یادداشتی به بهانه تجديد چاپ «شكار شبانه»، مجموعه داستان صمد طاهري
از مراقبت تا تنبیه
کیهان خدیوی
داستان «شکارچی» از مجموعه داستان «شکار شبانه» نوشته صمد طاهری نمایانگر جامعهای است که زنها مظلومند، مگر آنکه علیه این ستم ناشی از رسمهاي پوسيده قیام کرده باشند. این زنها انسانهايي هستند جهت خدمت به مردها و برآوردن نیازهایشان. خواه زن، خدمتکار منزل دکتر تحصیلکرده شهرنشین باشد یا ساکن روستایی دورافتاده. نهتنها از حقوق اولیه و حتی غریزی خود مانند دوست داشتن محرومند، بلکه حق اعتراض نیز از آنان سلب شده است و اگر شجاعت نادیده گرفتن قوانین نانوشته جامعه را داشته و خلاف جریان معمول شنا کرده باشند، با مرگی سخت و عبرتآموز روبهرو خواهند شد. داستان با نثری روان و دیالوگهای کوتاه و تاثیرگذار، ما را از پندار اولیه، مبنی بر زایشی جدید و تولدی دیگر، به ورطه قتل و مرگ میکشاند. پایان داستان گرچه ناباورانه و شوکآور به نظر میرسد، اما رشتههای قبلی چنان ظریف و دقیق بافته شده است که برای مخاطب پذیرفتنی باشد. از این لحاظ به داستان «لاتاری» شرلی جکسون شباهت دارد، گرچه مانند آن چندین لایه ندارد. شخصیت مردهای داستان گرچه با هم متفاوتند، اما در یک نقطه همسانند، آنجا که منافع آنها درمیان باشد. «ببرازخان» به قول خودش در پی حفظ آبروی برادر است، اما این تنها انگیزه وی نیست، بلکه غرض اصلیاش، درس عبرتی است برای پرندههای محبوس در قفس خانه خود.
کدخدا به عنوان ريیس دهکده و نگهبان رسم و عرف، برای ثبات و امنیت روستای تحت امر و بقای قدرت خویش، هر کس که نیازهای اصلی و انسانیاش را بر قراردادهای اجتماعی نانوشته توسط مردان ترجیح دهد، خری میداند که قیمت نقل و نبات را ندانسته است. از نظر او همین که مردی برای زنش طلا میخرد و نانش را میدهد، آقای خانه بوده و زنان باید قدر چنین سرورانی را بدانند و هر که قدر ندانست، حکمش مرگ است. دکتر گرچه تحصیلکرده و شهرنشین است، اما او نیز نگاه ابزاري به زن دارد در خانهاش از همسر و فرزند خبری نیست، بلکه زنی خدمتکار را به حقوقی ماهانه اجیر کرده تا کارهاي خانه برطرف کند. توجیهگر وجدان دکتر برای کشتن زنی که سنتهای استثمارگرایانه را برنتابیده، سه دسته اسکناس است که در کیف گذاشته و با آرامشی باور نکردنی مرگ زن جوان را رقم میزند و البته با رعایت سنت پزشکیاش، استفاده از الکل، تا وجدان حرفهای و قسمنامه بقراط را رعایت کرده باشد. فرج اما اوج زبونی، ضلالت و به قهقرا رفتن منش انسانی را نمایان میكند. پدری که با تمام علاقه به دختر، جرات سرپیچی از قواعد جامعه را ندارد. او نیز برای رهایی از این سرشکستگی، چراغدار قاتل فرزندش شده و بر دستان خونآلودش بوسه میزند. حقارت او تا آن پایه است که به فرو کشیدن دود تریاک برآمده از سینه قاتلان فرزندش و بلعیدن نان زیر کبابشان قناعت میکند.
چهار زن داستان گرچه از خود اختیاری نداشته و تابعالامر مردانند، اما چهار شخصیت متفاوت را به نمایش میگذارند. زن خدمتکار منزل دکتر، ساده، تسلیم و قانع است؛ باورش این است که دکتر در کار مداوای بیماران است و از اینکه در خانه وی، دارای سرپناه و خورد و خوراک بوده و مورد نیاز دکتر است، راضی به نظر میرسد. او از تنهایی میترسد و شاید همین بیکسی و نیاز به گریز از تنهایی، وی را بدین خانه کشاند ه است.
