از خلافآمد عادت بطلب كام كه من كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
سيدعلي ميرفتاح
امامي كه من ميشناسم و ميشناختمش، صد و هشتاد درجه فرق دارد با امامي كه سه دهه پس از درگذشتش صدا و سيما معرفي ميكند يا اين روزها روابطعمومي ادارات عكس و پوسترش را به در و ديوار شهر ميآويزند. حتي متفاوت است از امامي كه موسسه حفظ و نشر سعي در شناساندنش به نسل جوان دارد. اصلا سختترين كار - بگو كارِ نشد- همين است كه بخواهي به نسل جوان حالي كني چرا ما چرا امام را دوست داشتيم... دوست داشتن نبود، قضيه حتي از مناسبات مريد و مرادي گذشته بود، ما - اين ما يعني بالاي نود درصد مردم، يعني جوانهايي كه امام جديدالعهدشان ميناميد؛ يعني همه مستضعفان عالم كه از همهچيز و همه كس به ستوه آمده بودند- ما خميني را به معني دقيق كلمه عاشق بوديم و هربار كه چشم در چشمش ميشديم، ولو از پس حجاب ضخيم رسانه، بغض ميكرديم و اشك ميريختيم و مقدمات توبه از گناهان ريز و درشتمان را فراهم ميآورديم. تا عمر دارم از ياد نميبرم اولينباري را كه تلويزيون شاه، در اخبار هشت شب، «آقا» را تكيه زده به درخت سيب، همان درخت سيب معروف نوفللوشاتو، نشان داد. قبلش «تمثال مبارك زعيم عاليقدر و مرجع بزرگوار شيعيان جهان» را زياد ديده بودم. در همان بچگي روي فيلمهاي راديولوژي سايه روشنهاي چشم و خط و ابرو و جبين امام را بريده بودم و روي ديوار همسايهها و حتي يواشكي روي ديوار مدرسه شمس پسران، با پيستوله مشكي نقش كرده بودم. اما آن تصوير پال تلويزيون فرانسه يك چيز ديگر بود. يك جنس ديگر بود. حتي از اين تصويرهاي ديجيتالي شارپتر بود. در ذهنم شارپ معادل همان چند فريم كلوزآپي است كه نه تلويزيون قطبي و نه تلويزيون لامپي وستينگهاوس سياه و سفيد ما، هيچكدام نتوانست تار و تيره و مبهمش كند. سلولهاي پوست روشن امام را ميشد با چشم معمولي ديد. بشاش، واضح، درخشان، صاف؛ صاف صاف صاف. بيذرهاي غل و غش. تحليلش آسان نيست كه چرا يكباره آن تصوير پس از گذشتن از آن همه مانع و فيلتر يكراست از چشم به قلب راه يافت. من كه بچه بودم و چيز زيادي از دنيا نميدانستم، زدم زير گريه، بزرگان كه جاي خود دارد... بعدها فهميدم كه خيليها، آن چند ثانيه را در ذهن و ضميرشان جاودانه كردهاند. از آقاي آويني شنيدم كه او هم ساعتها گريسته، حتي نامه نوشته و به برادرش شرح داده كه سرانجام گمشده را يافته است. معلم قرآن ما، حاجاصغر اكبري همان موقع گفت كه يك دريا اشك ريختم و يك عمر استخوان سبك كردم. پدرم كه دو، سه سال بعد از انقلاب، خط و ربطش را سوا كرد و دائم من و امثال من را تخطئه ميكرد و مخطيمان ميدانست در آن شب پاييزي او هم پنهاني اشك ريخت. پدرم خدابيامرز مرد سختگيري بود و حسابي در زندگياش عاقلانه رفتار ميكرد. عقل و علم را حسابي محترم ميشمرد و شيدايي شدن را ولو شيدايي شدن يك پسربچه نوجوان را خوش نميداشت. با اين حال وقتي قرار شد امام بيايد، 15 كيلومتر پيادهروي كرد تا خميني را از نزديك ببيند. اين رفتار، رفتار پدر و برادر من تنها نبود. رفتار همه بود و از اين حيث نه عجيب است و نه جاي ملامت دارد. رسما 35 ميليون ايراني دل به خميني داده بود، مگر ميشد نداد؟ اگر بناست در اين ميان كسي را ملامت كنيم بايد همين جماعت قليل خودبزرگبين معجب را ملامت كنيم كه نتوانستند با يك حركت ملي همراهي كنند. توضيحش سخت است به خصوص براي ذهنهايي كه رسانههاي مبتذل داخلي و خارجي شستوشويشان دادهاند سخت است كه از خرق عادتي بگوييم كه هر هزارسال رخ ميدهد و بديل و نظيرش در تاريخ از تعداد انگشتان دست تجاوز نميكند. يكي ميگفت قصه انقلاب بيش از آنكه به عوامل عادي برگردد به مناسبات ماورايي عالم برميگردد. نميدانم اين حرف درست است يا غلط، اما اگر كسي بگويد كه در سال 57 قدرتهاي ماورايي در نفوس مردم تصرف كردند و حالي به حاليشان كردند در تاييدش سرتكان ميدهم و با او همدل ميشوم. براي اينكه از حرفم تعبير بد نشود دقيق و صريح ميگويم كه انگار يكي از بيرون، شما بگو يكي از آسمان دلهاي ما را تغيير داد و برادههاي پراكنده وجودمان را متوجه مغناطيس قدرتمند خميني كرد. ما پراكنده بوديم امام جمعمان كرد. خسته بوديم امام سرحالمان آورد. نااميد بوديم اميدوارمان كرد. مهمتر از همه اعتماد به نفس مضمحل شدهمان را به وجودمان بازگرداند. فعلا كاري ندارم بعدش چه شد و ما چه كرديم و كجا رفتيم. اگر دوستانه صحبت كنيم من هم آشكارا ميگويم كه منتقد وضع موجودم. اتفاقا نقد وضع موجود يكي از نشانههاي بيداري و اميدواري است. تكريم امام دفاع از وضع موجود يا توجيه ندانمكاريها نيست. عرضم چيز ديگري است. ميخواهم بگويم آنچه بين سالهاي پ57 و 58 اتفاق افتاد بيرون از محاسبات و مناسبات عادي بود. اسمش را بگذاريم خلافآمد عادت.
ملتي كه تربيت شده تلويزيون و سينماي شاه بودند و آموزش و پرورش شاه بارشان آورده بود، ملتي كه تا چند روز جلوترش عين مردمان سادهلوح خيره ميشدند به مرادبرقي و اصغرترقه، يكباره متحول شدند، حالشان عوض شد، از مشروب و رقص و آواز و سينما بيزار شدند و با تمام وجود اسلام و انقلاب و امام را تمنا كردند. گيرم اين تمنا در وجود همه يكسان نبود و در بعضيها چند هفته يا چند ماه بيشتر دوام نياورد، از وضع و حال مردم و اوليتر از مردم خودم، بيخبر نيستم. ميدانم كه امر خلافآمد عادت، لمحهاي رخ مينمايد و در حجاب ميرود؛ ديدار مينمايد و پرهيز ميكند... ميخواهم بگويم كه مقلبالاحوال در نفوس مردم تصرف كرده بود و آنها را واداشته بود تا گمشده خود را در صورت امام بيابند. براي بيشتريها او پدري بود كه ميشد زير سايهاش آرام گرفت. ميشد به امام تكيه كرد و قوت قلب گرفت. ميشد با وجود امام ضعف ايمان را جبران كرد. ميشد براي لختي هم كه شده بار عقل و اختيار را از روي دوشهاي نحيفمانبرداريم و مسووليتها را به گردن او بيندازيم. ميشد با حضور امام به زندگيهاي بيمعنيمان معني ببخشيم. ميشد مثل بيپناهها زير آن نازنين عبا ماوا بگيريم، كه گرفتيم... بيجهت نبود كه مردم بيشتر كارهاي سخت را محض دل امام انجام ميدادند. جبهه ميرفتند به عشق امام. بچههايشان شهيد ميشد ميگفتند فداي سر امام. حتي ميشد ظلم را تحمل كرد و ناملايمات زندگي را تاب آورد. در عجبم از آن اقليت سنگدلي كه دلشان به آن همه اشك و آه نگرديد و حتي از تصرف الهي خود را دور نگه داشتند... من چطور ميتوانم اين خميني را براي نسل خسته و نيستانگار امروز تبيين كنم؟ ما گرفتار لكنت و تعارف و رودربايستي و تشريفات آزارنده شدهايم.