• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۳۰ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4666 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۲ خرداد

نرمه نسيم خنكي مي‌وزيد و مي‌افتاد توي شاخ و برگ درخت‌هاي انجير وحشي

دختر چشم‌آبي آن‌سوي رودخانه

سميه كاظمي حسنوند

دم غروب بود و خورشيد ديگر داشت پشت كوه‌ها پايين مي‌رفت. يك طرف آسمان را ابرهاي خاكستري پوشانده بود كه توي هم مي‌لوليدند. من جلوجلو مي‌رفتم و فريد هم پشت سرم مي‌آمد. افتاديم توي يك دره سنگلاخي كه يك طرفش مسيل بود. گفتم: اينجا يه مسيله؛ ديدي! 

فريد چيزي نگفت. خاك كف مسيل از خشكي ترك برداشته بود. چند متري جلوتر رفتيم. حالا دهانه مسيل گشادتر بود. كنده بزرگ يك درخت افتاده بود يك طرف و ريشه‌هاي خشك و درهمش‌ توي هوا بود. دوباره گفتم: ديدي! وقتي سيل اومده اين درخت رو جاكن كرده و آورده انداخته اينجا. دوباره چيزي نگفت. كف پاي چپم سوز مي‌زد و دردش به پاشنه پايم مي‌كشيد. گاهي يك قلوه‌سنگ كوچك از زير پايم در مي‌رفت. برگشتم و به فريد نگاه كردم. هندزفري‌اش را انداخته بود توي گردنش.
گفتم: كجايي؟ اصلا مي‌شنوي چي ميگم؟
با بي‌حوصلگي گفت: خيلي خوشمزه‌اي حبيب!
دوباره راه افتاديم، گفتم: نكنه كم آوردي! يه ساعتي تا كمپ مونده! هنوز مونده تا به بچه‌ها برسيم. كوله‌پشتيم سنگين بود. روبه‌روي‌مان كوه بود و چند درخت انجير وحشي تك و توك، اين طرف و آن‌طرف چترشان را باز كرده بودند. ته حلقم مي‌سوخت. گفتم: خيلي تشنمه! يه كم بشينيم. 
فريد هم ايستاد. كوله‌پشتي‌ها را گذاشتيم پاي يكي از درخت‌ها. قمقمه را بيرون آوردم. فريد هم آب خورد و بعد دست خيسش را به صورتش كشيد. صورت و پيشاني‌اش قرمز شده بود. بور بود. در قمقمه را پيچاندم و گفتم: چته! حالت خوب نيس؟
روي تخته‌سنگ كنار درخت نشست و به دامنه كوه خيره شد. گفتم: هوووي! با توام. چه مرگته!
لبخند محوي توي صورتش افتاد و گفت: ديدي سر ظهر يه گله توي دامنه بود! 
گفتم: آره! يادمه. وقتي رفتي از چوپونه آب بگيري؟
سري تكان داد و گفت: آره! تو نشستي روي سنگ بزرگ پايين دامنه و من رفتم بالا. وقتي رفتم بالا ديدم يه دختر چوپون گله است!  پقي زدم زير خنده. ترش كرد. گفتم: باشه بابا! چه نازك نارنجي شدي. 
خودش هم از اين حرفم خنديد. بعد بلند شد و پشت به من ايستاد و به راهي كه آمده بود خيره شد. به تپه ماهورها، تك درخت‌هاي بزرگ و پير، كوه! 
گفتم: بعدش چي شد؟
به سمت من برگشت و گفت: گله توي دامنه پخش و پلا بود. دو، سه بار پرسيدم هيشكي اينجا نيست! كسي جوابمو نداد. بالاتر كه رفتم ديدم يه صدايي داره مياد. صداي يه زن بود. اطرافمو نگاه كردم. ديدم يه دختر از پشت سنگچين بلند شد و گفت: هووووي! سرتو انداختي پايين و زدي توي گله مردم! چي ميخواي؟ يه دختر شونزده، هفده‌ساله بود. مي‌خواستم جلوتر برم كه دختره گفت مردهامون رفتن بالاي همين كوه پي ريواس و كنگر! يه قدم ديگه برداري يه كل مي‌كشم همه بريزن سرت و تا مي‌خوري بزننت! چشماش درشت بود و آبي! آبي آبي! نيگام كه مي‌كرد انگار توي تنم فرو مي‌رفت نگاهش!
حرفش را بريدم و گفتم: دختر چشم‌آبي آن‌سوي رودخانه. 
