نگاهي به «جيدي سلينجر» از قاب مستند
يك كتاب، سه شليك
احسان زيورعالم
در آغازين ساعات شب هشتم دسامبر 1980، مارك ديويد چاپمن، در حالي كه حامل نسخهاي از «ناطور دشت» بود براي ديدن مشهورترين آدم آن روزها نقشه ميكشيد. اكتبر به قصد قتل خالق ترانه «Imagine» عازم نيويورك شده بود و يكبار هم قصد بازگشت به خانه ميكند. او هم قرار بود همچون هولدن كالفيلد سه روز را به
يللي تللي بگذراند تا شايد آبها از آسيابها بيفتد. او در حالي اتاقش را در هتل شرايدن ترك ميكند كه لنون همسرش را.
جان لنون چند ساعت پيش سوژه پرترهاي جنجالي با همسرش، يوكو اونو ميشود. آني ليبويتز، عكاس رولينگ استونز نميدانست آن تصوير برهنه لنون چه عاقبتي خواهد داشت. او هم از همان نسلي بود كه هولدن كالفيلد قهرمانش به حساب ميآمد. كالفيلد هفده ساله، معصوميت كودكي از دست رفتهاش را با جنون سالهاي پس از جنگ گره ميزند. هولدن دنياي بزرگسالانه را قلابي و ساختگي (Phony) مييابد. او از دست همه چيز و همه كس شاكي است و جز كودكي تصوير حقيقي نمييابد. چاپمن در حالي گلولههايش را به سمت لنون شليك (Shoot) ميكرد كه خود را در قالب هولدن تجسم ميكرد و اين در حالي بود كه ليبويتز حين عكاسي (Shoot) چنين تصوري نداشت. قهرمانان يك نسل تاثيرات متفاوتي از خود ساطع ميكنند.
چاپمن مدام از واژه ساختگي (Phony) براي توصيف لنون استفاده ميكرد. صفتي كه در نخستين روز نوامبر 1980 در مقاله «جان لنون، كجايي؟» به قلم لارنس شيمس در مجله اسكوئير ظهور ميكند. گويا چاپمن واژگان اين مقاله مطول را هم خوانده بود.
پنج سال پيشتر، در دوم نوامبر 1975، در ساحل اوستيا، پير پائولو پازوليني، سوخته از بنزين و خرد شده با ضربات متعدد يافت ميشود. قتلي به سبك مافيا اما به دست جوزپه 17 ساله. پسرك آن روز مدعي شد فيلمهاي پازوليني برايش بلوغ زودرس را رقم زدهاند. هر چند بعدها پرونده از يك اخاذي پرده برميداشت و جوزپه نيز حرفش را پس گرفت و تاكيد كرد تحت تهديد سه نفر با لهجه جنوبي مرتكب جنايت ميشود. دادگاه به دليل فقدان ادله كافي پرونده را مختوم ميكند. جوزپه خود را تحتتاثير ميدانست؛ تاثير بهشدت متناقض.
اما موضوع چاپمن هنوز به تناقض نرسيده است. او رو به دوربين مينشيند. با لحني جدي، همچون سياستمداراني كه ميخواهند آخرين تلاششان را براي كسب راي ارايه دهند، ميگويد تحتتاثير قهرمان سلينجر دست به قتل لنون زده است. او پيش از قتل لنون نسخهاي از «ناطور دشت» را ميخرد و در آن مينويسد «اين گفته من است» و با نام هولدن كالفيلد امضايش ميكند. لنون را مييابد، نسخهاي از «Double Fantasy» را در برابرش ميگيرد و از او امضا ميخواهد. خودش ميگويد لنون با او مهربان بود. پل گورش، هوادار لنون از لحظه امضا عكاسي (Shoot) ميكند. چند ساعت بعد يك شليك خطا و چهار شليك صحيح لنون را غرق خون ميكند.
يك سال بعد جان وارنوك هينكلي تصميم ميگيرد به دونالد ريگان، پدر آن روزهاي ليبراليسم شليك كند. پسر 24 ساله كه عاشق جودي فاستر راننده تاكسي است، تصميم ميگيرد هولدن «ناطور دشت» باشد. ميخواهد حالا كه پا در دنياي بزرگسالان نهاده، به روشي تاثيرگذار، فاستر را مفتون خويش سازد. تمام آن نامههايش به فاستر بيجواب مانده بود. پس ساعت2:27 با رولورش ششبار به سمت ريگان در برابر هتل هيلتون واشينگتون شليك ميكند. تيري به ريگان نميخورد؛ اما پاي فاستر به دادگاه باز ميشود. معصوميت پسر در دنياي بزرگسالان به نيستي بدل شده است. مدادش را سمت فاستر جوان پرتاب ميكند و ميگويد «يه روز پيدات ميكنم جودي!»