زن جوان ببرازخان ساکت و سر به زیر و تسلیم سرنوشت مینماید. زنی که ظاهرا هیچ کاری با اتفاقات پیرامون خود ندارد. اما غزال، زن برادر ببرازخان، نمایانگر عصیان است. کسی که بهرغم همه عادات سفت و سخت عاشق شده است. غزال اکنون که گرفتار شده ولي حاضر به مجیزگویی و همکاری و لو دادن نام معشوق نیست و در این راه تا آنجا پیش میرود که مرگ را پذیرا میشود و حسرت دانستن را به دل قاتلان خود میگذارد. زن اول ببرازخان میتواند غزالی دیگر باشد، آنجا که بهرغم دیدن شکنجه و قتل غزال، با حرکات و اشاراتی نسبت به دکتر، نیاز عاطفی و نارضایتیاش را از مرد و حصار خانه را به نمایش میگذارد تا ما را بدین درک از داستان برساند. داستان شکارچی نشان میدهد که داشتن قدرت نامحدود و دلبخواه (اینجا در دست مردان) برای خواستهها و نیازهای خود حد و مرزی نمیشناسد، تا آنجا که زن را زنکی میداند که وظیفه پخت و پز و رفت و روب را برعهده دارد و در صورت تخطی از آن، در اتحادی نامیمون با دیگر مردان دور و نزدیک، او را خواهند کشت. حضور ماشین دوم در سپیدهدم، پس از قتل اول و تکرار دو دیالوگ «زنی پا به ماه داریم» و «پارسال هم آمده بودید» کلشمولی این قوانین و تاریخ قتلهای پسین و تکرار آنها را به ما یادآور میشود، تا نپنداریم که با واقعهای استثنایی روبهرو بودهایم. گرچه ماشین دوم و اشاره به کوههای جنوبی در مقابل سفر دیشب دکتر به کوههای شمالی، کمی شعارگونه به نظر میآید و شاید اگر نویسنده فقط به حضور ماشین دوم اشاره داشت، کفایت میکرد.
برشي از داستان «شكارچي» از كتاب «شكار شبانه»
مش فرج به استكان چايش نگاه ميكرد. گفت: «من سرشكستهم»
ببراز رو به زنها گفت:«برين بيارينش.»
زنها بلند شدند و بيرون رفتند. دكتر به مش فرج نگاه ميكرد كه پاهاي لاغرش را بغل گرفته و در خود مچاله شده بود. در اتاق باز شد. زنهاي ببراز زير بغل زن جواني را گرفته بودند و تو ميآورند. زن چشمهاي درشت سياهي داشت كه توي صورت مهتابي لاغرش گود افتاده بود. او را بردند و زير تاقچه روبهرو نشاندند. زير گونه چپش كبود شده بود و جاي چند سوختگي زير گردش ديده ميشد. دكتر رو به مش فرج گفت:«اسمش چيه؟»
مش فرج با صداي بغضآلودش گفت:«غزال.»
ببراز گفت:«آقاي دكتر، دست به كار ميشين؟»
دكتر در كيفش را باز كرد. بستههاي اسكناس را توي آن گذاشت و كيف كوچكي را بيرون آورد، رو به زنها گفت:«بخوابونيش.»
زنها غزال را درازكش كردند. دكتر بلند شد، رفت بالاي سرش نشست. غزال يك دم به او نگاه كرد و دوباره به نقطهاي روي پيراهنش خيره شد. دكتر به موهاي سياه تابدارش نگاه كرد، مچ دست چپش را گرفت و به ساعت قاب طلاي كوچكش خيره شد. آنجا هم جاي چند سوختگي را ديد گفت:«چند روزه چيزي نخورده؟»
زن بزرگتر گفت: چار روزه.»
ببراز گفت:«كوفت بخوره. حيف اون همه پول كه برادر من به پاي اين لكاته ريخت. اون همه لباسهاي خارجي و ساعت طلا و تلويزيون باتريدار و يخچال نفتي و هزار جور وسيله ديگه.»
كدخدا گفت:«خر چه داند قدر حلواي نبات.»
دكتر گفت:«چند سالشه؟»
مش فرج گفت:«20 سالي داره.»