• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱ مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4673 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۲ تير

تعدادي از شخصيت‌هاي ماندگار فيلم‌هاي سينماي ايران به انتخاب منتقدان و نويسندگان

نخواهي رفت از يادم

تينا جلالي

اگر قرار باشد از ميان شخصيت‌هاي مهم برآمده از دل قصه و داستان فيلم‌هاي سينماي ايران يك كاراكتر را انتخاب كنيد چه شخصيتي شما را به خود جذب مي‌كند؟ وقتي نام سينما به ميان مي‌آيد كدام شخصيت در ذهن شما جاي مي‌گيرد؟ سوالي كه پيش روي تعدادي از منتقدان قرار دادم و پاسخ‌هاي مختلفي دريافت كردم اما در خلال اين گفت‌وگو و طرح پرسش يكي از منتقدان از من پرسيد: «اگر شما جاي من بوديد كدام شخصيت را انتخاب مي‌كرديد؟»

كمي فكر كردم و ماجراي يكي از روزهاي سرد زمستان اواخر دهه هشتاد يادم آمد كه ترم دوم دانشگاه بودم: «نايي: (خطاب به باشو) سياه كه ايسي، لالم كه ايسي، اسمم كه نري... هر آدمي زايي ايت ايسمي داره، اوني كه نره غول صحرايه!» يا «ام ان گيمي مرغنه، شوما چي گيدي؟» باشو غريبه كوچك ساخته بهرام بيضايي.

آن روز صبح برف عجيبي از آسمان مي‌باريد و من اصلا حوصله دانشگاه رفتن نداشتم، وقتي از پنجره اتاقم حجم عظيم برف روي زمين را نگاه مي‌كردم در خانه ماندن را به هر بيرون رفتني ترجيح مي‌دادم ولي چاره‌اي نداشتم و به هر سختي و جان كندني كه بود، ترافيك سنگين خيابان‌ها را رد كردم و خودم را به دانشگاه رساندم، سلانه سلانه از پله‌هاي دانشگاه بالا مي‌رفتم كه ديدم بچه‌ها جلوي در كلاس پراكنده هستند؛ گويا آن روز استاد مريض شده بود و كلاس ادبيات ما هم تشكيل نمي‌شد.

هاج و واج روي پله‌ها ايستادم و به بچه‌ها نگاه مي‌كردم. بعد از يك ربع پرسه زدن در راهروهاي دانشگاه، سارا يكي از دانشجوهاي همكلاسي به من پيشنهاد كرد به دفتر كار پدرش برويم و چند ساعتي باهم فيلم ببينيم؛ با بي‌ميلي قبول كردم و راهي شديم.

وقتي فيلم تمام شد و تيتراژ فيلم بالا آمد نفهميدم چطور با سارا و پدرش خداحافظي كردم.

به خودم آمدم كه به خانه رسيده بودم و متوجه شدم يك ساعت تمام مسير دانشگاه به خانه را پياده طي كرده بودم.

حالا انتخاب منتقدان پيش روي شماست:

زار محمد / «تنگسير»

پرويز نوري

به نظر من «زار محمد» موجودي ياغي و سركش اجتماع نابرابر بود. كسي كه به عدالت‌خواهي برخاست تا حق از دست رفته‌اش را در جامعه‌اي بي‌عدالت به دست آورد. نه تنها يك شخصيت ايده‌آليست بلكه نمادي از انتقام‌جويي در برابر ظالمان. او هم در رمان قوي «تنگسير» صادق چوبك و هم در داستان كوتاه «زار محمد» رسول پرويزي، شخصيتي كه از ياد نمي‌رود.

 

حميد هامون / «هامون»

احمد طالبي‌نژاد

به رغم اينكه شخصيت‌هاي زيادي در سينماي ايران هستند كه مي‌توانند جزو انتخاب‌هاي اول من باشند اما از آنجايي كه بايد يك گزينه انتخاب كنم آن شخصيت اول از نظر من حميد هامون فيلم «هامون» به كارگرداني داريوش مهرجويي است.

هامون به گونه‌اي نماينده يك نسل آويزان بين سنت و مدرنيته است مثل خود ما در چهل سال اخير.

