نگاهي به فيلم «دو بار زندگي كن و يك بار عاشق شو»
تا ابد مهر تو بيرون نرود از دل من
تينا جلالي
همه ما در زندگي اولينهاي زيادي را تجربه كرديم؛ اولين ماشيني كه خريديم، اولين روز مدرسه كه با اضطراب و ترس پشت چادر مادرمان قايم شديم يا دست مادرمان را محكم چسبيديم، اولين سفري كه با ذوق و شوق به تنهايي رفتيم، اولينباري كه پياده و تنها به خانه برگشتيم و... اصلا هم بيراه نيست اگر بگوييم تجربه اولينها جزو لحظات به ياد ماندني زندگي ما در خاطرمان ثبت ميشود كه يادآوري آنها بعضا حسهاي متناقضي در انسان به وجود ميآورد. ممكن است تداعي يك لحظهاي آنها با احساس وجد يا سرخوشي همراه باشد يا حس نابودكننده برايمان به ارمغان آورد اما به اعتقاد بسياري از صاحبنظران، در ميان همين اولينهاي گرانبها، يك اولين ارزشمندتري هم وجود دارد كه اگر واقعي و از دل برآمده باشد نه تنها فراموشي آن به آساني ميسر نيست كه به خاطر آوردن آن با روح و جانمان هم بازي ميكند و آن اولين عشق و ارتباط عاطفي است كه انسانها با هم برقرار كرده و در زندگي تجربه ميكنند.
فيلم «دو بار زندگي كن و يك بار عاشق شو»
(Live Twice, Love Once) محصول سال ۲۰۱۹ كشور اسپانيا به كارگرداني ماريا ريپول حول چنين موضوعي شكل ميگيرد و از اولين عشق كاراكترهاي داستانش در دوران جواني صحبت ميكند. فيلمساز در اين فيلم با خلق فضاي متفاوت اما بهروز ضمن تعريف قصهاي شيرين و دلنشين به مخاطب خود گوشزد ميكند كه عشق واقعي هيچ زماني به فراموشي سپرده نميشود حتي اگر وصالي در كار نباشد يا پنجاه سال از زمان وقوع آن بگذرد.
در شروع فيلم ما با دختر (مارگاريتا) و پسر (اميليو) نوجواني مواجه ميشويم كه كنار درياچهاي نشستهاند؛ مارگاريتا در دنياي خودش با صداي بلند شعر و ترانه ميخواند و اميليو نوجوان هم كمي آنطرفتر جدول اعداد رياضي (مربع جادويي يا معماي رياضي) حل ميكند. صداي شعر خواني دختر آن هم با صداي بلند، باعث اذيت پسر نوجوان ميشود و به دختر گوشزد ميكند كه كمي آرامتر شعر بخواند، همين اصطكاك كوچك، باعث شكلگيري مكالمه بين آنها ميشود و بعد ريشههاي احساسي عميق ميان آنها به وجود ميآيد.
البته ذكر اين نكته اهميت دارد كه پرداختن به عشق واقعي، دلايل ماندگاري يا فراموشي آن همه ماجراي اين فيلم نيست و قصه فيلم به همينجا ختم نميشود و از زواياي ديگري هم ميتوان به آن نگاه كرد.
فيلم «دو بار زندگي كن و يك بار عاشق شو» به زندگي پيرمردي به نام «اميليو» ميپردازد كه سالها استاد رياضي دانشگاه شهر والنسياي اسپانيا بوده و جزو مدرسان زبردست اين علم به شمار ميرود. حالا او بعد از گذشت سالها تلاش و كوشش به دوران بازنشستگي و كهولت سن رسيده، تنها زندگي ميكند، از فوت همسرش هم پنج سال ميگذرد و تنها دخترش (جوليا) هم با همسر و تنها فرزندش دور از پدر زندگي ميكند. حالا مهمترين چالش «اميليو» در دوران كهولت سني فراموشي است، آنجايي كه او متوجه بيماري آلزايمر در خود ميشود ولي نميخواهد با اين واقعيت كنار بيايد و تلاشهاي ديگران را هم در جهت كمك به خودش نفي ميكند. ميتوان گفت بخش مهم اين فيلم حول اين ماجرا شكل ميگيرد و در طول داستان با شخصيتها و كاراكترهايي روبهرو ميشويم كه براي كمك و محافظت از اميليو تمام تلاش خود را ميكنند اما باز تمام ماجراي فيلم همين موضوع هم نيست و فيلم داستان بهشدت پيچيدهتري دارد و از مجراي روانشناختي هم ميتوان از فيلم گفت و نوشت.