اين را گفتم و زدم زير خنده! فريد گفت: امروز خيلي خوشمزه شدي!  و دوباره از قمقمه دستش را خيس كرد و به صورتش كشيد و گفت: يه دختر تنها! با يه گله توي دامنه يه كوه بزرگ. 
گفتم: بريم بريم. داره خيلي دير ميشه.
كوله‌پشتي‌ها را برداشتيم و به راه افتاديم. گفتم: بعد چطوري بهت آب داد؟ اين‌طور كه معلومه خيلي خشن بوده. صد رحمت به شمر و يزيد. فريد دستي به موهاي بورش كشيد و گفت: بهش گفتم ما كوهنورديم. داريم ميريم كمپ. آب مي‌خوام. دختره همون‌طوري زل زده بود به من. با اون چشم‌هاي وحشي كه انگار خنجر دستشون بود و سر تا پاتو نيش ميزدن! دختره گفت: توي كوه نميتونن دو قدم راه برن. اين پاشون به اون پاشون ميگه گه نخور! ما كوهنورديم. ما كوهنورديم! بعد بلندتر گفت قمقمه رو بنداز! مي‌خواستم خودم قمقمه رو ببرم. بلندتر گفت هوووي! گفتم بندازش. قمقمه رو انداختم. دو، سه قدم دورتر از سنگچين افتاد. از پشت سنگچين بيرون اومد و قمقمه رو برداشت. دامن چين‌دار بلندي داشت كه لبه‌اش طلايي بود و زير نور آفتاب برق مي‌زد. بعد پشت سنگ‌چين نشست و گفت، جلوتر نيايي. حواسم بهت هست! قمقمه رو پر كرد و چند قدم جلوتر اومد و اونو گذاشت روي زمين و گفت بيا ببرش و خودش برگشت پشت سنگ‌چين. قمقمه رو برداشتم. بعد ديدم صداي پارس سگ مياد. صداي دختره هم ميومد كه داشت از خنده ريسه مي‌رفت. سرمو بلند كردم و ديدم از سرازيري كوه يه سگ سياه سفيد گوش خوابونده و به سرعت داره مياد طرف من. نزديك‌تر كه اومد تند و تند پارس مي‌كرد و هي دندونهاشو نشون ميداد و پارس مي‌كرد. سگ عادي نبود كه. درنده وحشي بود. از ‌ترس داشتم خودمو خراب مي‌كردم. پشت بند هم پارس مي‌كرد و دندونهاشو نشون مي‌داد. پاهام شل شده بود و نمي‌تونستم تكون بخورم. دختره با صداي بلندي گفت: ‌ها جونه مرگ شده. كجا بودي! هوووي كوهنورد! اگه قدم از قدم برداري تيكه‌تيكه‌ات مي‌كنه! خوديه! خوديه! و يك قلوه سنگ برداشت و به طرف سگ انداخت. سنگ درست جلوي پاي سگ به زمين خورد. حالا سگ دور گرفته بود. اما هنوز داشت پارس مي‌كرد. دختره گفت، حالا گورتو گم كن! مرد هم اينقدر بي‌جنم! هاج و واج وايساده بودم. دختره دوباره گفت، مگه كري! به خودم اومدم و راه افتادم. حواسم به سگ بود كه يك قلوه سنگ از زير پام در رفت و زمين خوردم. دختره زد زير خنده و گفت، بايد بدم همين سگ تيكه‌تيكه‌ات كنه! بي‌دست و پا.
گفتم: اينكه مادر فولاد زره بوده!
فريد هم زد زير خنده. دوباره گفتم: داره هوا تاريك ميشه. از شيب اين سنگلاخ كه بريم بالا، به كمپ مي‌رسيم.
يك قطره باران به پيشانيم خورد. آسمان ابري شده بود. ادامه دادم و گفتم: آمار غلط بهمون دادن. قرار بود تا پنجشنبه بارون نياد.
فريد گفت: شايد نباره.
گفتم: ميباره. مگه نمي‌بيني آسمون چطور تنگش كرده.
باد خنكي مي‌وزيد. سنگلاخ را بالا رفتيم. از دور كمپ مثل يك مربع تاريك به نظر مي‌آمد. درست زير كوه بلندي بود كه ديواره‌هاي سنگي داشت و كوه مثل غول سياهي ايستاده بود بالاي سر دره و مسيل و رودخانه خشك!
گفتم: رسيديم! اينم كمپ.