در واقع حميد هامون عصاره يك جريان عمومي در جامعه ماست كه نه تكليفش با خودش مشخص است نه با جامعه‌‌اش و نه با زندگي‌اش ... او از يك طرف مي‌خواهد امروزي باشد و با فلسفه غرب و تمدن و مدرنيسم آشناست و از طرفي پايش در گذشته‌هاي اساطيري سنت‌ها هم گير است. چنين آدمي در اين دوره و زمانه كه تكنولوژي حرف اول را مي‌زند به سراغ مضموني به نام عشق رفته آن هم از نوع عرفاني‌اش كه ديگر در مناسبات امروزه جايي ندارد.

 

قيصر/«قيصر»

جواد طوسي

در گذر از آن سينماي روياپرداز كه تجلي عيني‌اش را در تيپ و شمايل عامه‌پسند علي بي‌غم (محمد علي فردين) فيلم «گنج قارون» سيامك ياسمي شاهد بوديم، قيصر (بهروز وثوقي) اولين تيپ /شخصيتِ جدي و باورپذير سينماي ايران است. يك نمونه متقدم مي‌آورم: «خشت و آينه» ابراهيم گلستان به عنوان يكي از شاخص‌ترين آثار غيرمتعارف نيمه اول دهه ۴۰ دو شخصيت محوري دارد: هاشم و رفيقه‌اش تاجي كه تاجي بيشتر به دل مي‌نشيند. با اين حال، او يك جاهايي تكلف دارد و سنخيتي با دنياي رئاليستي يك زن كافه‌اي كه رفيق مردش راننده تاكسي‌اي با خصوصيات هاشم است، ندارد. اما چرا بعد از كهنه شدنِ آن سينماي فانتزي و آتراكسيوني كه با طبقه فرودست لاس مي‌زد و قارونِ زخم‌ معده‌اي را سرِ سفره‌اش مي‌نشاند، «قيصر» به دل مي‌نشيند؟ آدمي تنها كه تازه بعد از ۲۰ دقيقه از شروع فيلم سر و كله‌اش پيدا مي‌شود. يك مرد عبوسِ خسته كه آخرين مسافر قطاري است كه در مقصد نهايي‌اش متوقف شده... نگاه كنيد به اولين معارفه يا مواجهه ما با او كه از پشت پنجره كوپه قطار صورت مي‌گيرد.

خميازه او و راه رفتنِ سلانه‌سلانه‌اش از راهروي قطار و پياده شدنش همراه با مكث دوربين بر پاشنه‌هاي خوابيده كفشش، تصويري متفاوت از او خلق مي‌كند كه انگار مثل هيچ‌كس نيست. اين سياهي‌لشكرِ تنها كه لِك و لِك ايستگاهِ خلوت قطار را با چمدانش طي مي‌كند و آن‌گونه با تحكم به راننده تاكسي مي‌گويد «تا زير بازارچه»، كيست؟ انگار كه قيصر آخرين الگو و شمايل يك جامعه سنتي در آستانه فروپاشي است.

كيميايي هويت‌مندي «زيربازارچه» را از طريق قيصر و خانواده‌اش تعريف مي‌كند. در ريشه‌دار بودن قيصر همين بس كه از محل كارش در جنوب به خانواده پناه مي‌آورد.

اما در همان بدو ورود، كانون خانواده را از هم پاشيده و در نقطه‌اي تراژيك مي‌بيند و موج‌هاي مثبتِ عاطفي‌اش در رويارويي با فضايي مصيبت‌ زده رنگ مي‌بازد.

كيميايي در چنين موقعيت پريشاني، اهلِ كش و قوس دادن نيست و خيلي سريع تكليفش را با شخصيت منتخبش روشن مي‌كند و او را از حالتي سر به تو و دروني به حالتي عصيانگر و كين‌خواه سوق مي‌دهد.

اينجاست كه رفته‌‌رفته شمايل‌نگاري يك «قهرمانِ بي‌تدارك» را در وجود قيصر مشاهده مي‌كنيم. او در مسير قصاص حق‌طلبانه‌اش بي‌آنكه تمايل به زدنِ اتيكت «قهرمان» به خود داشته باشد، به ستيز و اعاده حيثيت تاريخي مي‌انديشد.

ترديدي نيست كه كيميايي با واسطه قرار دادن قيصر مي‌خواهد با نگاهي كنشمند به حوزه سنت و طيف وابسته به آن در يك جامعه در حال گذارِ هويت‌باخته بپردازد. با اين پيش‌زمينه‌ها مي‌بينيم كه رويارويي و مجادله قيصر (به مثابه نسل جوانِ معترض و شورشي) با خان دايي (نسل قديمي دست به عصا و محافظه‌كار) در آن فصل شبانه جلوي ايوان و تك‌گويي طولاني‌اش (همچون يك مانيفست و مرامنامه اخلاقي و در عين حال تراژيك) يا فصلي كه بعد از كشتن رحيم آق منگل (سركوب) پيراهن خوني‌اش را به خان‌دايي مي‌دهد تا بو كند، چقدر منطق‌پذير و موثر و در خدمت بار دراماتيك قصه است.

در عين حال، قيصر اولين قهرمانِ «مرگ آگاه» سينماي ايران در آستانه شكل‌گيري «موج نو» است.

پيش از آن در كدام فيلم ايراني سراغ داريد كه مردي آن‌گونه مانند قيصر با نظاره‌‌گر بودن زن مورد علاقه‌اش اعظم (پوري بنايي) از پشت پنجره اتاق (در حين چرخاندن آتش گردان در داخل حياط)، شراره‌هاي عشق در وجودش زبانه بكشد؟ اما با اين وجود براي او قبل از عشق و تكيه‌گاه و تشكيل زندگي، عقيده و مرامنامه اخلاقي‌ و مقابله با تجاوزي كه به حريم خانوادگي‌اش شده در اولويت قرار دارد.

مسعود كيميايي اين تبحر را داشته كه در ۲۶ سالگي و دومين فيلمش شخصيتي را خلق كند كه با همه وجوه و نشانه‌هاي سنتي و پايين شهري و ظاهر لات‌منشانه‌اش، ديدگاه و جهان‌بيني و نگاه تراژيك و مرگ‌آگاه دارد.

قيصر در موقعيت ناگزيري قرار مي‌گيرد كه مجبور ‌مي‌شود از آن آرامش دروني فاصله بگيرد و به انساني شورشي تبديل شود و عدالت را به شيوه خودش اجرا كند. به يك نمونه درخشان در قتل آخر كه قيصر در گورستان ‌واگن‌هاي اسقاطي قطار مرتكب مي‌شود، اشاره مي‌كنم. او در حالي كه از منصور آق‌منگل (جلال) چاقو خورده، آمدن ناگزيرِ ضارب را به سمت خود در شرايطي كه ماموران پليس در پي‌اش هستند مي‌بيند.

با نزديك شدن منصور گويي قيصر جاني تازه مي‌گيرد و به سويش هجوم مي‌برد و چند ضربه پياپي چاقو به او (همراه با تقطيع نماها) مي‌زند و در ادامه در حالتي بي‌رمق، چاقو را با نفرت به روي زمين پرت مي‌كند. اين اقدام نهايي قيصر نشانگر اين است كه كاربُرد چاقو براي قهرمان منتخب كيميايي فقط در جهت خونخواهي و اجراي عدالت بوده است و نه بيشتر.

در واقع، قيصر مثل يك لات حرفه‌اي بعد از اتمام كارش تيغه چاقوي ضامن‌دارش را نمي‌خواباند و در جيبش نمي‌گذارد. در پايان هم مي‌بينيم كه قيصر در آن واگنِ از كار افتاده، گويي به آرامش رسيده و به ماموران پليس كه در جست‌وجويش هستند با لبخندي تلخ خوشامد مي‌گويد.

«لمپن» خطاب كردن شخصيتي با اين مولفه‌ها و پشتوانه از سوي برخي - به اصطلاح - منتقد، يك حرفِ مُفتِ تاريخي است كه متاسفانه نمونه‌هاي ژنريكش را با الفاظ و ادبيات متفاوت همچنان مي‌بينيم و مي‌شنويم. اين واقعيت تلخ، نشان از تداوم بدفهمي دنياي كيميايي و آدم‌هاي سمپاتيك و صاحب عقيده‌اش دارد كه فيلم آخرش «خون شد» را هم شامل بوده است.

 

گيلانه / گيلانه

شاهين شجري كهن

در فيلم «گيلانه» ما با شمايل يك مادر شمالي كه پسرش را خــيـــلي دوســت دارد (پسردوست) مواجه مي‌شويم كه او همه زندگي‌اش را براي پسر و فرزندانش فدا مي‌كند. در اين فيلم بازي فاطمه معتمدآريا قابل توجه است، براي من نوع رابطه وي كه با پسر جانباز يا آسيب‌ديده جنگي متجلي مي‌شود درست از كار درآمده و تصوير تاثير‌گذاري كه ارايه مي‌دهد، همچنين چون نمونه چنين مادري با رگ و ريشه من پيوند و نزديكي دارد اين شخصيت را دوست دارم.

 

علي بي‌غم / «گنج قارون»

طهماسب صلح‌جو

به عقيده من اين پرسوناژ دوست داشتني داراي همه صفاتي است كه آدم‌ها يا دوست دارند خودشان داشته باشند يا در ديگران اين خصوصيت‌ها را ببينيد، مي‌توانم بگويم اين شخصيت بيشتر شبيه كاراكتري است كه در روياها و آرزوهاي مردم وجود دارد و در واقعيت زندگي با اين دقت و با اين ويژگي‌هاي شخصيتي نمي‌توانيم آن را
ببينيم.

اساسا ارزش هنر در اين است كه آن چيزهايي كه آدم‌ها ندارند و مي‌خواهند داشته باشند را نشان دهد و فيلم «گنج قارون» با بازي فردين اين خصيصه را دارد، فردين با اين فيلم بود كه به اوج شهرت و محبوبيت رسيد و هنوز بعد از گذشت سال‌ها اين پرسونا بين نسل‌هاي جوان‌تر هم محبوبيت دارد و هم جذاب است، تقريبا مي‌توان گفت كه علاقه‌مندان سينماي ايران فردين را در كاراكتر و شخصيت علي بي‌غم به ياد مي‌آورند؛ يك جوان رند بامرام كه عقيده داشت: «ما كم مي‌خوريم گرد مي‌خوابيم، اما از همه پولدار‌هاي دنيا آقاتريم.» شخصيت علي بي‌غم در واقع نماينده روياي طبقه محروم جامعه بود كه دوست نداشت در مقابل ثروتمندها و قدرتمندهاي زمانه سر فرود بياورد و تعظيم كند.

محمد/ «يك اتفاق ساده»

علي فرهمند

يك از ميان صدها ماندگار، كاري است بس دشوار. هر دوره، هر لحظه عمرِ ما - در دوره‌هاي بي‌شمار سينما، چند- ده شخصيت را دوست مي‌دارد و به هر روي و علت، مي‌پنداردش - به وقت تنهايي. بيراه نيست كه بخش دل‌چسب ما برآمده از آدم‌هاي توي پرده سينماست و اكنون از كدام ياد بايد كرد؟ از آنان كه در جست‌وجوي حقيقت جان دادند و جان‌دادن‌هاي بسيار ديدند يا آنان كه گوشه‌اي آرام، بريده از حقيقت، عزلت گرفته‌اند؟ «سيد» كه علي‌رغم فقر و اعتياد، هنوز روپاست و كار مي‌كند يا «آقاي حكمتي» ِ عاشق‌پيشه خجالتي؟ «آقاي بديعي» ِ در پي مرگ يا «اسدلله ميرزا»ي اهل عيش و زندگي؟ «نادر» يا «سيمين»؟ قهرمان‌ها، جوان‌اول‌ها يا رهگذرانِ كناره‌هاي قاب؟ كدام‌يك مطلوب‌ترند؟ «كاترين بريا» درباره فيلمش - آناتومي دوزخ- مي‌گويد: «فيلمي ساخته‌ام براي ديدنِ آنچه نمي‌توان ديد» و به نظر مي‌رسد تلاشي داشته به قصد خاطرنشان كردن «دقت» به همراهي قاب‌ها و جمع كردن «حواس» به وقتِ ترغيب داستان‌ها. چرا؟ شايد چون در فيلم‌ها، كتاب‌ها، نقاشي‌ها و اصلا در دنياي واقعي، بوده‌اند نكته‌ها، آدم‌ها، اجسامي - شايد نازيبا و غيرجذاب- كه بي‌حواس از كنارشان گذر كرده‌، فراموش شده‌اند. يادمان نيست چه گفته‌اند و كه بوده‌اند؛ اما مدام با «قهرمان»ها و «ضدقهرمان»ها، همذات‌پنداري مي‌كنيم. شخصيت محبوبِ ايراني من از ميان همه قهرمان‌ها و اصلي‌ها و خوشگل‌ها و خوش‌تيپ‌ها و آدم‌هاي كاريزماتيك و نترس‌ها و شجاع‌دل‌ها و عاشق‌ها و حتي همه فرعي‌هاي دل‌چسب؛ مكمل‌ها و تاثيرگذارها، كانديدِ همه قلب‌ها، شخصيتي است كمتر مورد توجه، در فيلمي كمتر - به‌طور كامل- ديده شده: «محمد» در «يك اتفاق ساده»؛ بچه‌اي كه بچه نيست. انگار درد دارد زندگي‌اش و براي تاب آوردن، خود را به بچگي زده. خوب مي‌فهمد اطرافش چه مي‌گذرد اما سرش را با روزمرّگي گرم نگه مي‌دارد. به نظرم از خيلي متفكرانِ توي پرده بيشتر فكر مي‌كند و شاهد بي‌فكري مثلا بزرگ‌ترهاست و در لحظه‌اي كه بالاي سر جسم بي‌جانِ مادرش ايستاده، پيش از دكتر مي‌داند مادر جان داده و خيلي پيش‌تر حتي، مرگ را در جاي‌جاي خانه‌اش درك كرده است. صحنه‌اي كه مي‌نشيند گوشه‌اي و ساندويچ بزرگِ در دستش را گاز مي‌زند و معلوم نيست دارد به چي فكر مي‌كند؛ به مرگ مادرش؟ تنهايي؟ به سرنوشت مبهمي كه در انتظار او است؟ آن صحنه از گريه‌ها و فريادها و شعارهاي خيلي از شخصيت‌هاي آشناي سينماي ايران، بيشتر درد توش دارد و راستش پايان خوشي هم ندارد. ظاهرا يك اتفاق ساده است اما براي «محمد» اصلا ساده نيست. او در سكوت محض فيلم را پايان مي‌دهد. به راستي سرنوشتِ سكوت غمگين‌تر است يا مردن از پس فرياد؟

 

ترانه / «من ترانه پانزده سال دارم»

آنتونيا شركا

علت اينكه ترانه فيلم «من ترانه پانزده سال دارم» را انتخاب كردم به شخصيت مهم و شاخص اين كاراكتر برمي‌گردد، براي اولين‌بار در سينماي ايران در فيلمي يك زن (دختر نوجوان) تصميم مي‌گيرد درباره قسمتي از وجود خود تصميم بگيرد. اين زن از فرزندش مراقبت مي‌كند و مسووليت نگهداري آن را به عهده مي‌گيرد و پاي تصميم خودش هم مي‌ايستد، به رغم اينكه او در محيطي زندگي مي‌كند كه اين انتخاب برايش گران تمام مي‌شود اما اين حق را به خود مي‌دهد كه درباره چيزي كه در وجودش است تصميم بگيرد. به گمان من كاراكتر ترانه در فيلم «من ترانه پانزده سال دارم» فمينيستي‌ترين كاراكتر سينماي ايران است، در فيلم‌هاي زيادي، كاراكترهاي زن قدرتمند زيادي استفاده شده كه مسووليت‌هاي زيادي روي دوش‌شان است و در حفظ خانواده‌شان مي‌كوشند اما براي اولين‌بار در سينماي ايران در فيلم «من ترانه پانزده سال دارم» ما با يك مادر مجرد مواجه مي‌شويم كه زير هجده سال سن دارد و با توجه به اينكه به سن قانوني نرسيده اما به لحاظ شرعي اجازه تصميم‌گيري دارد و تصميم سازنده و حيات‌بخشي هم مي‌گيرد. در واقع چيزي كه به نظر من اين كاراكتر را منحصر به فرد مي‌كند اينكه زني تصميم مي‌گيرد فرزندي به دنيا بياورد حتي اگر جاي اسم پدر در شناسنامه فرزند خالي باشد. فرزند كاملا مشروع و حاصل يك نامزدي است، ولي پدر از قبول فرزند خودداري مي‌كند و به خارج از كشور مي‌رود و نگهداري فرزند را تقبل نمي‌كند ولي مادر فرزند را نگه مي‌دارد. فارغ از اينكه ما انتخاب ترانه را تاييد كنيم يا نكنيم مي‌خواهم بگويم براي اولين‌بار در سينماي ايران مخاطب با واقعيتي بسيار مهم مواجه مي‌شود، در كشورهاي خارجي مادران تنها قانونا به رسميت شناخته مي‌شوند اما طرح چنين موضوعي بيست سال پيش براي دختري در آن قشر اجتماعي و در عرف جامعه ايران نويدبخش نسلي از زنان است كه قرار است نقطه عطفي در مطالبات زنانه خود باشند. به عقيده من فيلم «من ترانه پانزده سال دارم» فيلمي نمادين و معنادار و زنانه است و كاراكتر مهمي خلق مي‌كند.

نايي جان/ باشو، غريبه كوچك

شاهين امين

معتقدم انتخاب يك شخصيت از بين صدها فيلم خوب كاري بس دشوار است اما آنچه در ميان انتخاب‌هايم قرار مي‌گيرد بدون اولويت‌بندي شخصيت نايي جان در فيلم «باشو غريبه كوچك» به كارگرداني بهرام بيضايي است؛ به نظر من اين فيلم مصداق بارز يك سينماي ملي است. در اين فيلم ما با كودكي مواجه مي‌شويم (باشو) كه از جنوب به زني (نايي جان) در شمال كشور پناه مي‌برد و به مرور با آن محيط اخت مي‌شود. در ادامه روند فيلم، حمايتي كه مادر از فرزندش مي‌كند از نظر من نماد مام وطن است، از اين جهت كاراكتر نايي جان هميشه در ذهنم باقي مي‌ماند. شخصيت ديگر حميد فيلم «هامون» به كارگرداني داريوش مهرجويي است. از نظر من هامون يك فيلم كالت و قابل ارجاع به تمام معنا است. شخصيت اصلي فيلم آنقدر قدرت دارد كه محال ممكن است از ذهن پاك شود. ديالوگ‌هايي كه حميد در طول فيلم مي‌گويد، جهان و سركشي‌اي كه دارد آن سوال‌هاي بي‌پايان كه زندگي‌اش را دچار چالش مي‌كند و تشتتي كه در شخصيت وجود دارد همه و همه باعث قدرتمندي فيلم مي‌شود. همچنين شخصيت قدرت در فيلم «گوزن‌ها» به كارگرداني مسعود كيميايي كه اساسا از نظر من فيلم «گوزن‌ها» منحصربه فرد است. قدرت و سيد دو رفيق از دو جنس شخصيتي متفاوت از آدم‌ها كه قابليت ماندگاري در ذهن دارند، همچنين فيلم «شبح كژدم» به كارگرداني كيانوش عياري و كاراكتر كژدم كه جهانگير الماسي نقش او را بازي مي‌كرد شيفته و سوخته سينماست، از نظر من شخصيت و فيلم مهمي است.

 

مادر/ مادر

عزيزالله حاجي‌مشهدي

در بسياري از فيلم‌هاي سينماي ايران، مي‌توان به سراغ شخصيت‌هاي محوري و تاثير‌گذاري رفت كه در متن فيلمنامه يا فيلم توليد شده، به عنوان شخصيتي به ياد ماندني در ياد و خاطر تماشاگر فيلم باقي مانده‌اند. از سينماي دهه 50 تا امروز، مي‌توان به برخي از اين شخصيت‌ها - فارغ از جنسيت و جايگاه هريك از آنها – اشاره كرد كه براي سينمادوستان حرفه‌اي، به شخصيت‌هايي فراموش‌ناشدني بدل شده‌اند. از «قيصر» تا «داش آكل»، از «شازده احتجاب» تا «دايي جان ناپلئون»، از «مشد حسن» (فيلم گاو) تا «هامون»، از «نرگس» تا «ننه گيلانه».... و بسياري از شخصيت‌هاي ديگر را به خوبي مي‌توان در همين دايره جاي داد.

از ميان همه اينها، شخصيت كليدي «مادر» (سارا يا همان «ترنجبين بانو» مورد اشاره پسرش «محمد ابراهيم») با نقش‌آفريني زنده‌ياد «رقيه چهره آزاد» را برمي‌گزينم. شخصيتي كه اگرچه در مقام «قهرمان» يا شخصيت محوري، در جريان داستان‌پردازانه اثر، حضور و ظهوري به ظاهر «پُركُنش» ندارد، اما در عمل، در حكم مركز ثقل داستان، به عنوان نيروي «پيش برنده» و محركِ اصلي درام عمل مي‌كند و از جنبه روانشناختي نيز، به دليل آشنايي عميق و ديرينه با زواياي پنهان و آشكار شخصيت همه فرزندانش، نبض عاطفي- روحي يكايك آنها را در دست دارد و در كمال آرامش، در فاصله كوتاه چهار روزه، پس از مرگ دوست هم‌اتاقي‌اش در آسايشگاه سالمندان، خود را براي سفري ابدي آماده مي‌كند. شخصيتي كه به عنوان «مادر» يا «مام ميهن»، همه فرزندانش (محمدابراهيم، ماه‌منير، جلال‌الدين، جمال، غلامرضا، ماه‌طلعت و...) را با همه تفاوت‌هاي عاطفي، فرهنگي و اختلاف‌نظرها و سليقه‌ها و نگاه‌هاي متفاوت‌شان، در خانه پدري گرد مي‌آورد تا با خاطره خوش در كنار هم بودن و همدلي همه اعضاي خانواده، چشم از جهان فرو بندد.

 

ابي/ كندو

رضا درستكار

من، ابي با بازي بهروز وثوقي در فيلم كندو را برمي‌گزينم كه داراي چند ويژگي است؛ اول اينكه كندو فيلم ديركشف شده‌اي است، ‌دوم اينكه، كندو نسبت‌هاي سينمايي با تاريخ سينماي ايران و اساسا تاريخ اجتماعي و سياسي ما پيدا كرده است و اساسا از اين منظر، فيلمي مهم و ارزشمند به‌ حساب مي‌آيد. كندو قائم به نسبت‌هاي اجتماعي زمان خود است (از هنرمندي كه واقعا به عنوان يك فيلمسازِ استخوان‌دار، فرزند زمانه خودش بوده). ابي از دل داستان فيلم كندو خلق و بدل به قهرماني مهم در تاريخ اين سينما شده است؛ چون همه ويژگي‌هاي عادي انسان معدل ايراني زمانه‌اش را دارد و در طول داستان راه مي‌افتد و رفته‌رفته ضمن بازيابي «عزت نفس»ش، شخصيتي قهرماني پيدا مي‌كند و در پايان رسما بدل به قهرمان مي‌شود (از نگاه من، فيلم‌هاي قهرماني، آن‌دسته از فيلم‌هايي هستند كه قهرمان آن فيلم‌ها قابليت تعميم پيدا كند و ابي از آن جوان سرتق و گمگشته ابتدايي، طوري در روند داستان، خيز برمي‌دارد و هويت مي‌گيرد و خودش را پيدا مي‌كند كه كمتر فيلمي را در سينما اين‌طوري به شخصيت مركزي‌اش اعتبار بخشيده است.)

كندو با ابي تعميم پيدا مي‌كند و اين قدرت را در آدم‌ها و مخاطبان عصر خودش به وجود مي‌آورد كه مثل او باشند و تبلوري از قهرمان در خود به وجود آورند. كندو در جنوب شهر و در قهوه‌خانه روايت مي‌شود، در جايي كه كسي انتظار ظهور و بروز قهرمان را در آن ندارد، كسي انتظار رستاخيز از داخل قهوه‌خانه و خمودگي‌ها را ندارد اما از دل اين داستان، جواني از زندان آزاد مي‌شود و در يك بازي تُرنا، قصد مي‌كند حكمي را كه برايش خوانده‌اند، بخواند و به حكم عمل مي‌كند كه كمتر كسي فكر مي‌كند كه از توي آن چيزي درآيد! و اما درمي‌آيد. كندو اديسه آن جوان خفته در ظاهري نامبارك است كه از درون و در روند اين داستان، پوسته خود را مي‌درد و از هر كافه‌اي كه به كافه ديگر مي‌رود، خودش را بازمي‌يابد. از منظر ظاهري، هرچند از هر كافه به ديگري، متلاشي و متلاشي‌تر مي‌شود، اما از منظر باطني، رفته‌رفته انتظام و زيبايي خود را باز از نو مي‌سازد و شخصيتش محكم و محكم‌تر و از درون، سازمان‌يافته‌تر و قدرتمندتر مي‌شود.

كندو از معدود اتفاقات خوب سينماي ايران ما است كه نشان مي‌دهد در يك سير تكاملي، به درجه‌اي از اعتلا و اعتنا رسيده كه نمي‌توان انكارش كرد و شخصيت ابي هم، يكي از دوست‌داشتني‌ترين‌هاي سينماي ايران ما در آن دوران است كه براي راهي كه مي‌رود و شوري كه برمي‌انگيزاند، مي‌توان تا ابد يادش كرد.

 

تارا/ چريكه تارا

نزهت بادي

نخستين تصوير از شخصيت ماندگاري كه از سينماي ايران به ياد مي‌آورم، تارا با بازي تكرارنشدني سوسن تسليمي در فيلم درخشان «چريكه تارا» ساخته بهرام بيضايي است كه نمونه‌اي ستودني از زني قدرتمند، آگاه، مستقل، انتخابگر، آزاد و جسوري به حساب مي‌آيد كه هرچند رنج و بي‌پناهي مادري تنها براي گذران زندگي خود و كودكانش را مي‌نماياند اما از سرسختي و عزت نفسي نيز برخوردار است كه روي پاي خودش مي‌ايستد و حاضر نمي‌شود از كسي كمك بگيرد. از اين رو با زني مواجه هستيم كه پس از مرگ شوهرش، نه فقط با پس زدن پيشنهاد ازدواج برادرشوهرش در برابر تعصبات قومي و قبيله‌اي مي‌ايستد، بلكه از طريق به چالش كشيدن عشق مرد تاريخي نيز در برابر كهن‌الگوهاي تثبيت‌شده از زن در طول تاريخ نيز عصيان مي‌كند. سوسن تسليمي با آن چشم‌هاي نافذ و صداي رسا و حركات بي‌پروايش به شكل تحسين‌برانگيزي به زن اسطوره‌اي و دست‌نيافتني بهرام بيضايي جان مي‌بخشد و آن را قابل درك و ملموس مي‌كند و زني يگانه و منحصر به فرد را به نمايش مي‌گذارد كه از قالب رايج و آشناي زن در جايگاه همسر، معشوقي در انتطار انتخاب شدن خارج مي‌شود و خودش دست به انتخاب مي‌زند و براي آينده‌اش تصميم مي‌گيرد و به تمثالي جاودانه از زن آگاه به سرنوشت خويش در سينماي ايران بدل مي‌شود.

 

حميد هامون / «هامون»

رامتين شهبازي

به نظر من كاراكتر روشنفكر در سينماي ايران يكي از مظلوم‌ترين شخصيت‌هاست از اين جهت كه آنچنان بايد و شايد به آن پرداخته نشده است، از طبقات مختلف اجتماعي شخصيت‌هاي متعددي در فيلم‌ها بازنمايي شده اما كاراكتر روشنفكر هميشه به دليل دعوايي كه بر سر معني اين واژه ميان جامعه‌شناسان وجود دارد مبهم است، تلقي بعضي‌ها از روشنفكر نمونه يك آدم منفي است و بعضي هم روشنفكر‌ها را آدم‌هاي مثبت جامعه ارزيابي مي‌كنند، اين تقابل و تضارب آرا باعث شده ما آنچنان بايد و شايد نتوانيم اين شخصيت و كاراكتر را در سينما بشناسيم. حميد هامون يكي از نمونه‌اي‌ترين روشنفكرها در سينماي ايران است؛ با همان اندازه‌هاي استيصال نگرش منتقدانه، شكست خورده.

او تمام تلاش خود را مي‌كند تا حق خود را از جامعه بگيرد و زندگي خوبي داشته باشد؛ درواقع داريوش مهرجويي از تمام عناصر مختلف اجتماعي تاثيرگذار روي اولين نهاد خانواده استفاده صحيح مي‌كند و از آن بهره خوبي مي‌برد.

البته اين را بگويم كه حميد فيلم «هامون» باعث نشود كه ما ديگر شخصيت‌هاي مهم تاثيرگذار سينماي ايران را نبينيم، همچون ناخدا خورشيد (ناصرتقوايي) ليلا (داريوش مهرجويي) و بسياري از شخصيت‌هاي مهم، اما انتخاب حميد در فيلم «هامون» براي من از اين جهت است كه اين شخصيت در يك بزنگاه درست زماني توسط داريوش مهرجويي خلق مي‌شود با يك شخصيت كامل براي تمام دوران‌هاي قبل و بعد خود كه متاسفانه راه اين كاراكتر در سينما ادامه پيدا نكرد اگر چه بعضي در تلاش‌هاي خود كاريكاتوري از اين شخصيت را به وجود آوردند اما انتقادهايي هم به نگرش فلسفي فيلم در سال‌هاي اخير دانسته شده اما همچنان بعد سال‌ها حميد هامون با خلق چيره‌دستانه داريوش مهرجويي و با بازي به ياد ماندني و خاطره‌انگيز خسرو شكيبايي از مهم‌ترين شخصيت‌هاي سينماي ايران است.  

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون