• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4666 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۲ خرداد

براي تاريخ مي‌نويسم

ماهرخ ابراهيم‌پور

با تعلل و بي‌حوصلگي به آيين تكريم آخرين مديرعامل موسسه خانه كتاب رفتم، اگرچه درست‌تر اين بود كه بگويم به مجلس فاتحه موسسه خانه كتاب رفتم. وقتي وارد سالن پژوهشكده فرهنگ، هنر و معماري جهاد دانشگاهي شدم، احمد مسجدجامعي در حال سخنراني بود، جملاتش را خوب نمي‌شنيدم، اما گويي مي‌گفت: حالا كه فرزندم را مي‌كشيد، حداقل نامش را حذف نكنيد و رسم و آيينش را به جا بياوريد! تلخ بود و تلخ‌تر آنكه بزرگ باشي و چهره، اما نتواني فرزندي را كه با خشت خشت اميد برنهادي، حفظ كني و اكنون بر جسدش تمنا كني كه كاش حال كه مي‌كشيدش، قدري مهربانانه‌تر. از مسجدجامعي عصباني‌ام و زيرلب غرولند مي‌كنم كه چرا چنين به مرگ موسسه خانه كتاب نشسته است و فقط زنجموره مي‌كند! سخنانش تمام و صداي كف زدن حضار بلند مي‌شود، جمعيتي ماسك‌زده و نزده با فاصله و بي‌فاصله در سالن حاضرند و مرگ را كف مي‌زنند.  پس از مدت‌ها با ترس و احتياط با صورتي پوشيده با ماسك در يك نشست طولاني شركت كردم و اصلا حوصله ندارم و اين بي‌حوصلگي باعث شده كه پر از غرولند باشم و براي همين چندان هوش و حواسم درگير مراسم و سخنرانان پياپي آن نباشد، اما جملات محمدرضا زائري، استاد دانشگاه، عضو هيات مديره موسسه خانه كتاب و خطيب جنجالي باعث مي‌شود كه كمي به خود بيايم و با دقتي مضاعف جملاتش را گوش كنم: «برخلاف سخنان آقاي مسجدجامعي معتقدم قدر مديران در كشور ما دانسته نمي‌شود، چرا سر هم كلاه بگذاريم... اگر امروز من زائري، ميكروفن يا پرچم روي ميز را بردارم و در جيبم بگذارم، حراست، كميسيون تخلفات، كميته انضباطي و هزار و پانصد و شصت و شش نهاد و شخص دنبال اين مي‌افتند كه اين ميكروفن جزو اموال موسسه و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي بود! اما سرمايه‌اي كه از خانه كتاب مي‌رود، مدير موسسه است، نه ميكروفن و پايه پرچم! سرمايه نيروي انساني است نه تير و تخته...» صداي زائري در ميان كف زدن‌هاي حضار قطع مي‌شود و دوباره اوج مي‌گيرد: « امروز، روزگاري است كه مدير ما اگر كار نكند، تقدير مي‌شود... متاسفانه خدمت با خيانت فرقي نمي‌كند، يعني اگر مدير يك مجموعه تخلف كند و اموال مجموعه را به باد بدهد ... اتفاقا همه دوستان سعي مي‌كنند، هوايش را داشته باشند! ماله‌كشي كنند و رفع و رجوع. اما وقتي مديري جانفشاني مي‌كند، اتفاقا همه دست به دست هم مي‌دهند تا پدرش را دربياورند...» حرف‌هاي زائري ادامه دارد و من به جمعيت حاضر در سالن نگاه مي‌كنم، حالا همه گوشي‌ها را كنار گذاشتند و چشم و گوش به زائري دارند، من دلم مي‌خواست صورت محسن جوادي، معاون فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي را ببينم، هر چند اگر سيدعباس صالحي در سالن نشسته بود، خيلي بهتر بود، شايد در توييتي جواب حرف‌هاي زائري را مي‌داد.  زائري دلش پر است از اين حذف و ادغام به اصطلاح موسسه نمايشگاه، موسسه ادبيات داستاني و موسسه خانه كتاب كه معلوم نيست كجاي طرح جديد است و چه اندازه بر آن فكر و انديشه شده است؟ وقتي مي‌گويد: «صد سال ديگر كه هيچ‌ يك از ما نيستيم، اما تاريخ درباره ما قضاوت خواهد كرد. تاريخ خواهد گفت خانه كتاب ساخته شد، اما خرابش كردند! اين به نظرم بزرگ‌ترين اشتباه، سياست و تدبير بي‌تدبيرانه وزارت ارشاد است. اين سخن را مي‌گويم تا در تاريخ بماند...» نيشخندي بر لبم مي‌نشيند، مگر همين امروز چند نفر مي‌دانند موسسه خانه كتاب كجاست؟! يك نفر آرام مي‌پرسد، امروز سكه چند است؟ آن‌طرف‌تر عكاسي به فرد همراهش مي‌گويد حبوبات چقدر گران شده است! زائري حرف‌هايش را جسورانه زد و از منبر پايين آمد و با تشويق پياپي حضار در صندلي‌اش نشست. من از بالكن طبقه دوم به اين مي‌انديشم كه راستي اين چه محفلي است كه ما در آن نشستيم؟ اين همه مدح و تعريف و انتقاد از مدير و طرحي كه عاقلانه و خردمندانه نيست، اما به خود مي‌گويم نه، كارشناسي شده و امضا و ايده چندين معاون و كارشناس و ... پشت آن است، صداي عليرضا بهرامي، دبير فرهنگي ايسنا مي‌آيد كه خيلي رك مي‌گويد راستش اين طرح عاقلانه نيست، خيلي عجيب است كه وزيري و وزارتخانه‌اي در سال‌هاي پاياني دولت بر آن شد كه موسسه‌اي را به اسم ادغام بر هم بزند و ... من تعقلي در اين طرح ادغام آن هم با اين سبك و سياق نمي‌بينم. من با خودم فكر مي‌كنم، هيات امنا موسسه خانه كتاب چطور به چنين طرحي راي مثبت دادند؟ اين سوال باعث مي‌شود تا پايان مراسم تاب بياورم تا از زائري سوال كنم. راستي اگر هيات امناي خردمند موسسه تن به امضاي ادغام نمي‌دادند يا حداقل اين شتاب را برنمي‌تابيدند، چه مي‌شد؟ بالاخره مراسم تمام مي‌شود و من شتابان سراغ زائري مي‌روم و سوال مي‌كنم آيا همه هيات امنا طرح را امضا كردند؟ قدري تامل مي‌كند و مي‌گويد همه نه، دوباره مي‌پرسم چه كسي امضا نكرد؟ مكث مي‌كند و مي‌خواهد برود، سماجت مي‌كنم مي‌گويد تنها احمد مسجدجامعي امضا نكرد، مات مي‌مانم، سالن پر از همهمه و بازار عكس يادگاري است، ماسك‌ها كنار رفته و لبخندها و بغض‌ها نمايان است. حالا ديگر از دست مسجدجامعي عصباني نيستم، به خود مي‌گويم حتما چند سطري مي‌نويسم نه براي اينكه كسي بخواند، نه، براي اينكه در تاريخ بماند.  

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون