صورتكهاي بيچهره
شايد بار آتي، مصيبتهايي بينهايت بزرگتري در انتظارمان باشد؛ شايد پايان بشريت؛ شايد سقوط درازمدت و عميق تمدنها به هزاران سال پيش؛ شايد مرگهايي بسيار هولناكتر و دردآورتر؛ شايد حتي موقعيتهايي بدتر از مرگ كه انسانها را وادارد كند دستهدسته به زندگي خويش پايان دهند و شايد حتي - در بدترين سناريوها - فاجعه در حلقه نسبتا محدود آدمها باقي نماند بلكه همه حيات، همه موجودات و جانوران و گياهان، درياها و كوهها و سبزهزارها و هر چيزي كه ميتوانيم با واژه «زيبايي» مترادف بدانيمش را از ميان ببرد و حال پرسش اين است: آيا انسانها واقعا از اين مصيبت درسي را كه لازم است، گرفتند و زندگي خويش را تغيير خواهند داد؟ يا همچون هميشه، آن را در كوتاهترين مدت به دست فراموشي ميسپارند و در قالب كتابهاي تاريخي و گستره بزرگي از رمانها و فيلمها و ادبيات علمي بايگاني ميكنند؟ اين احتمال نيز هست كه وقتي اين واقعه به پايان برسد، «درس»ي بگيرند، اما نه درسي مفيد براي جهان، بلكه درسي كه خود ميخواهند. به عبارت ديگر همان كاري را بكنند كه در طول هفت يا هشت هزار سال تمدنهاي بزرگ و كوچك خويش كردهاند: تعبير و تفسير آنچه «واقعيت» مينامند در چارچوب چيزهايي كه نامهايي دلبخواهانه و توهمزا، كمابيش گنگ و بيمعنا، اما براي خودشان و به زبان خودشان بسيار پرمعنا و عميق و «عيني» باشند؛ مفاهيمي همچون «طبيعت» و «فرهنگ» و «شعور» و «انسانيت» و... كه براي خود ساختهاند تا در يك پيچيدگي حياتي غيرقابل رمزگشايي و در ميان گرههاي بازناشدني، كورهراهي براي خويش بگشايند و شايد راهي براي فرار بيابند و هستيشناسي تازهاي، ولو خيالين، براي خود دست و پا كنند. اما درنهايت، زماني كه انسانيت به «پايان ِ پايانها» برسد - و اين زماني است كه هرچند شانس رسيدن به آن در آيندهاي نه چندان دور ناگزير نيست، اما بعيد هم نمينمايد - شايد در آن زمان، سرانجام روشنايي نسبتا كاملي بر رفتار و ذهنيت اين «گونه زيستي» (انسان) در فرآيند تحولش بيفتد و «درس عبرتي» براي عالم هستي در معناي اسپينوزايي آن بشود. انسانها، به اميد زنده هستند و شايد بهتر باشد بگوييم به اميدهايي كاملا واهي كه دوست دارند واهي بودن آن را دائم به فراموشي بسپارند: مثل اينكه هر لحظه، گاه بدون هيچ دليل و پيشينه و انتظاري ممكن است زندگيشان به پايان برسد. يا از آن بدتر شاهد پايان موجوديت گونه انساني بهرغم ميليونها سال برخورداري از ابزارها و صدها هزار سال برخورداري از تخيل زباني، كه حدي ندارد و گستره بيپايانش در عرصه اسطورهها و ادبيات داستاني و تصويري چشماندازي دور را مينماياند، باشند. اما اين ساختارهاي زبانشاختي، اين سازههايي كه منطق رياضي و منطق فلسفي و دستورهاي زباني براي ما ساختهاند و ما همه اميد خود را به آنها بستهايم، همانگونه كه بارها و بارها تاريخ نشان داده است، قدرت مقاومت چنداني در برابر گردبادها و سيلهاي غولآسا ندارند. پديدههايي كه عالم هستي ميلياردها سال است در خود شاهد تكرار آنهاست، ميتوانند كاملا در چند لحظه به باد بروند. از اين روست كه فراموشي براي انسان شايد اهميتي حتي بيشتر از حافظه و تاريخ، داشته و دارد. ساختهاي فراموشي در بسياري از موارد به كمك او آمدهاند تا بتواند ساختهاي تاريخ و حافظه را براساس آنها به پا كند. از اين روست كه اگر كرونا ويروس يا مصيبتهاي پيشين و پسين آن ميتوانستند و بتوانند