ادامه از صفحه اول
چرخش استراتژيك اروپا
افول موقعيت و حاشيهنشيني اروپا پس از جنگهاي جهاني موجب شد تا اروپاييها فرآيند همگرايي منطقهاي را به عنوان طرحي در برابر سياست قدرت سنتي ارايه و بازسازي جايگاه بينالمللي اين حوزه جغرافيايي و بازگشت آن به مدار سياست جهاني را از رهگذر مفهومي بديل از قدرت پي جويند.
قدرت مدني، صورتبندي مفهومي جديدي بود كه از آن هنگام به راهنماي سياست اروپايي تبديل شد. اين مفهوم و روايتهاي ملهم از آن يعني قدرت هنجاري، قدرت پسامدرن و مانند آن با پايان جنگ سرد و گذار جامعه اقتصادي به اتحاديه سياسي از غلبه گفتماني برخوردار شده و سمت و سوي ديگري به هويت بينالمللي اروپا بخشيد و نقشآفريني متمايز در روابط بينالملل را در دستور كار سياست جهاني اين حوزه قرار داد. تكاپوي تبديل اتحاديه به مركز جاذبه قاره اروپا و روياي شكلدهي به نظام بينالملل دوره گذار بر اساس تصوير اروپايي، عرصههاي نقشآفريني اتحاديه اروپا در اين دوره بودهاند.
قدرتنمايي بينالمللي اروپا به عنوان واحد سياسي نوبنياد و بدون پيشينه تاريخي اما چندان تداوم نيافت. اروپاييها كه با تصويري آرمانشهري وارد سده بيست و يكم شده بودند، چشمانداز متفاوتي از جهان را پيش روي خود ديدند كه نسبتي با برداشتهاي ذهني آنان نداشت. تغييرات همهجانبه، ژرف و دامنهدار روابط بينالملل نشان داد كه جغرافياي قدرت ديگر به جغرافياي اروپا و جهان غرب محدود نبوده بلكه گستره و دامنه جهاني يافته و اروپا نيز در آن از نقش محوري برخوردار نيست. همزمان غياب نسبي از معادلات دورانساز دو كانون سنتي و نوظهور قدرت در سده جاري يعني اقيانوسهاي اطلس و آرام هم اروپاييها را از حاشيه نشيني در عرصه ژئوپليتيك جهاني بيمناك كرد.
اتحاديه اروپا در مواجهه با اين شرايط نوپديد درصدد بر آمده است تا زمينه را براي بازنگري مفهوم قدرت و هويت بينالمللي اين حوزه در چارچوب نظري الگوي وستفاليايي فراهم سازد. اتحاديه اروپا كه پيشتر بر تمايز هستيشناختي با قدرتهاي ديگر تاكيد ورزيده و از نمايندگي نوع جديدي از قدرت در سياست جهاني سخن ميراند اينك بيش از پيش به قدرتها و كنشگران ديگر سياست جهاني شباهت يافته و از زبان و ادبياتي بهره جسته است كه پيشتر درصدد گذار از آن برآمده بود.اين تحول در عين حال گوياي بنبست روايت اروپايي قدرت، بازگشت به ميراث گذشته و گسست نسبي از داعيههاي سنت استثناگرايي اروپايي است.
وانگهي اتحاديه اروپا يك دولت واحد برخوردار از مولفههاي ژئوپليتيك محسوب نشده و ژئوپليتيك اروپايي عرصه قدرتنمايي دولتهاي ملي با فرهنگهاي استراتژيك رقيب است. اتحاديه به دليل موانع و كاستيهاي موجود هنوز با تبديل شدن به قدرت جهاني تمام عيار فاصله معناداري دارد. از سوي ديگر با وجود اينكه اروپا ديگر همانند گذشته اولويت نخست و محور سياست بينالمللي امريكا را تشكيل نميدهد اما اروپاييها به دلايل آشنا نه توان و نه تمايلي دارند تا به گسست پيوندهاي استراتژيك خود با شريك فراآتلانتيكي به ويژه در هنگامه رقابت با قدرتهاي نوظهور جهان غيرغربي و چشمانداز بازتوزيع قدرت در نظام بينالملل بپردازند.
