجام دادم، گویی نمیخواستم این لحظات را از کف بدهم. در آن شرایط چیزی که برایم عجیب بود، خونسردی و حتی حس شوخطبعی بود. مرتب صدای باد را ضبط میکردم و از طریق چت برای نزدیکان و دوستان میفرستادم. سرانجام پس از ساعتی ستیز نابرابر با این باد وحشی که احتمالا همان است که در ادبیات ما به آن باد «دبور» گفته میشود، تسلیم شدیم و آن منطقه زیبا را ترک کردیم و نیمهشب به مسجدی پناه بردیم. آن شب متوجه شدم تا چه حد در برابر طبیعت شکنندهایم. یاد آیاتی از قرآن افتادم که در آن از بادهای مختلف سخن رفته بود: بادهای بارورکننده درختان و بادهای مجری کیفرهای سخت، یعنی باد «صرصر». باد سخت و خشنی که پوزه متکبران و فرعونیان را به خاک میمالید. این تجربه کوچک، برایم خیرهکننده بود. دیدن چهره عریان این باد که سرعت آن بیش از 70 کیلومتر در ساعت بود، دریچهای بود برای خودشناسی بیشتر. در آن لحظات همزمان خواستار آرام شدن باد و استمرار آن بودم. چون خسته بودم، دوست داشتم باد آرام بگیرد تا سری بر زمین بگذارم و کمی بخوابم. در عین حال، لذت غریبی را تجربه میکردم. کل این ماجرا شگفتانگیز مینمود. میدانستم این مواجهها در زندگی شهری کمتر رخ میدهد. لذا با خود میگفتم: همیشه فرصت خفتن هست، دم را دریاب. سرانجام حس دوم بر نخستین غلبه کرد و تا زمانی که باد خودش آرام گرفت و به جای دیگری رفت، حضورش را گرامی شمردم. حس کردم این وحشی زیبا را دوست دارم، گرچه ترسناک و چه بسا کشنده است.