سياوش جمادي از جمله مترجماني است كه هم در حوزه هنر و ادبيات كار كرده، هم در زمينه فلسفه و هم متوني را با درونمايههاي بينامتني
-مثلا فلسفه و سياست يا هنر و مفهوم هستيشناختي زمان- به فارسي برگردانده است.
نويسنده، مترجم و انديشمند خوشرو و مهربان ما اين روزها چهارمين ماه از شصت و نهمين سال زندگي خود را ميگذراند. چند سالي است ناخوشيهاي جسماني كمتر مجال كار يا حضور در محافل و جمعها را به او داده و بالطبع پذيرش دعوت به گفتوگو با جرايد هم كمتر برايش ميسر بوده و از اين منظر، شركت در مصاحبتي پيرامون «هستي و زمان»، كتاب مهمي كه حدود يك و نيم دهه پيش به فارسي برگردانده را بايد به فال نيك گرفت. جمادي، بهمن 1330 در تهران به دنيا آمد اما دوران كودكي و نوجوانياش به سبب مقتضيات خانوادگي در شهرهاي ديگري گذشت. او سالهاي تحصيل در دبستان و دبيرستان را در جهرم و شيراز گذراند و اين اقتضاي كسوت نظامي پدر بود. در سال 1349 در رشته طبيعي ديپلم گرفت. پس از فارغالتحصيلي از مقطع دبيرستان، بلافاصله وارد دانشگاه شد، آن هم دانشگاه تهران كه ورود به آن در آن سالها دردسرهاي خودش را داشت. چهار سال در مقام دانشجوي حقوق در دانشگاه تهران تحصيل كرد و در سال 1353 يعني در 23 سالگي، به عنوان كارشناس و دانشآموخته حقوق فارغالتحصيل شد.
پس از پايان دوره ليسانس، جمادي كه بنا داشت ادامه تحصيل بدهد، همچون بزنگاه ميان ديپلم و ليسانس كه بلافاصله از محصلي در رشته طبيعي دبيرستان به كسوت دانشجوي حقوق دانشگاه تهران درآمد، اينبار هم بدون آنكه فاصلهاي بين دو ترم تحصيلياش بيفتد، از دانشگاه تهران به دانشگاهي رفت كه امروز با نام دانشگاه علامه طباطبايي شناخته ميشود. او در آنجا دو سال دانشجوي ادبيات انگليسي و فلسفه غرب بود و در سال 1355 به عنوان كارشناس ارشد اين رشته فارغالتحصيل شد. ميل او به كارهاي بينامتني را در همان دوره فوقليسانس بهويژه در عنوان و موضوع پاياننامهاش ميتوان آشكارا ديد: «نقش درونمايهاي و مضموني زمان در «خشم و هياهو» اثر ويليام فاكنر.»
از جمادي كتابهاي مختلفي منتشر شده است و همانطور كه اشاره شد محتواي كتابهايي كه به فارسي برگردانده، از فلسفه تا سينما و ادبيات و سياست را دربر ميگيرد، چنانكه در حوزه ادبيات ميتوان به كتابي چون «يادبود ايوب در جهان كافكا» (همراه با آثاري از كافكا) يا «سيري در جهان كافكا» اشاره كرد.
از ديگر آثار جمادي ميتوان به ترجمه تاليف او به نام «سينما و زمان» اشاره كرد كه ترجمه فيلمنامه «داستان عامهپسند» اثر كوينتين تارانتينو را هم در پيوست خود دارد.
نامههايي به ميلنا از فرانتس كافكا، هايدگر و سياست، سيري در جهان كافكا، نيچه: درآمدي به فهم فلسفهورزي او اثر كارل ياسپرس، متافيزيك چيست؟ اثر مارتين هايدگر همراه با شرح آراي هايدگر، زبان اصالت در ايدئولوژي آلماني اثر نئودور آدرنو، زمينه و زمانه پديدارشناسي، چه باشد آنچه گويندش تفكر، هستي و زمان اثر مارتين هايدگر كه موضوع گفتوگوي صفحه كتاب امروز است و... اشاره كرد. گفتني است جمادي به خاطر ترجمه تاليف كتاب «متافيزيك چيست» كه آراي مارتين هايدگر را هم شرح ميدهد، در بيست و سومين دوره كتاب سال در رشته فلسفه غرب مورد تشويق قرار گرفت. او همچنين به خاطر كتاب «زمينه و زمانه پديدارشناسي» برنده بيست و پنجمين دوره كتاب سال در فلسفه شد و بابت كتاب «سيري در جهان كافكا» جايزه كتاب سال ادبيات را در بيستودومين دوره اين جايزه از آن خود كرد.
آنچه ميخوانيد گفتوگويي است درباره كتاب «هستي و زمان» كه به بهانه چهل و چهارمين سالمرگ مارتين هايدگر با جمادي در مقام مترجم اين اثر مهم به فارسي انجام شده است.
به نظر شما هايدگر چه جايگاهي در فلسفه غرب دارد؟
فلسفه غرب در قرون وسطي داراي اصولي تئوسنتريك و خدامدار بوده و در نتيجه اساسا فلسفه نبوده است. يعني فلسفه ديني، درواقع مانند دايره مربع است، چون وقتي كسي بهطور پيشفرض به يك نص مقدس ايمان دارد، ايستار فلسفي يك فيلسوف را نميتواند داشته باشد. همواره نص مقدسي، از پشت سر، آن را پس ميكشد. آنچه را فلسفه مسيحي يا فلسفه اسلامي مينامند در واقع نوعي سفارش است؛ سفارشي كه دين به ابنسينا، سن توماس، سن آگوستين، فارابي، كندي و امثالهم داده است تا از اين طريق براهيني در دفاع از آموزههاي ديني فراهم شود. تمام آثار ابنسينا براي اصول و حتي فروع دين برهان مهيا كرده است.
به نظر شما نخستين مشخصه هايدگر چيست؟
هايدگر خطاب به تمام تاريخ فلسفه غرب، از سقراط تا نيچه، ميگويد كه شما همواره چيزي را پيشفرض گرفتهايد. هايدگر ادعاي بيپيشفرضي اين فيلسوفان را قبول ندارد و خطاب به آنها ميگويد شما مدعي هستيد كه از هستي يا وجود صحبت كردهايد اما پاسخي كه به آن دادهايد يك هستنده يا موجود بوده و اين تقرير هايدگر است. من اين را تاييد يا انكار نميكنم. در موضعي نيستم كه بخواهم چنين كاري كنم. تاكنون تمام فلسفه و متافيزيك غرب، از سقراط تا نيچه، همواره مدعي بوده كه به دنبال هستي به ماهو يا وجود به ماهو است اما در پاسخ، اصل، آرخه، ماهيت و ركن اصلي جهان را مثلا آب، آتش، آپيرون، حركت و اراده دانسته است، بهخصوص در دوره جديد اراده، اهميت زيادي پيدا ميكند؛ اراده به سوي قدرت. خواست قدرت. خواست در شوپنهاور، نيچه و همينطور شلينگ مهم است. انتقاد هايدگر به آنها اين است كه وجود يا هستي را ناديده گرفتهاند.