جلوتر رفتيم. پوتين بچه‌ها بيرون در بود. حالا قطره‌هاي باران كمي تندتر مي‌باريد. فريد گفت: پيش بچه‌ها هيچي نگو. داستان ميشه! شروع به باز كردن بند پوتين‌هايم كردم و گفتم: باشه! اگه پسر خوبي باشي نميگم.
و خنديدم. بوي خاك نم‌زده بلند شده بود. نرمه نسيم خنكي مي‌وزيد و مي‌افتاد توي شاخ و برگ درخت‌هاي انجير وحشي و هوووش مي‌كشيد. وقتي به داخل كمپ رفتيم چراغ اضطراري را گذاشته بودند روي كوله‌پشتي‌ها. همين كه چشم حسين به ما افتاد، گفت: به‌به! رسيدن بالاخره.
امين سر بلند كرد و گفت: معلومه كه كدوم گوري هستيد؟ مرديم از گشنگي. 
گفتم: بذار برسيم بعد شروع كنيد به جفتك انداختن.
فريد كوله‌اش را گوشه‌اي گذاشت و خودش هم نشست. نور چراغ اضطراري اتاقك تاريك را روشن كرده بود. حسين گفت: الان ديگه شام مي‌خوريم.
جوراب‌هايم را بيرون آوردم. پاهايم از درد بي‌حس شده بودند. امين دوباره گفت: مرديم از گشنگي. 
حسين توي ظرف ارده و خرما ريخت و گفت: تا شماها يه آبي به سر و صورتتون بزنيد شام هم آماده است. 
بلند شدم و يكي از دبه‌هاي آب را برداشتم. از اتاقك بيرون زدم. راه كه مي‌رفتم پنجه پايم تير مي‌كشيد. دم در روي سكوي سيماني نشستم. آب را كم‌كم روي پاهايم ريختم. سرد بود. آب به شيارهاي زخم پايم مي‌خورد و سوز مي‌زد. حالا ديگر هوا كاملا تاريك شده بود. باران هم ضرب گرفته بود. چشمم خورد به تاريكي پشت درخت‌هاي انجير. دو جفت چشم براق زل زده بود به من. چند لحظه ماند و بعد به سرعت غيبش زد. باد سرد، قطره‌هاي باران را به صورتم مي‌كوباند. به اتاقك برگشتم. فريد همان طور بي‌حال به ديوار تكيه داده بود و نور چراغ اضطراري سايه‌هاي ديوار را بلندتر و بزرگ‌تر نشان مي‌داد. حسين كنسرو لوبياها را روي زمين گذاشت و گفت: اينم غذا! از جلو نظام، پيش به سوي غذا. 
ظرف ارده و خرما را هم گذاشت توي سفره. امين بلند شد و سر سفره نشست و گفت: مرديم از گشنگي.  و شروع به لقمه گرفتن كرد. توي سايه روشن نور چراغ اضطراري هيكلش چاق‌تر و بزرگتر به چشم مي‌آمد. فريد هم آمد و كنار من نشست. شام كه خورديم كف اتاقك دراز كشيديم. حالا باد زوزه مي‌كشيد و باران وحشي و افسارگسيخته مي‌باريد. اول برق مي‌زد و همه آسمان روشن مي‌شد بعد رعد با تمام قدرت خودش را به زمين مي‌كوبيد. 
امين گفت: جون سالم به در نمي‌بريم. حالا ببينيد كي گفتم. 
حسين پهلو به پهلو شد و گفت: اگه بميريم ديگه مرديم! اصلا نمي‌فهميم مرديم!
گفتم: بخوابيد پسرها. وگرنه ميگم لولو بياد همتونو بخوره. 
بعد با صداي آرامي گفتم: بيداري فريد؟
با صداي خش‌داري گفت: آره! از سر ظهر باتري خالي كردم. 
امين دوباره گفت: شانس آورديم اينجا امنه. اگه بالاي كوه بوديم رعد و برق جزغالمون مي‌كرد.  حالا صداي خروپف حسين بلند شده بود. امين گفت: باز اين شروع كرد به زوزه كشيدن. تكان كه مي‌خورد كيسه خواب جير جير صدا مي‌كرد. دوباره گفتم: چه بارونيه. به عمرم همچين باروني نديدم.  چشم‌هايم را بستم. باران و رعد و برق توي دامنه قيامت كرده بود. فريد گفت: تا چشم‌هامو مي‌بندم قيافش مياد جلوي چشمم. 
گفتم: اين همه دختر توي دانشكده هست. حالا تو گير دادي به اين دختره ... 