وقت ناهار تلفن همراه خاموش
امروز ديگر غرق شدن نوجوانان و بعضا كودكان در دنياي تكنولوژي به امر بديهي بدل شده و در اين ميان متاسفانه ديده شده برخي خانوادهها هم براي راحتي خود و بستن موقتي دهان بچهها تلفن همراه خود را به دست آنهامي دهند تا با آن سرگرم شوند و نكته ابزورد ماجرا اينجاست كه همه به خطرناك بودن استفاده از آن براي كودكان و نوجوانان آگاه هستند اما راه نجاتي براي آن نميتوانند متصور شوند. يكي از لايههاي مهم فيلم «دو بار زندگي كن و يك بار عاشق شو» اشاره به نقش مخرب استفاده زياد تلفن همراه در زندگي آدمهاست و كارگردان به شكل طنزآميزي اين موضوع را با تماشاگر خود در ميان ميگذارد. در بعضي قسمتها پاي كودكان را به ماجرا باز ميكند و به خانوادهها در اين باره هشدار ميدهد، به ياد بياوريم صحنهاي كه اميليو مهمان دخترش است و هنگام صرف ناهار به نوهاش كه به جاي غذا خوردن مدام از تلفن همراه استفاده ميكند، ميگويد اين دستگاه مغز آدم را پوك ميكند. يا مرور كنيم صحنهاي را كه فيلمساز به شكل رندانهاي ذهن مخاطب متوجه پيامد خطرناك استفاده بچهها از گوشي همراه ميكند. پدربزرگ و نوه در ماشين نشستهاند آنها با هم گپ و گفت دارند و شوخي و خنده ميكنند به يكباره پدربزرگ حين رانندگي متوجه صفحه گوشي نوهاش ميشود و صحنه نابهنجاري را در گوشي ميبيند.
همچنين زاويه ديگر فيلم «دو بار زندگي كن و يكبار عاشق شو» گسست يا همان طلاق عاطفي ميان افراد يك خانواده است. در اين فيلم با آدمهايي مواجه هستيم كه يا به دليل مشغلههاي زياد كاري فرصت با هم بودن را ندارند (پدر و دختر) يا در كنار هم بودن آنها (دختر و همسر) هم دليل بر عشق و محبت بين آنها نيست.
بد نيست اينجا به يكي از صحنههاي تاثيرگذار و جذاب فيلم كه اگرچه كمي شاعرانه و دور از ذهن به نظر ميرسد، اشاره كنيم؛ آنجايي كه اميليو و مارگاريتا در آسايشگاه سالمندان نشستهاند، هر دو مشاعر خود را از دست دادهاند، هيچ چيزي از گذشته خود به ياد نميآورند ولي يكديگر را براساس خاطره اولين عشقشان (لب درياچه) كه در ذهنشان ثبت شده به ياد ميآورند. اين صحنه بيش از هر چيز اين مصرع را در ذهن زنده ميكند كه: تا ابد مهر تو بيرون نرود از دل من.
از تمام محسنات فيلم گفتيم. نقاط ضعف آن را هم يادآوري كنيم و آن بازي غيرقابل باور اميليو در بعضي صحنههاست بهطوري كه او ناگهان دچار حمله بيماري آلزايمر ميشود، انگار كه براي ديگران نقش بازي ميكند و بيننده را در اين انتظار ميگذارد كه آيا واقعا اميليو به بيماري آلزايمر مبتلا شده است يا خير؟