درسي به انسانها بدهند كه دستكم آنها را به حد و مرز هوشمندي فرزانگاني چون ژان ژاك روسو، ايوان ايليچ يا كلود لوي استروس برسانند، به باور ما بايد بسيار خوشحال باشيم و دلايلي واقعي براي تداوم بخشيدن به اميدواري در دلهايمان نگه داريم. اگر انسانها، بهويژه فرادستان، اما همينطور فرودستاني كه هر كدام ممكن است روزي به موقعيت فرادستي برسند، ميتوانستند لحظهاي در برابرعالم هستي، در برابر آنچه ابزارهاي علمي خود ايشان، به آنها نشان ميدهد، خُرد بودن دانش و گستره انديشه و ماديت و تاثير انسان را در «كيهان» درك كنند، بيشك اين نيز ممكن ميبود كه اميد بسيار زيادي به آينده داشته باشند. اما افسوس كه تاكنون تجربههايي كه انسانها در طول قرنها و قرنها از سر گذراندهاند، نتوانسته به آنها اسطورهاي و افسانهاي بودن آن چيزهايي را كه قدرت انساني ميپندارد به آنها نشان دهد: نه در اراده خشونتآميزي كه بيرحمانه بر همنوعان خود بر ساير موجودات و جهان اعمال ميكنند، نه بيهودگي انباشت «ثروت»هايي كه ابلهانه در اطراف خود گرد ميآورند. همه آرزوي ما، آن بود و هست كه ميتوانستيم در رويكردي مثبت نسبت به آينده انسان باقي بمانيم و به اين پرسش كه آيا هنوز فرصتي براي جبران ويرانگري انساني باقي مانده، پاسخي ولو نسبتا مثبت بدهيم. اما نبايد به خود دروغ بگوييم و اين پاسخ را به هيچ رو به سوي قاطعيتي كه ابدا در آن وجود ندارد ببريم؛ نميخواهيم در رويكردي انسانگريز چون لوي استروس، انسانشناس بزرگ فرانسوي، باقي بمانيم كه در كتاب «گرمسيريان اندوبار» خود با نوميدي زيادي از جهاني سخن ميگويد كه بدون انسانها آغاز شد و بيشك بدون آنها پايان خواهد يافت. اما براي آنكه اين اميد و اين گريز از پيشبيني لوي استروس كه هيچ كسي به اندازه خود او تمايل نداشت كه هرگز به وقوع نپيوندد، جلوگيري كنيم، صرفا آرزو كردن و پناه بردن به متافيزيكهاي رنگارنگ كارگر نيست. پاسخ اين امر، در بهترين و زيباترين چيزهايي است كه انسان ميتواند خود را به دليل ابداع آنها خود را متمايز كند. در زيبايي، در اخلاق و در خلاقيت هنري و ادبي؛ در افزودن به زيباييهاي حسي (استتيك) در جهان بيروني. درنهايت شايد در اين اميد كه ما آن را شرطي اساسي براي آينده خود و نه راه گريزي آني تصور ميكنيم. در اين حال، شايد اين راه يا شايد بخشي از اين راه، به سادگي تنها بتواند در واژگان عشثق و خلاقيت خلاصه شود. جهاني كه امروز كرونا در برابر ما قرار داده، با نمادشناسي آدمهايي كه نميتوانند به يكديگر نزديك شوند و يكديگر را در آغوش بگيرند، ببويند و ببوسند و دلداري دهند و غمخوار هم باشند، جهاني كه كرونا در برابر ما قرار داده و در آن نميتوان حتي چهرههاي يكديگر را از پشت صورتكهايي هرچه ضخيمتر ببينيم. چنين جهاني نه تنها ممكن و كاربردي كاربردي نيست، بلكه يك ويرانشهر حقيقي به حساب ميآيد كه اين بار شايد معنايي جز پايان انسان نداشته باشد، اما بايد بدانيم اگر از تمثيل جهاني آكنده از انسانهايي بدون دست، بدون پوست و بدون چهره به حق وحشت داريم، بايد تن به عشق و اخلاق و هنر بدهيم كه در پديدههايي انساني بدهيم؛ جهاني كه خود را بيش و پيش از هر كجا در كالبدهاي كودكانه و زنانه تعريف و بيان ميكند؛ جهاني كه در رويكردهاي كلاسيك در آنچه روزگاري «انسانيت» ناميده ميشد، قابل مشاهده بود؛ روشنايي دور نيست، تنها بايد جسارت نزديك شدن به آن را داشته باشيم.