با توجه به ملاحظات پيش گفته، اتحاديه اروپا به رغم برخورداري از امتيازات اقتصادي و بينالمللي گسترده در حال حاضر فاقد سرمايههاي ژئوپليتيك در رقابت با قدرتهاي جهاني است. بحرانهاي چندگانه نظير تشتت و رقابتهاي بين اروپايي و تداوم روند بازملي شدن سياست در محيط پسابرگزيت و پساكرونا، ناكامي در ترجمه قدرت اقتصادي و تجاري اين حوزه به امتيازات ژئوپليتيك، ناتواني از نيل به استقلال استراتژيك و ايفاي نقش متمايز به عنوان يك كنشگر ژئوپليتيك در عرصه تحولات دوران ساز سياست جهاني از جمله چالشهاي اتحاديه در انطباق با الزامات و مقتضيات زمانه است.
در مجموع دوره گذار امروز، نقطه عطف تاريخي تعيينكنندهاي در فرآيند همگرايي اروپايي به شمار ميآيد. اروپاييها در اين دوره با پرسشهاي بنيادي مواجه هستند كه تقدير بينالمللي آينده اروپا به نوع پاسخ به آنها گره خورده است. اروپا كه پيشتر درصدد اثرگذاري بر روندهاي نظام بينالملل بر اساس منافع، هنجارها، تصويرها و روايت اروپايي بود اينك با جهاني متفاوت روبهرو شده است كه در آن، حفظ فلسفه وجودي و موقعيت خود را دشوار مييابد. به هر روي، راهبردهاي پيشين اروپا انطباق كاملي با الزامات و واقعيتهاي امروزي نداشته و شرايط متغير و سيال ناشي از دگرديسي شتابان و ژئوپليتيكي شدن محيط بينالمللي، اروپا را به بازانديشي هويت بينالمللي و جهت دهي مجدد به سياست خارجي اين حوزه ناگزير ساخته است.
اگر چه جدالهاي سياسي و مناظرههاي نظري حائز اهميت جاري به تمهيد مقدمات برونرفت از شرايط بحراني موجود معطوف است اما هنوز نميتوان از چرخش استراتژيك تمامعيار در سياست خارجي اروپا سخن گفت. با اين همه ترديدي نيست كه دوران پيش رو دوران بازتعريف نقش اروپا در جهان بر اساس روايت، زبان و ادبياتي جديد خواهد بود.
حذف جنگل از بشقاب غذا
اين رقم براي يك گياهخوار كامل (وگان) فقط هزار مترمربع است. آزاد شدن زمينهاي كشاورزي به معناي آن است كه نياز به تخريب جنگل كاهش مييابد و محيطزيستي پايدارتر در انتظار جهانيان خواهد بود. در نهايت بايد به عوامل فزاينده و كاهنده ناشي از غذا توجه كرد. يكي از موارد آن است كه تخريب جنگل، ميزان نفوذ آب به زمين را كاهش ميدهد و در نتيجه سيلهاي بيشتري خواهيم داشت كه با فرسايش خاك، نياز به زمينهاي بيشتر را به انسان تحميل ميكند. مساله ديگر، گرمايش جهاني و تغيير اقليم است كه آن هم فرسايش خاك را شديدتر ميكند و آمارهاي مختلف، دامداري را عامل اصلي گرمايش جهاني معرفي ميكنند (نه حتي سيستم حملونقل و انرژي). آلودگي آب و خاك ناشي از تمركز دامها هم مساله ديگري است كه هر روز، زمينهاي بيشتري را غيرقابل كشت ميكنند.