اين هستي واقعا چيست؟ آيا ما ميتوانيم مفهوم اساسي موردنظر هايدگر را در زبان فارسي به هستي يا وجود ترجمه كنيم؟
بله مجبوريم، البته با نارضايتي و ناخرسندي. براي اينكه همه آن چيزي كه در حكمت اسلامي وجود نام گرفته، از ابنسينا گرفته كه واجب الوجود مطرح شده توسط فارابي را تفصيل ميدهد تا وجود سرياني و حركت جوهري كه در ملاصدرا مطرح است، نميتواند معادل وجودي كه هايدگر ميگويد باشد. گويي چيزي ناديده گرفته شده، گويي در انديشه مدرن خلئي است كه محل پرسش قرار نگرفته و از كنارش عبور كردهاند. البته اين هستي يك هستي اجتماعي است كه باتوجه به آنچه هايدگر ميگويد به زندگي معنا ميدهد. اگر بخواهم باتوجه به انس و الفتي كه تاحدودي با نوشتههاي هايدگر دارم صحبت كنم ميتوانم با كافكا مقايسهاش كنم. اين دو از نظر انديشه شباهت بسياري دارند. هر دو بحرانهاي دوران مدرن را مطرح ميكنند. مثلا كلوني كيفر را در نظر بگيريد كه در فارسي به سرزمين محكومين ترجمه شده است. اين كتاب تصويري از آينده هلوكاست و يهودسوزاني است كه در دوران مدرن و در قلب تمدن اتفاق ميافتد. كورههاي آدمسوزي درست ميكنند و عدهاي را به عنوان «غير» ميسوزانند. اساس فكر آنها دوگانه بوده است. اين دوگانگي در دوران مدرن از دكارت شروع ميشود: نفس و بدن. اكنون خوشبختانه يا بدبختانه نوروبيولوژي و مغزپژوهي، گواهي بر درستي ادعاهاي هايدگر و تا حدي هگل است. به تعبير هگل، روح استخوان است. روح جدا از بدن وجود ندارد. هستي ما تنروان يا روانتن و دستانديشه است. جوهري به نام روح و جوهري به نام جسم وجود ندارد. اگر ما بخواهيم اين دو را از هم جدا كنيم، بعدا در ميمانيم كه چگونه اينها را به هم وصل كنيم. قبل از اينكه كافكا بميرد و البته به ديدار دوستش ماركس برود وصيت ميكند تا همه آثارش را بسوزاند. در صورتي كه هايدگر نه تنها هرگز چنين وصيتي نميكند بلكه تا زنده است برنامه مجموعه آثارش را مينويسد و عنوانش را «راهها و نه كارها» ميگذارد. حتي ترتيب چاپ آثار و تاريخ چاپ بعضي آثارش را مشخص ميكند. مثلا اثر معروف اداي سهم به فلسفه يا پديدارشناسي دين.
آيا خود شما به قول معروف هايدگري هستيد؟
من عمري است كه نه هايدگري هستم، نه اختصاصا هايدگر ميخوانم. ادبيات ميخوانم، هايدگر هم ميخوانم، كافكا هم ميخوانم تاريخ خودمان را هم ميخوانم. مسائل و مشكلات ذهني خودم را دارم و تابع هيچ آكادمي يا جريان خاصي نيستم. پرسشهايي دارم كه به دنبال اين پرسشها ميگردم. فقط يك بخش از تمركز كاري و مطالعاتيام هايدگر هست.
آيا هايدگر فيلسوف پستمدرن است؟
من حتي در حد يك خط هم نديدم كه او خودش را پستمدرن خطاب كند. وقتي متون كساني مثل ژان فرانسوا ليوتار را ميخوانم كه كتابي درباره پستمدرنيسم دارد و متون متفكران ديگري كه خودشان را پستمدرن ميدانند، متوجه ميشوم كه نسبتي با هايدگر ندارند. اگر هايدگر زنده بود از همه اينها اعلام برائت ميكرد، من اين را با اطمينان ميگويم. هايدگر فيلسوفي است كه دنبال يك چيز ثابت ميگردد؛ دنبال چيزي ميگردد كه از دست رفته و مقصر اصلي از دسترفتنش را خود مسيحيت ميداند. يكي از علل گرايشش به ناسيونال-سوسياليسم (يا نازيسم) همين مخالفت نازيها با مسيحيت كاتوليك بوده است. هايدگر هميشه براي دنياي مدرن اين سخن را دارد كه چيزي هست كه شما فراموش كردهايد. شما چطور ميتوانيد زندگي كنيد بدون آنكه زندگيتان معنايي داشته باشد؟ من به سوسياليسم علاقه زيادي دارم و معتقدم كه اكنون تنها چپها هستند كه حرف درست و حسابي در اين جهان ميزنند و مابقياش مالهكشي براي حفظ وضع موجود است. فرض كنيد جهان به آن مرحلهاي برسد كه همگان به قدر نيازشان داشتند و خوردند. حالا تازه از خودشان خواهند پرسيد كه «اصلا كه چي؟» «از آمدنم نبود گردون را سود/ وز رفتن من جلال و جاهش نفزود» حالا اگر نياز اضطراري اوليه انسان كه خوراك و پوشاك و مسكن باشد، رفع شد، طبقهاش ميشود طبقه متوسط. هميشه افكار بلند در طبقه متوسط به وجود ميآيند. در يونان باستان نوعي فراغت يا بيكاري افتخارآميز مطرح است كه سقراط از آن دفاع ميكند، زيرا تا ابد وقت دارد كه بحث كند. به هر حال هايدگر ميگويد چيزي هست كه پيوستار و ذات هستندگان است. البته من نميدانم و به آن نرسيدم. من دركش نميكنم. اما هايدگر اين معنا از هستي را مدنظر دارد و با هستي مدنظر ملاصدرا و سن توماس متفاوت است. اين هستي به صورت يك رخداد و چيزي است كه هستندگان را ميهستد.
از نظر هايدگر در دوره جديد انسان چه سرنوشتي خواهد داشت؟
انسان در دوره جديد بيخانمان ميشود و بايد اين بيخانماني را بپذيرد و از هر چيزي غير از انسان، قطع تعلق كند. اگر به انسان بگوييد كه فقط خودت هستي و خودت خدا هستي، آنگاه مسووليت خطيري را به عهده گرفتهاي و تا الان هم دنيا در حال مشهوديتسازي است. انسانهاي نادري بودهاند كه از خودشان پرسيدهاند كه زندگي من چه معنايي دارد. يك نمونهاش كافكاست. كافكا به دنبال معنايي براي زندگياش ميگشته است.
شما كتابي به نام «هايدگر و سياست» داريد. جريان چاپ آن به چه صورت بود؟
يك روز من كاري در يك دفترخانه داشتم و در آنجا آقاي رازاني را ملاقات كردم. مترجمي كه كتاب دزد و سگها از نجيب محفوظ را ترجمه كرده. ايشان هم اهل حقوق بودند و ما با هم آشنا شديم. به ايشان گفتم يك كتاب به اسم هايدگر و سياست ترجمه كردم. گفت برو به انتشاراتي ققنوس و من را به آقاي فصيحي معرفي كرد. ما هم آمديم و اينطور شد كه كتاب را منتشر كردم. خوشبختانه از اين اتفاق راضي هستم.
اولينبار چه زماني و چطور با انديشههاي هايدگر آشنا شديد؟
من دانشجوي دانشكده حقوق دانشگاه تهران بودم ولي اصلا سر كلاس حقوق نميرفتم. به رشته خودم علاقه نداشتم ولي دايما سر كلاسهاي فلسفه ميرفتم. آقايي بود به نام اميرحسين آرينپور كه خيلي سالم و ورزشكار بود. سوسياليست هم بود و واژهسازي ميكرد. آقايي هم بود به اسم دكتر احمد فرديد كه اين دو دايما با هم دعوا داشتند. اين براي ما جالب بود و كلاس هر دو ميرفتيم. آنجا بود كه اسم هايدگر به گوش من خورد. بعد خودم رفتم مطالعه كردم و با كتابي به نام هستي و زمان مواجه شدم. اولينبار ترجمه انگليسي اين كتاب از جان مككواري را از كتابفروشياي به اسم دانش در مخبرالدوله تهيه كردم. آن زمان اينترنت نبود. اين كتابفروشي نامه مينوشت و كتاب خارجي را سفارش ميداد. من هم آن زمان در اراك سرباز بودم. در اراك اتاقي اجاره كرده بودم و تمام آثار نيچه را آنجا خواندم. هوا خيلي سرد بود ولي خب دوران خوبي بود. من هستي و زمان را آنجا خواندم و يادداشتهايي هم در كنارش نوشتم. شايد حدود بيست سال بعد بود كه آلماني خواندم و ياد گرفتم. متن اصلياش را خواندم و دنبال معادلگزيني برايش گشتم و همينطور معادلهايي كه ديگران گذاشته بودند را سنجيدم. دلم ميخواست آن را ترجمه كنم يا يكي ديگر ترجمهاش كند تا بالاخره كه خودم ترجمهاش كردم.