بقيه حرفم را خوردم. اتاق تاريكي محض بود و حسين خرناسه مي‌كشيد. فريد توي جايش هي از اين پهلو به آن پهلو مي‌شد. باران يك‌ريز مي‌باريد. صبح با صداي حسين از خواب بيدار شدم كه گفت: ديشب قيامت بود.
امين گفت: آره! قيامت بود. خرناسه‌هاي تو نذاشت هيشكي بخوابه. سردم بود. امين چندبار من را تكان داد و گفت: پاشو بابا! پاشو. كون خواب رو پاره كردي. بلند شدم و توي جايم نشستم و گفتم: فريد كجاست؟
امين دوباره گفت: گلاب به روت رفته دست به آب.
حسين گفت: بايد راه بيفتيم خيلي دير شده.  شروع كرديم به جمع و جور كردن وسايل. كيسه‌ خواب‌ها را بستيم. فريد روي سكوي سيماني نشسته بود و داشت بند پوتين‌هايش را مي‌بست. آفتاب تازه بيرون افتاده بود و نور زردش مي‌خورد به قله كوه. كمپ توي يك زمين تخت بود. روبه‌روي كمپ، يك فضاي باز بود كه جابه‌جا درخت‌هاي بلوط و انجير وحشي به چشم مي‌خورد. باران بر زده بود. حسين و امين كوله‌پشتي‌هاي‌شان را روي دوش انداخته بودند روي دوش‌شان و داشتند با هم حرف مي‌زدند. گفتم: بريم. 
فريد بلند شد و گفت: مي‌خوام برگردم و رو كرد به امين و حسين و گفت: شماها  بريد. من مي‌خوام  برگردم.
حسين گفت: ديوونه  شدي؟
امين گفت: ولش كنيد بره. دلش واسه مامانش تنگ شده.
فريد بي‌اعتنا راهش را گرفت و به راه افتاد. از پشت سر به او رسيدم و گفتم: چته الاغ؟ چته؟
سينه به سينه‌ام داد و گفت: هيچي! مي‌خوام برگردم. شماها  ادامه  بديد.
اين را گفت و رفت. دنبالش رفتم. مي‌خواستم چيزي بگويم كه امان نداد و گفت: حالم خوب نيست. بهم خوش نميگذره. توي دست و پاي شما هم هستم. حسين گفت: بچه‌ها ديره. بايد راه بيفتيم.
اين را گفت و مسير سنگلاخ پيش‌ رو را نشان داد. گفتم: شماها بريد. اگه تونستيم برمي‌گرديم.
حالا فريد پنجاه قدمي دور شده بود. امين گفت: اين پسره ديوونه  است. بريم حسين!
دنبال فريد راه افتادم. چندبار صدايش كردم. بالاخره پا سست كرد. گفتم: هر جا بري منم باهات ميام.
راه افتاديم. صداي رودخانه بلندبلند به گوش مي‌رسيد. برگ درخت‌هاي انجير از باران ديشب سبزتر به نظر مي‌رسيدند. رودخانه توي ديدمان نبود. اما صداي وحشي‌اش به گوش مي‌رسيد. گفتم ديروز كه ميومديم رودخونه و مسيل خشك بود.  از كنار چند درخت بلوط رد شديم و منظره رودخانه بيرون افتاد. آب قهوه‌اي رنگ با شدت توي مسير پيچ و تاب مي‌خورد. يك درخت بزرگ را از ريشه بيرون آورده بود. سرشاخه‌هاي سبزش بيرون بود و روي آنها كلاغي نشسته بود.
گفتم: آدم به اين آب كه نگاه مي‌كنه، ترس مي‌افته توي دلش! بعد كلاغ مثل لكه سياهي از روي شاخه‌هاي درخت سرنگون شده، بلند شد و پر زد و رفت.
يك ساعتي گذشت. جلوتر كه رفتيم توي مسير رودخانه، پيرمردي را ديديم كه روي تخته سنگي نشسته بود و زل زده بود به آب رودخانه. كت ضخيم پاره پوره‌اي پوشيده بود. رسيده نرسيده گفتم: خسته نباشي عمو جان! 
پيرمرد عصاي گره‌ دارش را ستون دست‌هايش كرده بود و همان‌طور خيره خيره به آب نگاه مي‌كرد. سر بلند كرد و گفت: مونده نباشي پسر جان.
من و فريد ايستاديم. گفتم: چه باروني زد ديشب.
