بسمالله اگر حريف مايي
حساب كاربري به نام خانه شجريان در تلگرام خاطره خواندني از هوشنگ ابتهاج از كنسرت «چهره به چهره» در جشن هنرشيراز سال ۱۳۵۶ نقل كرده كه البته اين خاطرات در كتاب «پير پرنيان انديش» چاپ شده است.
«اين كنسرت قصه داره براي خودش: سه شب اين كنسرتو تو شيراز اجرا كرديم. بعدازظهري كه شبش كنسرت سوم اجرا ميشد، تو هتل نشسته بوديم و داشتيم حرف ميزديم. شجريان به لطفي گفت: محمدرضا! ميخوام براي اون تصنيف آخر، به جاي شعر سعدي [ما را همه شب نميبرد خواب] اين شعرو بخونم:
ماييم و نواي بينوايي
بسمالله اگر حريف مايي
لطفي گفت: نه! نه! بسمالله چيه، بسمالله چيه؟ نميخواد!... ديگه نميدونست كه خودش چند سال بعد سر كنسرت هو ميكشه و... (لبخند و نگاه رندانهاي دارد!) شجريان سرشو انداخت پايين و هيچي نگفت. شب آخر كنسرت بود و تا آخر برنامه رفتيم كه يه دفعه شجريان خوند: ماييم و نواي... گروه وايستاد. اصلا انتظار همچين چيزي رو نداشتن. لطفي يك نگاه غضبآلودي انداخت و من گفتم حالاست كه كنسرت به هم بخوره... در واقع كنسرت نابود شده بود. همون موقع هم شجريان فهميد كه چي شده! اركستر وايستاد ديگه... لطفي با سازش كه مثل اركستر صدا ميداد دنباله رو گرفت و يه نگاه تندي به گروه كرد و اونا هم دنبال اونو گرفتن و زدن. آخرين نتي كه زدن، هنوز مردم دست زدنو شروع نكرده بودن كه لطفي با عصبانيت پا شد و سازشو ورداشت و رفت. من پا شدم رفتم دنبال لطفي كه مبادا اين «نرهغول» (با شوخي و ظرافت ميگويد!) كاري دست شجريان بده. طفلك شجريان هم لاغر و مردني! (غش غش ميخندد). رفتم پيش لطفي و هي باهاش حرف زدم: آقاي لطفي! آروم بگير، آروم بگير! و حالا شجريان هم بيرون اتاق وايستاده بود با گردن كج! (ميخندد و سرش را تكان ميدهد!) من رفتم شجريانو بغل كردم و گفتم خسته نباشي و بوسيدمش و دوباره رفتم پيش لطفي كه آقاي لطفي چيزي نگي. رفاقت خودتونو سر اين چيزها به هم نزنين. به هر حال، با چه تلاشي لطفي رو آروم كردم و به خير گذشت...»