«ناطور دشت» هنوز دست به دست ميشود. رابرت، جوانترين فرزند خانواده باردو هم يكي از شيفتگان شخصيت هولدن. انگار آن پسر هفده ساله تصويري از حال و روز اوست. پس 19 ساله كه ميشود قصد ناطوري ميكند. او شيفته ربكا شيفر، هنرپيشه و مانكن پريروي امريكايي ميشود. برايش نامهها مينويسد. انگار شيفتگي با جنون نوشتن گره خورده، براي اشتعال اين شيفتگي، خواندن ادبيات هيزم بر اين اشتياق مينهد. 18 جولاي 1989 باردو محبوبش را در برابر خانه ميبيند و بابت بازي شيفر در فيلم «صحنههايي از ستيز طبقاتي در بورلي هيلز» خشمگين ميشود. به شيفر ميگويد تو معصوميتت را از دست دادهاي و «يكي از همان فاحشههاي هاليوودي» شدهاي. يك ساعت بعد، باردو زنگ خانه شيفر را ميزند، در گشوده ميشود و سرب داغ را به سينه دخترك جوان شليك ميكند.
واژهها انگار معجزه ميكنند و گاهي اين اعجاز فاجعهآفرين ميشوند. زماني كه مستند سينمايي «سلينجر» محصول 2013 را ميبينيد، وقتي به چهره همه آن هواداران دو آتيشه سلينجر خيره ميشويد، در شگفتي فرو ميرويد چگونه خداي ادبيات آن روزها، ميتواند شيطان الهامبخشي جنون جواني شود. در فيلم جايي زني شصت ساله، با خندهها و غمهاي متناوب ظاهر ميشود. جويس مينارد در هجده سالگي به هدفي ميرسد كه آن روزها ناشدني بود. سال اول دانشگاه باشي و عكست بر جلد مجله نيويوركتايمز خودنمايي كند. آن هم براي مقاله «يك هجده ساله به زندگي سپري شده نگاه ميكند» و حالا او ميگويد آن روزها چگونه با سيل نامهها روبهرو ميشود؛ اما يك نامه متفاوت از ديگري است؛ نامهاي از دي. جي. سلينجر. مرد ميانسال آن روزها برايش مينويسد و ميگويد، نوشتههايت را منتشر نكن، براي خودت بنويس، آن را با كسي سهيم نشو. اين حرفها به سال 1971 بازميگردد. هنوز خبري از چاپمن، باردو و هينكلي نيست. هنوز كسي بابت هولدن شدن به كسي شليك نكرده است. هنوز سلينجر در عذاب وجدان فراگير سالهاي بعد اسير نشده است.مينارد اما خود با نوشتهاش دچار جانشيني ميشود. حالا او در برابر غولترين نويسنده زنده امريكاست. او محرم اسرارش ميشود. او مهمان دژ نفوذناپذير سلينجر ميشود. هشت ماه زيستن در كنار مرد قدبلند نيوهمپشاير منجر به نوشتن اولين كتاب مينارد ميشود: «نگاه به گذشته: تاريخچهاي بر بزرگ شدن در دهه شصت»، همان دههاي كه «ناطور دشت» كتاب مقدس جوانان ميشود. همان كتابي كه مينارد و ديگران را تربيت كرده بود و حالا اين مينارد بود كه با انتشار كتابش معصوميتش را از دست ميدهد. رابطه به ظاهر پدوفيلي به پايان ميرسد. 1998 مينارد در «خانهاي در جهان» پرده از آن رابطه عاشقانه برميدارد و آشكار ميشود كه چگونه سلينجر خود بدل به هولدن كالفيلد ميشود. انگار او قرباني معصوميتهاي از دست رفته است. معصوميتي كه با ازدواج ناگهاني اونا اونيل با چارلي چاپلين بر باد رفته بود. مينارد نامههاي عاشقانه پيرمرد را در حراج ساتبي به فروش ميگذارد و پيتر نورتون، يك مهندس نرمافزار 156هزار دلار ميدهد تا نامهها را به پيرمرد بازگرداند. عاشق جوان سلينجر اين بار در پي شليك نبود. او به هولدن بودنهاي آن روزگار پايان ميدهد.