پيرمرد سري تكان داد و گفت: خونه خراب‌كن بود پسر جان. خونه خراب‌كن بود!
صداي آب موج مي‌انداخت توي صداي پيرمرد. گفتم: تا خود صبح يك ضرب باريد.
پيرمرد گفت: باريد! دامنه‌ها خشك بود. گوسفندها و رمه‌هاي مردم داشتن از بي‌علفي تلف مي‌شدن. حالا گيرم يه چند نفري هم به خاك سياه بشينن!
بعد آهي كشيد و دوباره گفت: ‌اي فلك! مهمون من باشيد. يه نون و آبي پيدا ميشه. 
گفتم: دستت درد نكنه!
حالا فريد چند قدمي جلوتر رفته بود و پشت كرده بود به من و پيرمرد. پيرمرد گفت: اين رفيقت توي حال خودش نيست.
 بعد آهي كشيد و با نوك عصايش گل روي زمين را خراشيد. از پيرمرد خداحافظي كرديم.
گفتم: خوب شد برگشتيم خونه!
فريد گفت: آره! اما قبلش مي‌خوام برم دنبال دختره. 
گفتم: ديوونه شدي؟ اينجا كوهستانه! توي كوه هم قانون كوه‌نشين‌ها حكم مي‌كنه! تيكه پارمون ميكنن. 
آب دماغش را بالا كشيد و گفت: مي‌خوام برم خواستگاريش.
اين را كه گفت پقي زدم زير خنده. هر كاري مي‌كردم نمي‌تونستم جلوي خنده‌امو بگيرم. فريد برگشت و سينه به سينه‌ام داد و گفت: اگه نمي‌خواي با من بياي راهت رو بكش و برو. من به هيشكي احتياج ندارم.
خودم را جمع و جور كردم و گفتم: يه ذره استراحت كنيم. بريديم.
ايستاديم و كوله‌پشتي‌ها را روي زمين گذاشتيم. دوباره گفتم: همين كه بو ببرن واسه چي اومديم تيكه بزرگه گوشمونه! 
فريد گفت: مي‌خوام زن بگيرم. جرمه؟
گفتم: نه جرم نيست. دختره يه جوريه! قاطي پاتيه انگار.
براق شد توي چشم‌هايم و گفت: دهنتو ببند!
تا ظهر ديگر باهم حرف نزديم. آفتاب كشيده بود وسط آسمان. عرق كرده بودم. پنجه پايم تير مي‌كشيد. گفتم: همين جاها بود؟
فريد گفت: نه جلوتره. 
جلوتر كه رفتيم جمعيت بيست، سي نفره‌اي اين طرف و آن طرف رودخانه ايستاده بودند. زن و مرد. 
گفتم: چه خبره؟
فريد ايستاد و من هم ايستادم. حالا جمعيت داشت خيره خيره به ما نگاه مي‌كرد. فريد را ديدم كه به روبه‌رو ماتش برده بود. روبه‌رويش دختري شانزده، هفده‌ساله روي زمين نشسته بود. درشت و قوي بود. با چشم‌هاي آبي براق. صورتش زخم بود. جاي خراش ناخن يا چيزي شبيه به اين توي صورتش رد انداخته بود. مرد جواني ايستاده بود. يك چوب توي دستش داشت. لاغر و ريزه بود با صورتي آفتاب‌سوخته. 
گفتم: خسته نباشي!
سري تكان داد و گفت: مونده نباشي.
گفتم: چي شده؟
با سادگي خاصي گفت: والا از ديشب كه بارون باريد، هي باريد، هي باريد. اين بنده‌هاي خدا هم از سر نادوني، گوسفندهاشونو توي مسيل خوابوندن. آب كه زور گرفته تموم زار و زندگيشونو با خودش برده. به خاك سياه نشستن. سگ و گوسفند و همه همه!
گفتم: همين خونواده؟
و با دست به دختر اشاره كردم. حالا كنار دختر چشم آبي، بچه دو، سه ساله‌اي مي‌پلكيد و نوزادي هم توي بغلش بود و داشت به آن شير مي‌داد. آن طرف مسيل هياهو بود. كوه‌نشين‌ها حلقه ايستاده بودند و بلند بلند حرف مي‌زدند. گفتم: حالا چي؟ 
مرد جوان گفت: هيچي! همه چي رو سيل برده انگاري خرس كشته! چشمم افتاد به فريد كه روي تخته سنگي نشسته بود و زل زده بود به چشم آبي و بچه‌هايش!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون